حسن سول
نوشتهی اے. آر. داد
ترجمه شده توسط فضل بلوچ
حتی پس از مصرف داروهای فراوان و درمانهای مختلف، چراغ بخت او روشن نشد. همسرش نیز هر کاری که به او گفته شده بود ممکن است کمک کند، امتحان کرده بود. یک روز، یکی از همکارانش در اداره به او نصیحتی کرد: “میگویند که در کوهی که روبروی این شهر است، درخت کنار وجود دارد. اگر یک روز و یک شب را در سایهی آن بگذرانی، قطعاً صاحب فرزند خواهی شد.”
او ناامید بود. غم بیفرزندی در پنج سال گذشته او را از درون خورده بود و او را خسته کرده بود. همان صبح، او درخواست مرخصی نوشت و آن را روی میز رئیسش گذاشت و به راه افتاد. او راه رفت و راه پرسید، و در نهایت به سایهی درخت کنار رسید. احساس میکرد که دروازهی بهشت در برابر او باز شده است. برای مدتی نمیتوانست به یاد بیاورد که چرا آمده است، زیرا بدنش تقریباً از سفر روزانه از هم پاشیده بود. او تکیه به درخت داد و به خواب رفت.
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، سکوت شب و تاریکی جنگل ماری در اعماق روح او آزاد کرده بود. بار دیگر از خود پرسید چرا به اینجا آمده است. او به نظر میرسید همه چیز را فراموش کرده است – که او کیست، به چه زبانی صحبت میکند، و زادگاهش کجاست. او بلند شد، در سکوت زیر درخت ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. “فکر میکنم این پیرمرد را قبلاً دیدهام، اما نمیتوانم به یاد بیاورم که کی و کجا. شاید در خواب او را دیدهام.” او در این باره فکر کرد و سپس برگهای کنار را نوازش کرد.
حالا احساس گرسنگی هم میکرد. او تمام آذوقهای که برای سفر آورده بود را مصرف کرده بود. با دیدن کنارهای رسیده، آب در دهانش جمع شد. وقتی دستش را دراز کرد تا چندتایی بچیند، صدایی او را ترساند.
“در این تاریکی، به دنبال چه هستی؟”
“جناب، من آدمی بدشانس هستم. فرزندی ندارم. افراد قبیلهام میگویند که من عقیم هستم. همه جا رفتهام. به همه درها زدهام ولی بیفایده. من با دستان خالی به اینجا آمدهام تا شما آنها را با برکتهایتان پر کنید.”
درخت کنار پاسخ داد: “نام من حسن سول است. به من قول بده که اگر دختر بود، او نامزد من خواهد شد و نامش نکمدینه خواهد بود. و اگر پسر بود، هر کاری که تو و همسرت بخواهید انجام دهید.”
“جناب. من با خوشحالی هر آنچه را که به من عطا کنید میپذیرم. من از قولم برنمیگردم. من از قبیلهای هستم که مردم آن همیشه به وعدههای خود وفا میکنند.”
خورشید اکنون طلوع کرده بود. او با آرامش و رضایت به اطراف نگاه کرد. حسن سول در میان سمفونی صبحگاهی پرندگان جنگل سکوت کرده بود.
اکنون که به اداره بازگشته بود، با صدای بلند صحبت میکرد، و پس از اتمام وظایفش، به طور بیاختیار انگشتانش را روی میز میزد، گویی که طبل میزند. همکارانش که در نزدیکی او نشسته بودند، با کنجکاوی به او نگاه میکردند. همان همکار که دربارهی درخت کنار به او گفته بود، لبخند میزد. او دیگر آن مردی نبود که از زمانی که به اداره میآمد تا زمانی که بعدازظهر میرفت، با هیچکس صحبت نمیکرد. همکارانش همیشه میخواستند که با آنها صحبت کند، یک فنجان چای بنوشد و دربارهی حقوقها و مسائل جاری شهر صحبت کند. اما او به هیچکدام از آنها اهمیت نمیداد، هرگز با کسی صحبت نمیکرد و هنگام ورود به اداره به کسی سلام نمیکرد.
