سکه گمشده
نویسنده: سید هاشمی
ترجمه انگلیسی : فضل بلوچ
یک روز تابستانی بود و خورشید در وسط آسمان. صبح زود راهی ساحل شد و حالا کنار ساحل نشسته بود. هنوز سرمای دیشب در شن ها احساس می شد. نگاهی به امواج کف آلود انداخت که در طول شب در اثر باد شمالی به وجود آمده بودند.
آب خیلی کم عمق بود و بستر دریا در جاهایی گلی بود.در این گل نرم موجودات دریایی زیادی وجود داشت. بعضی ها از این حشرات چنان در زمین لانه کرده بودند، که اگر با بی هواسی پا در آن جا می گذاشتی ، تا زانو به داخل فرو می رفتی. پنجاه ، شصت یارد آنطرفتر چند نخل و یک درخت زیتون تلخ قد علم کرده بودند. با خورشید صبحگاهى ،درخت زیتون تلخ سایه اش را تا مرز دریا انداخته بود. ولی هرچه خورشید رو به طلوع می رفت، دوستی بین سایه و دریا كمتر می شد.
در سایه نشسته بود. اما سایه او را ترک کرده بود. به پشتش نگاهی انداخت. فراتر از درخت زیتون تلخ، تپهای از شن شبیه یک دایره یا لبه کوه آتشفشان بود، دور تا دور مرتفع ! و فرورفتگی در وسط.
دورادور را نخل در بر گرفته بود. آنچه زمانی یک باغ زیبا بود، اکنون يك ويراهایی بیش نبود. اثری از حصار آن باقی نمانده بود، حتی نه یک تکه تور یا یک تیرک یا شاخه خشکی، هرکسی که میخواست از دردسر بزرگی فرار کند، میتوانست آنجا پنهان شود.
سمت چپ یک جاده بود. در واقع جاده نبود، بلکه مسیری بود که از رفت و آمد مردم به وجود آمده بود و مقداری از ماسهها سخت شده بود و برخی از آنها دور شده و در کنارههای مسیر جمع شده بودند.باد نیز کار خود را انجام داده بود و اکنون مسیر مانند خط موی طلایی یک زن به نظر می رسید. سمت چپ آن مسیر چاه هایی بود که مردم برای پر کردن پارچ ها و سطل های خالی خود به آنجا می آمدند.
ناگهان ندای آرامی توجه او را جلب کرد. سرش را بالا برد و مردی نابینایی را دید که از سمت راست تپه شنی به او نزدیک می شد. مرد نابینا توسط دختری هدایت می شد که یک سر چوب دستی او را گرفته بود. او تمرکز خود را از اطراف به مرد نابینا یا در واقع به دختر منتقل کرد. دختر، مرد نابینا را به سمت دریا برد و بیش از یک ساعت بعد دوباره چوب را گرفت و با هم به روستا بازگشتند.
او هم از جایش بلند شد و پشت سر آنها راهی خانه شد. در راه با دو نفر از آشنایانش احوالپرسی کرد. وقتی از شن بیرون آمد خسته بود، زیرا مسیر به باریکی یک مو بود و با ماسه پوشیده.
وقتی از کنار یکی دیگر از چاهها رد شد، قلبش به تپش افتاد. این دومین چاه قدیمی با دیوارهای سنگی بود که در دورترین منطقه قرار گرفته بود البته اگر یکی از جهت دیگر می آمد، در ابتدای تپه قرار داشت. چیزی به یادش آمد و سریع سرش را تکان داد تا آن خاطره قدیمی را از ذهنش دور کند، اما آن افکار و خاطرهها او را ترک نکردند. به فکر فرو رفت، اما بیهوده، زیرا همراه با این فکر بی ثمر، احساساتش بیدار شده بود. یک دفعه احساس سوزشی در سرش کرد و چشمانش می سوختند. دست به بدنش زد تا بفهمد تب دارد یا نه، اما تب نبود. سرعتش را زیاد کرد تا هر چه زودتر به مقصد برسد. سپس ناگهان با خود زمزمه کرد: “خوب است که به خانه می روی، اما هیچ کس هم آنجا نیست. تو آنجا هم تنها خواهی بود.»
حق با او بود. هیچ کس به جز خودش در خانه نبود. او یک دوست خوب داشت، اما آن دوست تمام روز را صرف کسب روزیاش می کرد. شب ها دوستش برای مدتی نزد او می آمد و با هم حرف می زدند، اما دوستش نمی توانست مدت زیادی با او هم صحبت باشد زیرا باید مراقب خانواده اش می بود.
دوباره با خود گفت: «تنهایی خوب است اما زمانی که به آن نیاز داری. به همین ترتیب، وقتی از تنهایی خسته می شویی، داشتن هم صحبت چیز خوبی است. امروز حتی احساس می کنم که از تنهایی خسته شده ام. فکر می کنم فقط بعد از غروب آفتاب باید چنین خستگی و احساسات ناراحت کننده ای را احساس کنم، اما این احساسات امروز در زمان اشتباهی به سراغم آمده و از صبح ذهنم مشغول است.»
