مادر مریم و فرشته
نوشته حنیف شریف
ترجمه شده توسط فضل بلوچ
بعد از مدتها دوباره خواب دید، بعد از حدود یازده سال… او از زمانی که سی و پنج ساله بود، دیگر خواب ندیده بود و حالا مردی چهل و شش ساله بود. امروز، هنگامی که در بخش نفرولوژی روی تخت خود دراز کشیده بود، چشمانش را بست و خوابی دید.
مادر مریم و فرشته در برابر او ظاهر شدند، مانند خاطرات عزیز روزهای گذشته. مه، گرد و غبار و غبار ناپدید شده بود و روزهای گرمای سوزان، بادهای داغ و تشنگی به پایان رسیده بود. امروز، در سایه ابرهای موسمی، دو سایه قدیمی آشنا پس از انتظار طولانی پدیدار شدند. او هر دو را شناخت. حتی اگر میخواست، نمیتوانست آنها را فراموش کند. آنچه که او در طول سی و پنج سال اول زندگیاش از خوابهایش به دست آورده بود، دو چهره معروف و صمیمی بودند… و امروز مادر مریم و فرشته، که او از کودکی در هر خوابی به دنبال دیدار آنها بود، پس از یازده سال انتظار به خانه بازگشتند.
مثل همیشه، مادر مریم یک قدم نزدیکتر از فرشته ایستاده بود. او ساکت بود. نور ماه موهایش را خیس کرده بود و نشانههای یک سفر طولانی به مقصدش در چشمانش باقی مانده بود. او چشمان مادر مریم را در قلبش حک کرده بود. نوری از ردای سفید مادر مریم جاری بود. به نظر میرسید که او در میان گلهای پنبه و پروانههای مومی احاطه شده است. بوی کافور نیز تمام بخش را پر کرده بود. او دید که مادر مریم به دستگاه دیالیز او نگاه میکند. دستگاه صدای خشخش میداد. لولههای متصل به بازوانش خون او را “تنفس” میکردند که پس از عبور از دستگاه و تصفیه شدن، از طریق لولههای دیگر به بدنش باز میگشت. این دستگاه کلیههای او بود و به او امکان میداد که به حرکت چرخ دستی کتابهایش ادامه دهد.
او آرزو داشت در مقطعی به حج برود و در آنجا خوابی ببیند. زیر آسمان ابری، در نسیم ملایم، در پای کوههای بلند جایی که بیابان شروع میشد، با پوشیدن ردای عربی، مهار شتر مادر مریم را در دست میگرفت و قبل از پایان خواب، پیش از غروب، او را از بیابان عبور میداد. و سپس، در کنار چشمهها، در سایه برکتها، او از جریانهای شیر و درختان پر از انجیر و توتها شگفتزده میشد. اما او میدانست که حج فراتر از دسترس او است، زیرا هر دو کلیه او از کار افتاده بودند. او فقط میتوانست زندگی خود را با حمایت دستگاه دیالیز ادامه دهد. او میدانست که هفتهای یک بار باید در برابر این دستگاه ظاهر شود و درد و تنهایی اتاق دیالیز را تحمل کند. اما هرگز فکر نمیکرد که در این جلسه دیالیز در همان روز خوابی ببیند.