اکنون، یک سال بعد، همکارانش نگران آوازخوانی بلند و میز زدنهای او بودند، اما او همچنان به آنها بیتفاوت بود. او آنقدر از تولد نکمدینه خوشحال بود که درد، غم، ناامیدی و همهی دیگر رنجهایی که مردم از آنها شکایت میکردند، برای او بیمعنی بودند. او هیچ چیز جز خوشبختی احساس نمیکرد.
در آن روزها، او شروع به پرسه زدن در رستورانهای جدید شهر کرد و از نگاه کردن به ساختمانها و جادههای تازهساخته شده هرگز خسته نمیشد. شما فکر میکردید که او تازهوارد به شهر است. برای او همه چیز تازه بود. او شروع به گذراندن وقت با برخی دوستان قدیمی الکلی کرد. هر یکشنبه، با آن دوستان به پیکنیک میرفت، و او نیز مینوشید. پس از سه یا چهار لیوان، دوستانش شروع به شکایت از سختی زندگی در این روزها میکردند، اما او بیحرکت به نظر میرسید، چرا که نوشیدنیای را مصرف کرده بود که به یک مرد اجازه میدهد همه چیز را برای مدتی فراموش کند. در چنین لحظاتی، او بلند میشد و به درختان و کوهها خیره میشد. او هرگز شکایتهای دوستانش دربارهی سختیها را دوست نداشت.
صبحهای دوشنبه، او طبق معمول بیدار میشد، دوش میگرفت و به اداره میرفت. اکنون از صدای بوق خودروها و بچههایی که با کیفهای خود به مدرسه میرفتند لذت میبرد. همه چیز پر از معنا به نظر میرسید. او آنقدر به آوازخوانی بلند و طبل زدن روی میز پس از انجام کارهای اداری عادت کرده بود که به نظر میرسید بخشی از وظایفش باشد.
شانزده سال بعد، او ناگهان دوباره غمگین شد. یک صبح، وقتی که داشت به اداره میرفت، نکمدینه، که او نیز برای مدرسه آماده میشد، از او پرسید: “بابا! دیشب در خواب یک درخت کنار دیدم. انگار که میخواست چیزی به من بگوید.”
او لبخند زد و پاسخ داد: “این فقط یک خواب است، دخترم. تو میتوانی در مورد هر چیزی خواب ببینی. خوابها هیچ معنایی ندارند. به درسهایت توجه کن و به خوابها فکر نکن…” او رفت و به اداره شتافت.
همه چیز دقیقاً مثل شانزده سال قبل به نظرش میرسید. هر کلمهای که بچههای مدرسه میگفتند، صدای بوق خودروها، همهی آنها او را به یاد وعدهاش به حسن سول میانداخت. او دستش را روی صورتش کشید. احساس میکرد که همان صورت شانزده سال قبل را دارد: صورتی استخوانی بدون هیچ لایهای از گوشت. وقتی وارد اداره شد، یکی از همکارانش دستش را گرفت تا او را سلام کند، اما او نتوانست کلمهای بگوید، گویی که نمیدانست مراسم سلام چیست. او جلو رفت و در صندلی خود فرو رفت، انگار که کسی او را با تمام قوا به داخل چاه انداخته است.
“درخت کنار، حسن سول، نکمدینه، و خواب…” او فکر کرد و صورتش را در دستانش گرفت. همکارانی که نزدیکش نشسته بودند، تعجب کردند که چه اتفاقی افتاده است. امروز قلمش مثل قبل سریع حرکت نمیکرد. کارش کارآمد نبود. او نه با صدای بلند آواز میخواند و نه انگشتانش را روی میز میزد. انگار که هرگز چنین کارهایی نکرده بود. گویی که فرد دیگری به مدت شانزده سال صندلی او را اشغال کرده بود، و امروز آن مرد دیگر بازگشته است، کسی که نمیدانست چگونه کارش را انجام دهد یا با صدای بلند آواز بخواند و روی میز طبل بزند.
او بیشتر فکر کرد: “درخت کنار، حسن سول، نکمدینه، خواب، این به چه معناست؟” او ایستاد و از اداره خارج شد. در حالی که قدم میزد، به ذهنش رسید که باید به مدرسه نکمدینه برود و از معلمش بخواهد که به او بگوید دیگر دربارهی درخت کنار خواب نبیند، در غیر این صورت، او نمیتواند به زندگی ادامه دهد.
