رخشنده تاج بلوچ
مهپلی در خانهاش دراز کشیده بود، هر دوستش بر صورتش گذاشته بود و صورتش به گلیم خانه چسبیده بود و اثر آن بر چهرهاش مانده بود، او در حیرانی به سر میبرد که مزد تمام زندگیام به من رسید! نتیجه مهر من این شد! من چه کسی بودم که تو با من این کاری را کردی؟ برای من هیچ چیزی نگذاشتی، مهر من، وفای من، فداکاری من، یادهای شبانهام، پاداش تمام اینها سه عدد هسته [اشاره به طلاق سهگانه] بود که به من داده شد… طناب دوستیمان اینقدر نازک بود که با سه کلمه به پایان رسید؟ من چگونه میتوانم باور کنم که تو مرا رها کردی؟ من چگونه خودم را آرام کنم که تو مرا اینگونه رها و جدا کردی؟ چگونه آن ماه و سالهایی که با هم بوده ایم را به فراموشی بسپارم؟ هنوز طعم شیرینی شیر شب عروسی از دهانم نرفته است! چگونه توانستی کامم را به تلخی بکشانی؟ صورتی که تو از وصف کردنش سیرآب نشدهای را چگونه توانستی بر آن داغ بگذاری؟ در جامعه مرا عیب دار کردی! چگونه میتوانم جلوی تو ظاهر شوم در حالی که تو از احوالات ظاهری و باطنی من خبر داری؟ آه ای خدا من چه کار کنم؟ او با دلی پر از غم آه میکشید، از دراز کشیدن رو به شکم خسته شده بود و شکم به بالا دراز کشید از این فکر و خیال و گریه کردن چهرهاش سرخ شده بود رد گلیم بر چهره و بینیاش مانده بود چشمانش به چوبهای سقف خانهاش افتاد که آفتاب پرستی از سوراخ این چوب به سوراخ آن چوب میرفت در فکرش این آمد که این سوراخ خانه این آفتاب پرست است، ولی خانه من کجاست؟
آفتاب پرست یک لحظه هم سوراخ چوب راه نکرده و من ده سال… پس چگونه من که یک عمر را در این خانه گذرانده ام خانه خویش را رها کنم؟ البته که من باید بروم ولی بچههایم را چه کسی پرورش میدهد آه مادرم بچه هایم بدون پدرشان باید زندگیشان را بگذرانند، آه پدرم! من گم شده ام، فززندانم تقسم میشوند؟
در زندگی پدرشان آنها یتیم شدند، وقتی از خوابیدن خسته شده بود بلند شد به دیوار تکیه داد، لباسی را که برای عید آن را میدوخت چشمش به آن خورد که آنجا گذاشته بود لباس را بر روی سینهاش گذاشت و گفت: حال این را برای کی بپوشم؟ دور من تمام شد آری! ده سال زندگی پر از مهر و وفایم با سه دانه هسته تمام شده بود، آیا مهر و محیبتم نتوانست جلو آن را بگیرد؟ آیا ده سال همراهی من با تو نتوانست جلوگیر این کار شود؟ تو با کدامین زیان توانستی بگویی که برو تو مثل مادر و خواهر من هستی؟
بیرون از خانه شوهر او غلام بِجّار دستانش بر سرش بود و رو به صورت افتاده بود و در حیرانی بسر میبرد که من چکار کردم؟ او با خودش فکر میکرد که من هیچوقت تا این اندازه بیهوش نبودهام که همچین کاری را انجام بدهم، ولی این کار شد! تُف بر زمین افتاد، من چکار کنم که باز آدم پیشین شوم؟ او با خود فکر میکرد که من با چه کسی مشورت بگیرم و کسی از کار من خبر ندارد، او با خود گفت: بله یک راه هست و آن اینست که اگر مهپلی قبول کند پس زندگی من باقی خواهد ماند و فرزاندانم هم بی کس نمی شوند، غلام بجار فکر میکرد این کاری که من میخواهم انجام بدهم سزای اعمال من است، با دستان خویش چوب بر آبروی خویش میزنم ولی باید انجام دهم.
کارهای مهپلی و شاه بهت کارهایی نیودند که پنهان کرده شوند بلکه آنها به قدری در دوستی غرق شده بودند که آب بر سر هم میچکاندند و میخوردند، اگر یکدیگر را ساعتی نبیند وقتشان نمیگذرد، هر دو پسر عمو و دختر عمو هم بودند و یک جا زندگی میکردند، پیش ملا قرآن را باهم میخواندند، باهم بازی میکردند و حتی در باغها کنار گاوها باهم میرفتند و این که قصه کودکیشان بود، ماه و سال میگذشتند مهپلی به سن بلوغ رسیده بود و شاه بهت هم بزرگ شده بود، شاه بهت یک شخص دراز قد، بینی بلند، با رنگی سبزه که ستارها دلشان برای او میتپید و مهپلی هم دختری گرد و سفید پوست بود، دوران کودکی تمام شده بود و دوران نوجوانی را میگذراندند این دور دورِ مهمی بود و مادر مهپلی تمام امورات زندگی را به یاد میداد و مادرش پستی و بلندیهای زندگی را به گفته بود ولی دیگر دیر شده بود و تخم محبت بین آن دو کاشته شده بود ، مهپلی نمیدانست تیکه های آتش محبت از طرف شاه بخت چه زمانی روشن میشوند، در اصل این آتش از سمت و سوی هر دو روشن بود ولی غیرت بلوچی اجازه آن را نداده بود که اظهار کنند خواسته قلبی هم بی تقصیر نبود که فلاکت چنگ بر بدن آنها بگذراد و مردم برای پیدا کردن دختر دنبال او بگردند، هر دو آنها بر آنچه که در دلشان میگذشت بکدیگر را خبر نکرده بودند، شاه بخت همانگونه که پسر عمو مهپلی بود در خانه آنها رفت و آمد داشت ولی هرگز خط قرمزها را زیرپای نمیکردند، شاه بخت در دلش یقین داشت که عمویش او را برای غلامی خویش قبول خواهد کرد ولی بخت دامادها را از صندلی نکاح و عروس را از حجله بلند میکند، اینگونه میگویند که اگر کسی کم بخت باشد سگ او را از روی شتر گاز میگیرد، سگ شاه بخت را از روی شتر گاز گرفته بود، بخت و نصیب روی خودش را به آنها نشان داد، با این حال آن دو بر آنچه آمده بود سکوت کرده بودند مپلی سرش را پایین کرده بود و شاه بخت دلش را تسکین میکرد، قلب او بسیار جاهلی کرده بود ولی بخت جوی غیرت و آبرو سرش را خم کرده بود، پیش آبرو و غیرت عمو و دختر عمویش از هر چیزی بیشتر بود، آن دو رسم و رسومات زمانه را دیدند و بهره بردند.