رخشنده تاج بلوچ 3
میر باهوت گفت: من خون پسرم را میگیرم، خون مرد گم نمی شود ببین باهوت عزیز این خون را به من ببخش، تو خون خودت را می گیری و باز آنها خون خودشان را، شما کمتر از یکدیگر نیستید، به همین صورت ریشهتان گم میشود، بیا و بخاطر من معاف کن، جلسه صلح و سازش تا نیمه شب نگه داشته شد، بعد از میر باهوت فیصله بر این کرد که دادالله به ما دختری بدهد و فیصلهی من همین است، اگر دادالله قبول میکند پس جلو بیاید، و گر نه حرف من همان است که قبلا زدهام، چهره میر دادالله سیاه شد، شیخ کمبر به میر دادالله گفت: بله میر حرفی برای گفتن داری؟ میر باهوت فیصلهی خودش را اظهار کرده، حال تو چه میگویی؟
میر دادالله گلویش خشک شد ولی پردل گفت نه ما اینگونه صلح نمیکنیم، اگه میرباهون میخواهد دعوا راه بیندازد پس ما هم سنگ به دست آمادهایم، دادالله بر پردل خشم کرد، تو ساکت شو… تو سیاهی را بر چهرهت مالیده ای ولی من نمیخواهم که قوم خودم را به کشتن بدهم گُرّش خودت را پیش خودت نگه دار، میردادالله با همراهان خویش گفتگو کرد و رضایت داد.
میر دادالله با دو پسرش برگشتند زن دادالله وقتی پسرانش را دید تعجب کرد و گفت: چه شده؟
دادالله جواب داد: خیر شده است. باینصورت جواب داد و وارد خانه شد زن او وارد اتاق شد و گفت: خیر شده یعنی چه؟ چگونه خیر شده؟ دادالله گفت: آنها دختری خواستند و ما نتوانستیم نه بگوییم، او با تعجب جواب داد که دخترم را به خانه دشمنم بفرستم؟ دادالله آتش گرفته بود و با خشم گفت: دو پسرت که این سیاهی را به چهره مالیدهاند پس معلوم است یکی باید مزد این کارشان را بدهد، زنش شروع به گریه کرد، ولی من دخترم را تمیدهم، دادالله جواب داد: پس پسرانت را بده تا گردنشان را جدا کنند و داخل فاضلاب بیندازند پسران تو این کار را شروع کردهاند، خیری زن دادالله گریه میکرد و اشک میریخت، او هم میدانست بغیر از این راه دیگر راهی نیست، پس چه شد؟ میدانی این وسط چه کسی قربانی شد؟ مهپلی…!!! بله مهپلی شد، این توق بر گردن مهپلی داده شد! هیچ کسی برای دادن او تکلیف نشد، برادرانش او را قربانی کردند… نه کسی خوشحالی کرد و نه کسی خواسته شد، هیچ نشد و حتی در حجله ننشست، از آشپز خانه بلند کرده شد و سرش با تاک کنار شسته شد، دستانش حنا شدند، سرش را با دانیچک شستند و وقتی که میوخواستند موهای سرش را ببندند مادرش کنارش نشسته بود، مهپلی مانند کسی که هیچ کسی را ندارد به مادرش نگاه میکرد، مادرش نتوانست او را نگاه کند و چهرهش را برگرداند، خیری نگاه میکرد و می دید که هنوز مهپلی دارد او را نگاه میکند، خیری به مهپلی نزدیک شد و گفت: دخترم ماهو عروسی تو هست و از آنجا بلند شد و رفت… عروسی؟ مهپلی حیران بود که عروسیها اینگونه میشوند؟ ولی این عروسی با چه کسی است؟ یک زنی در جمع گفت: خوب شد که این فیصله انجام شد و باهم شدند، وگر نه معلوم نبود چه میشد، یک زنی دیگر گفت مگر چه میشد؟ بجای خون، خونی گرفته میشد، گردن بجای گردن… مهپلی به فکر فرو رفت و با خود گفت: من در مقابل خون داده شدهام، من خانه طرف خودم میروم، ولی گناه من چیست؟ دلش طوفانی از تصور شاه بخت موج میزد، قلبش را در مشتانش قرار داد، تا بعد ظهر او را آراسته کردند، بعد مغرب آنهایی که نکاح میکنند آمدند، سه مرد وارد اتاق شدند، مهپلی سرش پایین بود، چشمانش پایین بود و از میان مردان یکی پرسید: وکیل نکاحت کیست؟ وکیل نکاحت کیست؟ وکیل نکاحت کیست؟
زنان محفل جواب دادند: وکیل نکاح شیخ کمبر جان هست، باز مرد به همراهان خود گفت: دوستان شنیدید؟ آری شنیدیم، بله شنیدیم…
عروسی مهپلی بود، سرش پایین بود و خیال کرد، این صدا؟ این صدا؟ این صدا را من چگونه فراموش کنم؟ این شاه بخت است، شاه بخت برای پرسیدن من آمده؟ او از گوشه جلوبندش پرسید: دم در خانه یکی در حال پوشیدن دمپاییهایش بود، آه! بخت و نصیب را ببین این شاه بخت بود، شاهو بود، شاهو در این فکر بود که صدای جشن و تفنگ بالا گرفت، بعد از ساعتی یکی آمد و قسمت چپ او نشست، هر کسی می آمد و مبارک بادی میداد، مهپلی هنوز هم نمیدانست که شوهرش چه کسی است؟