در همان لحظه، یک ماشین از دور بوق زد. او به کنار رفت، از جاده عبور کرد و به راه خود ادامه داد. او سرگردان بود و تمام مدتی که دربارهی خواب نکمدینه فکر میکرد، تا نیم
هشب به خانه نرسید. همسرش هنوز بیدار بود. او چیزی به او نگفت و در تخت خود دراز کشید. دوباره این فکر به ذهنش خطور کرد: “این خواب، این درخت کنار، این حسن سول و نکمدینه.” پس از مدتی، او سرانجام به خواب رفت.
به محض اینکه چشمانش را باز کرد، به فکر افتاد که نکمدینه را صدا کند و از او بپرسد، “آیا دوباره آن خواب را دیدی؟” اما نکمدینه خودش آمد.
“بابا! دوباره آن خواب را دیدم و حالا احساس میکنم که درخت یک مرد بود که مرا صدا میکرد.”
“نه، نه، این یک مرد نیست، دخترم. این فقط یک خواب است. خوابها معنایی ندارند.” بدون اینکه حتی بداند چه میگوید، بلند شد و به حمام رفت.
آن صبح، نکمدینه با دوستانش به پیکنیک رفت. پس از خوردن غذا، آنها به تپهای صعود کردند تا عکس بگیرند و کنار بچینند. خوشحال و خندان، در نزدیکی یک درخت کنار قدیمی و عظیم متوقف شدند. نکمدینه به دقت درخت را بررسی کرد. او احساس کرد که این همان درختی است که در خوابهای شبانهاش ظاهر میشود.
“نه، نه، این آن نیست. همهی درختان کنار شبیه به هم هستند. باید درخت دیگری باشد.”
وقتی که جیبها و دستان خود را پر کردند و یک به یک از تپه پایین میآمدند، روسری نکمدینه در شاخهای از درخت گیر کرد. وقتی برگشت تا آن را آزاد کند، احساس کرد که کسی دستش را گرفته است. او گفت: “اوه! این چه نوع کناری است.”
صدای یک صدا به گوشش رسید: “گوش کن.”
نکمدینه اطرافش را نگاه کرد، اما کسی آنجا نبود. او متوجه شد که همه دوستانش قبلاً پایین رفتهاند.
“من درخت کنار هستم که با تو صحبت میکنم. وقتی به خانه میروی، به پدرت بگو که به وعدهاش وفا کند. اگر فراموش کنی، یک جعبه چوبی در سر تخت تو پیدا خواهی کرد. جعبه را باز کن. یک زنبور بیرون خواهد آمد و یکی از انگشتانت را نیش خواهد زد و تو را به یاد حرفهای من خواهد انداخت.”
او دامن روسریاش را آزاد کرد و با عجله از شیب پایین آمد، گویی که توسط یک جانور خونخوار تعقیب میشد. او در عرق غوطهور بود. لبهایش میلرزید. او میخواست هر چه زودتر به خانه برسد. وسیله نقلیه آماده بود و همه منتظر نکمدینه بودند که از آنها جدا شده بود.
او در غروب به خانه رسید و فرو ریخت، گویی که برای قرنها نخوابیده است. وقتی صبح چشمانش را باز کرد، پدرش را در مقابل خود دید. او جعبهای در دست داشت.
“آیا این را تو آوردی؟”
نکمدینه با حیرت سعی کرد به یاد بیاورد که آیا آن را آورده یا قبلاً آنجا بوده، اما نمیتوانست چیزی به یاد بیاورد.
“نمیدانم که آیا آن را آوردهام یا اینکه قبلاً اینجا بوده است.”
او و پدرش هر دو در مقابل جعبه نشستند. این جعبه واقعاً زیبا بود و در همه طرف آن الگوهای حکاکی شده بود. وقتی آن را باز کردند، همهی آنچه یافتند یک کتاب قدیمی بود. صفحات آن زرد شده بود. پدرش صفحهی اول را ورق زد و خواند: “این پاداش کارهای خوب من است که به درخت کنار تبدیل شدهام، اما تو هنوز به وعدهات عمل نکردهای.”
وقتی که نکمدینه کلمهی کنار را خواند، به یاد پیکنیک دیروز و هر آنچه که درخت گفته بود افتاد. او میخواست همه چیز را به پدرش بگوید، اما او قبلاً به در رسیده بود و او نمیخواست او را صدا کند.