او بسیار متعجب بود که فرشته هنوز سی و پنج ساله بود. نه یک روز بیشتر و نه یک روز کمتر. فرشته همان طور به نظر میرسید که یازده سال پیش بود. تا جایی که به یاد داشت، آنها با هم بزرگ شده بودند. هر زمان که در خوابی به هم برخورد میکردند، همان برنامهها را مرور میکردند، همان کارها را انجام میدادند و همان بازیها را میکردند. آنها از کودکی تا سن سی و پنج سالگی با هم سفر کرده بودند. این سفر نیمهای از عمر بود. آنها همسن بودند. بنابراین، همیشه فکر میکرد که فرشته برادر دوقلوی او است، که با مادر مریم زندگی میکرد، اما گاهی بیرون میآمد و در گرمای سوزان ظهر به دنبال او میگشت. او شبیه فرشته نبود، اما باور داشت که به او جاودانگی بخشیده شده و به زمین فرستاده شده است. او نسب خود را به فرشتگان میرساند؛ از آتش خلق شده بود، و این انسانهای زمینی هیچ چیزی نبودند. او بسیار برتر بود. همه دیگران از آب و ابر به دنیا آمده بودند. او بسیار بالاتر از همه چیزهای دیدنی و ملموس بود، و همواره احساس میکرد که از دیگر انسانها برتر است، اما…
واقعیت چیز دیگری بود. او تمام عمر خود را صرف فروش کتابها از چرخ دستی کتابش کرده بود و کمال همیشه سعی میکرد او را متقاعد کند که او یک دروغگو است. کمال به او میگفت که فروش کتابها از چرخ دستی سرنوشت او بود و خیره شدن به مردم وسواس او بود. “در واقع، هنگام فروش کتابها، خودت را هم فروختهای. اما تو باور نمیکنی؛ تو قبول نمیکنی آنچه من میگویم. به همین دلیل است که تو دنیای خودت را ساختهای، دنیایی خیالی.”
او همیشه با کمال بحث میکرد. او هرگز نمیخواست او را ببیند. هرگز به خانهاش نمیرفت؛ حتی از کنار کلینیک او هم عبور نمیکرد. اگر کسی از خانوادهاش بیمار میشد، هر بیماری که بود، او دو ساعت در گرما در مقابل بیمارستان مدنی میایستاد، اما هرگز از کمال کمک نمیخواست. در واقع، او و کمال مثل مار و موش خرما شده بودند. علاوه بر این، او به کمال نیازی نداشت. خوابهایش هرگز او را ترک نکردند. حتی به فکرش نرسید که ممکن است به کسی دیگر نیاز داشته باشد. و پس از از دست دادن ایمان به پسرعموی خود، کمال، دیگر از کسی نخواست که خوابهایش را تعبیر کند. او در دنیای خوابهای خود پناه گرفت.
اما فصل همیشه نعمت نیست؛ ابرها همیشه رحمت نمیآورند. یک شب وقتی سی و پنج ساله بود، در حالی که چرخ دستی کتابش را به خانه میبرد، دردی در اطراف کمرش احساس کرد. ذغالهای گداخته از پهلوهایش سرازیر شدند. به این ترتیب، بازدیدهای بیپایان از بیمارستان آغاز شد. او نمیتوانست دستش را به سمت کمال دراز نکند؛ نیازمند کمک دیگران شد. چه کسی میتوانست یازده سال دیالیز رایگان به او ارائه دهد، اگر نفرولوژیست بیمارستان مدنی دوست کمال نبود؟ میتوانست اینگونه بگوید: اگر او پسرعموی کمال نبود، مدیر مدرسه او را از مدرسه بیرون میانداخت، مثل وقتی که دانشآموزی بعد از زنگ تفریح کلاس را ترک میکند.
مرگ به هر قدمش نزدیکتر میشد. او فکر میکرد که در واقع یک نفر نیست. بلکه بدنش دو نفر را در خود جای داده بود. هر دو صبح زود بیدار میشدند، صبحانهشان را میخوردند و به وظایف روزانه خود میپرداختند. به تدریج، سنگینی بر شانههایش فرو میآمد. او به طور مداوم به کمال میگفت که احساس میکند انگار یک جسد حمل میکند و شانههایش از این بار سنگین شده است. نیروی او به پایان رسیده بود و او ناله میکرد که افراد اطرافش هرگز بار او را به اشتراک نمیگذارند. کمال همیشه او را به خانهاش دعوت میکرد، با او چای میخورد و او را در کلینیک میدید. مردم متوجه شدند که او با ناراحتی آشکاری راه میرود، انگار که تابوتی بر شانههایش حمل میکند و سر دیگر آن روی زمین کشیده میشود.