بی هدف، و غرق در افکار آرام آرام راه می رفت. در نیمه راه برگشت، به دوستش برخورد و به او سلام کرد اما نمی توانست به یاد بیاورد که کیست. به سرعت حرکت می کرد، گویی کسی منتظر او بود یا او را برای مدتی ،تحت نظر قرار داده بود. هرگونه تاخیری منجر به ضرری بزرگ می شد.
سرعتش را کم کرد و برای مدتی ایستاد، اما خیلی زود ناخودآگاه دوباره با قدم های چابک شروع به راه رفتن کرد.صد قدم از خانه دور بود که چشمانش به خانمی افتاد که در گوشه دیواری که خانه اش را محصور کرده بود ایستاده بود. وقتی خانم را دید، سرعتش را کم کرد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد، اما به تدریج سرعتش کندتر شد.وقتی نزدیک شد، سرش را بلند کرد و دید که آن خانم در کنار دیوار دنبال چیزی می گردد. او را شناخت. هر روز برای آوردن آب از آنجا می گذشت. او فکر کرد که ممکن است حلقه یا سنجاق بینی خود را گم کرده باشد. از او پرسید: چه چیزی را گم کردی؟
”یک روپی”
”یک اسکناس؟’’
”نه، سکه”
”خوب که چی؟”
”گم شد”
او هم شروع کرد به جستجو، اما وقتی سرش را بلند کرد، دید که آن خانم به جای جستجوی سکه گمشده اش ایستاده و به او نگاه می کند. دستش را در جیبش فرو برد اما هیچ سکه ای در آنجا پیدا نکرد. رو به آن شخص کرد: « سکه ای همراه ندارم. صبر کن، من برایت یکی از خانهام میآورم.»
در را باز کرد و آن خانم به دنبالش رفت. او به سمت کتش رفت تا سکه ای پیدا کند و به او بدهد. ”در خانه ات آب داری؟”
”چه نوع آبی؟”
”آب نوشیدن ”
”بله ، هست ”
یک لیوان برداشت تا برایش آب بیاورد، ولی او لیوان را از دستش گرفت و گفت : ”خودم می یارم.”
خانم لیوان آب را پر کرد و برگشت. کنارش ایستاد و گفت : ”لطفا بنوش. ”
”من صبح غذای چربی نخوردم که بخواهم آب بنوشم.”
”تابستان است. خوردن آب خوب است. راستی، صبحانه چه خوردی؟’’
”یک فنجان چای.”
”دیگر چی؟”
”دیگر هیچی.”
”خوب. من برایت چند تخم مرغ می آورم.”
”کی؟”
”فردا.”
لیوان را برداشت و می خواست آب بنوشد که او دستش را گرفت و گفت: ”ایستاده ننوش، بنشین.”
او بر روی تخت نشست و گفت :”اما تو خودت ایستاده ای.”
‘’.من هم می نشینم’’
”بعد مدتی ، سکوت را شکست . ”می توانم بپرسم اسمت چیست؟
”.ماهال”
”ماهال؟’’
”اسم اصلیم ماه خاتون است، اما مادرم من را از روی محبت ماهال صدا می زنه.”
”ازدواج کردی؟”
”بله.”
”بچه داری؟”
”سه تا بچه دارم اما همسرم پنج ساله است که نیست.به سفر رفته.”
”از تو عصبانی است؟ ”
”نه نیست. اما خیلی وقت پیش رفت. و به نظر نمی آید که برگردد. بعضی وقت ها برای ما پول می فرستد، اما….”
”اما چی؟”
”هیچی”
”از من نپرسیدی اسمم چیست.”
”اسمت را می دانم.از روزی که به محله ما آمدی اسمت را می دانستم. همچنین توجه کردم که یکی از دوستانت هر روز پیش تو می آید، و شما تا دیروقت با هم صحبت می کنید.بعد از نیمه شب بیرون می آیید و با هم قدم می زنید و صحبت می کنید. نمی دانم آن وقت شب به کجا می روی و نمی دانم کی بر می گردی.”
”به تو چه ربطی دارد؟”
”یک شب منتظرت شدم و دیدم که نزدیک های صبح آمدی.”
”پس جاسوسی می کردی؟”
”تو از تنهایی لذت می بری؟ ”
”چرا می پرسی؟”
”همین طوری.”
”به چه فکر می کنی؟”
بعد از یک لحظه سکوت یک دفعه گفت : ”تو دیگر تنها نیستی.”
”حد اقل در این لحظه ”
بعد از یک ساعت و نیم بلند شد تا برود.
او پرسید: ”اصلا آب نوشیدی؟”
”تو نوشیدی و من سیراب شدم.”
داشت خارج می شد که او پرسید: ”سکه ات را نمی بری؟”
”سکه چه کسی؟”
”همان سکه که گفتم به جای سکه گم شده ات به تو می دهم.”
”اه! ان سکه؟”
”بله.”
”پیدایش کردم.”
این را گفت و در حالیکه می رفت گفت : ”تخم مرغ ها را غروب می آورم .”
بعد از اینکه رفت ذهنش مشوش بود. نشست و به خودش گفت: ”آیا سکه را پیدا کرد ؟ کی؟ کجا؟در خانه؟”
یک لحظه بعد فکری به ذهنش خطور کرد . لبخند زد و بلند گفت:
”اه! سکه گمشده”
منتشر شده در سال ۲۰۰۱ در Sayemahi Dard
منبع: Unheard Voices