d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  رخشنده تاج بلوچ

    رخشنده تاج بلوچ

    زمان به کندی می‌گذشت و هرکسی تلاش می‌کرد تا با آن همگام شود. هر فردی در محله به سن و سالی رسیده بود و کسی که بیشترین ثروت و مقام را داشت، رهبر می‌شد. در بازار، تعداد رهبران روز به روز افزایش می‌یافت. پدر ماهپالی، که نامش دادالله بود، مردی خردمند بود. با این حال، دو برادرش، میر محلّب و میر پردل، افرادی مغرور بودند. گاهی بر سر آب و گاهی بر سر تکه‌ای زمین با یکدیگر بحث می‌کردند. میر دادالله همیشه نگران بود. او دائماً به پسرانش می‌گفت که هیچ‌وقت دعوا نکنند زیرا پایان خوبی نخواهد داشت. اما پسرانش جواب می‌دادند: «آیا می‌خواهی ما افرادی باشیم که همیشه سرشان پایین باشد و هیچ چیز نگویند؟ یا مانند دخترها لباس‌های تا زانو بپوشیم و در خانه بمانیم؟ نه، ما نمی‌توانیم این‌طور زندگی کنیم، این برخلاف شرافت و عزت ماست. هرکسی که در امور ما دخالت کند، خواهد دید که لباس‌های ما را به آتش می‌کشیم و از حقوق خود دفاع می‌کنیم، و او خواهد دانست که با چه کسانی سروکار دارد و دستش را در چه سوراخی کرده است.» دادالله سکوت می‌کرد، می‌دانست که خون پسرانش جوان و تازه است و با گذشت زمان، آنها آرام می‌شوند و می‌فهمند. اما سرنوشت و تقدیر از آنها دور بود و به آنها می‌خندید.

    در روز دوم، محلّب و پسر میر لالا بر سر آب با هم مشاجره کردند. آنها شروع به دعوا کردند. لالا و خدمتکارش شهبان با هم بودند، در حالی که محلّب تنها بود. آنها دو نفره محلّب را گرفتند و به شدت او را کتک زدند. محلّب که در خون غرق بود، نزد پردل رفت و به برادرش گفت که لالا و خدمتکارش او را کتک زده‌اند. پردل خون برادرش را دید و گفت: «یک خدمتکار برادرم را کتک زده است در حالی که ما زنده هستیم؟» او اسلحه‌اش را برداشت و همراه با محلّب به سمت بهوت رفتند. آنها رفتند، اما لالا باز نایستاد. وقتی که از کنار کانال آب نزدیک قبرستان عبور می‌کردند و به سمت خانه می‌رفتند، پردل بدون اینکه چیزی بپرسد، اسلحه را شلیک کرد، سینه لالا را پاره کرد و روده‌هایش را بیرون ریخت. شهبان فرار کرد. پردل به دنبال شهبان دوید اما نتوانست او را بگیرد. محلّب و پردل هر دو به سمت کوه‌ها فرار کردند.
    در شهر، خیابان‌ها و بازار، خبر پخش شد که پسران میر دادالله، پسر بهوت را کشته‌اند. وقتی میر بهوت این خبر را شنید، غش کرد. اما بستگان، دوستان و نزدیکان لالا قسم خوردند که قبل از پایان روز سوم خون او را خواهند گرفت. آنها گفتند: «اگر نتوانیم محلّب و پردل را پیدا کنیم، هرکسی دیگر را به جای آنها خواهیم کشت!»
    دادالله وحشت‌زده شده بود و نمی‌دانست چه کند. پنهان شدن در خانه شبانه‌روز هم برای او دشوار بود. او برادرش شادالله را با خود برد و نزد شیخ کامبر جان رفت. دست‌هایش را در مقابل شیخ گذاشت و در مقابل او نشست و دو روز و دو شب ناله کرد. در نهایت، شیخ کامبر جان کسی را به خانه میر بهوت فرستاد و پیامی داد که آنها (برای صلح و آشتی) خواهند آمد، اما میر بهوت نپذیرفت. شیخ کامبر جان دوباره کسی را فرستاد تا به میر بهوت بگوید که آنها آن شب مهمان او خواهند بود. میر بهوت خوب می‌دانست که شیخ کامبر جان چه قصدی دارد، اما نمی‌توانست رد کند. یک گوسفند برای مهمانان ذبح و پخته شد. شیخ همراه با پنج ماشین به خانه میر بهوت رفت، با محلّب و پردل نیز در میان آنها. وقتی نزدیکان و بستگان میر بهوت آنها را دیدند، خشمگین شدند اما به خاطر شیخ کامبر جان نمی‌توانستند چیزی بگویند. مهمانان به اتاق مهمانان هدایت شدند و دو گروه روبروی هم نشستند.

    شیخ کامبر جان گفت: «میر بهوت عزیز، ما با یک درخواست آمده‌ایم. میر، ما از دست دادن پسرت بسیار ناراحت هستیم و این جوانان نادانی کرده‌اند. آنها اشتباه کرده‌اند و باید آنها را ببخشیم. دستت خالی نخواهد ماند. پسرت شهید است و برنخواهد گشت، اما خدا به تو پسران دیگری داده است و تو به زمین نخواهی افتاد. اگر زمین، زن یا ثروت می‌خواهی، بگو و دادالله به تو خواهد داد. اما میر بهوت، ما دست خالی نخواهیم رفت.»
    میر بهوت پاسخ داد: «شیخ، من و تو در یک کشتی هستیم! اما نمی‌توانم فرزندانم را بزرگ کنم و پسران دادالله آنها را بکشند. نه، در عوض خون، من هم خون می‌خواهم. او نهال من را قطع کرده است که هنوز میوه نداده بود، و من هم همین کار را با نهال دادالله خواهم کرد.» شیخ گفت: «اگر نبخشی، قصد داری چه کنی؟»