درست همانطور که نکمدینه میخواست از مادرش بپرسد که رابطهی بین پدرش و درخت کنار چیست، مادرش سرفه کرد، انگار که چیزی در گلویش گیر کرده باشد، و قبل از اینکه نکمدینه بتواند از او بپرسد، با یک دروغ پاسخ داد: “نمیدانم، دخترم.” و به آشپزخانه رفت.
نکمدینه اکنون علت بدترین عذاب او بود.
“بابا، درخت کنار چه میخواهد؟”
او نمیتوانست خود را به گفتن حقیقت برساند و خود را از عشق دخترش محروم کند. اما پنهان کردن حقیقت نیز برای او یک رنج بود. اکنون بیشتر اوقات در بیرون پرسه میزد و تا یک یا دو بامداد به خانه باز نمیگشت، و او قبل از اینکه نکمدینه چشمانش را صبح باز کند، به اداره میرفت. زودتر کار را ترک کردن، پرسه زدن در جادههای ناشناخته در بخشهای عجیب شهر، و بازگشت به خانه در ساعت یک یا دو بامداد به روال او تبدیل شده بود.
او دیگر هیچ درختی در شهر را دوست نداشت. هر وقت که درختی را در کنار جاده میدید، به آن تف میکرد، و اگر مسافری را در زیر درخت میدید، با تحقیر به او نگاه میکرد. یک روز با خود فکر کرد، “اگر به حسن سول در این جادهها برخورد کنم، سرش را قطع خواهم کرد” و به یک جعبهی مقوایی خالی که در پایش بود لگد زد. عابران به او نگاه میکردند، انگار که دیوانه شده باشد، انگار که از هوش رفته باشد.
آن شب او تمام پولش را برای خرید شراب خرج کرد. او تلوتلو خوران به خانه برگشت، وارد خانه شد و نکمدینه را بیدار کرد.
“هر روز از من میپرسی که چرا درخت کنار در خوابت ظاهر میشود یا رابطهی من با درخت چیست. حالا گوش کن. تو نامزد آن درخت هستی؛ تو نامزد حسن سول، پیرمردی که یک جعبه به خانهمان فرستاد، هستی.”
فریادها و فریادهای او همسرش را بیدار کرد و او نیز بلند شد.
“بیا، برویم، تو را به روستای نامزدت خواهم برد. من دیگر نمیتوانم این عذاب را تحمل کنم.”
او دست دخترش را گرفت و در شرف ترک بود که همسرش راه را مسدود کرد.
“اول مرا بکش و سپس او را ببر”، او گفت.
“امروز به هیچ چیز گوش نمیدهم”، او پاسخ داد. “مرگ برای ما چیست؟ آیا ما قبل از این واقعاً زنده بودیم؟” او همسرش را کنار زد، دست نکمدینه را گرفت و رفت.
نکمدینه ساکت و گیج بود. او نمیدانست چه اتفاقی میافتد. شب عمیق و تاریک بود، جاده سخت و شیبدار. چشمهی عشق در قلب پدر خشک شده بود. او دیگر هیچ امیدی برای دخترش نداشت. تنها چیزی که به آن فکر میکرد این بود که فردا به زندگی بازمیگردد، به اداره میرود، با همکارانش مینشیند، دربارهی تازههای شهر صحبت میکند، روی میز طبل میزند و با صدای بلند آواز میخواند.
درگیر افکارش، او در سپیدهدم به درخت کنار رسید. او با صدای بلند فریاد زد:
“حسن سول، این هم نامزد تو. من به وعدهام عمل کردم.” او دست نکمدینه را رها کرد و شروع به نزول کرد. گویی که خود را از باری عظیم رها کرده بود. او آنقدر سبک شده بود که پوشش فاصله طولانی بازگشت به شهر بازی بچگانه برای او بود. گویی که او در راه خانه توپ فوتبال را لگد میزند.
خورشید طلوع کرده بود. بچهها کتابهایشان را به دوش انداخته و به مدرسه میرفتند. تمام شهر بیدار بود. همه به جایی میرفتند. بدون نگاه کردن به کسی، او مستقیم به حمام عمومی رفت، دوش گرفت، ریش خود را تراشید و به ادارهاش رفت، سوت زنان.