خانوادهاش چیز دیگری را شاهد بودند. او در تخت خود جمع شده بود، انگار که نوزادی در کنار او خوابیده بود و او از این میترسید که در خواب بچرخد و او را خفه کند. شبهایش را با درد شدید سپری میکرد. و سپس شبهای کاملاً بیخوابی به عنوان هدیه آمدند. خواب آدرس چشمانش را فراموش کرده بود. در آن سالها، خویشاوندانش او را ترک کرده بودند. مادر مریم و فرشته او را ترک کرده بودند. مادر مریم هیچ پیامی برای او نفرستاد و هیچ اثری از فرشته نبود. بعد از ظهرها مثل آتش داغ بود و شبها مثل یخ سرد.
او برای ماهها منتظر ماند. عمداً سعی کرد خوابی ببیند و چند نامه بنویسد، اما بیفایده بود. ترسهایش رشد کرد و دوباره تصمیم گرفت به حج برود. او یک قلک سفالی
خرید و شروع به پسانداز کرد. اما هرگز این نقشه را با خانوادهاش در میان نگذاشت. یازده سال گذشت و دستگاه دیالیز جزئی از زندگی او شد. هر زمان که کمال و نفرولوژیست ملاقات میکردند، همیشه به این فکر میکردند که چه چیزی او را زنده نگه داشته است. معمولاً پس از دو سال دیالیز، بیماران از آن خسته میشوند و در مرگ رهایی میجویند. اما به نظر میرسید که او توانایی حمل این بار را سال به سال داشت. آرزوی حج او را روز به روز قویتر میکرد.
او میدانست که اسیر این شهر است. نمیتوانست قلمرو کمال را ترک کند. او میدانست که در هر مناسبت عزاداری، خانوادهاش دعاهایشان برای مردگان را طولانیتر و طولانیتر میکنند. احساس میکرد که آنها برای کسی در طول دو سال گذشته سوگواری میکنند. نمیدانست چه کسی در شرف مرگ است. بعد از همه اینها، او در شرف رفتن به حج بود. او میترسید که در حالی که در حال انجام حج است، کسی دیگر در اینجا آخرین نفس خود را بکشد و بمیرد، مانند خوابهایش.
او به مادر مریم شکایت میکرد و از یازده سال تنهایی و غمهایش برای او میگفت. او در شرف این بود که از فرشته بپرسد کجا بوده است که کسی دست خود را روی پیشانی سرد او گذاشت. چشمانش را باز کرد و دید که دکتر در حال بازدید است. او همراه با دو کارآموز، پرستار و ثبتنامکننده آمده بود. دکتر چیزی از او میپرسید، اما صدایش به او نمیرسید. علاوه بر این، به نظرش میرسید که دکتر هفتاد سر دارد. او از دکتر به شدت متنفر بود. دکتر و تیمش خواب بازگشته پس از یازده سال را قطع کرده بودند. چشمانش را بست تا خواب را بازگرداند. اما هیچ اثری از خواب نبود. خواب مانند جادهای که در مه گم شده باشد، ناپدید شده بود. با دلی ناآماده چشمانش را دوباره باز کرد.
دکتر هنوز در کنار سر تختش ایستاده بود. پسر خدمتکار فشار خون او را یادداشت میکرد، در حالی که پرستار مشغول نوشتن چیزی روی چارت پزشکی بود. او کسی را که شناخت دید. او کمال بود که روی تختش نشسته بود.
او میخواست به کمال بگوید: “تو دروغ گفتی وقتی گفتی که من در دنیا تنها هستم، که یک دنیای جعلی برای خودم ساختهام، که مادر مریم مرا ترک کرده، که فرشته برادر دوقلوی من نیست، که او مرا فراموش کرده است. در خانه خودم به من دیوانه گفتی. به من خوابجوی گفتی. چیزی نگفتم، حتی یک کلمه. خوابهایم مرا ترک کرده بودند. هیچ شاهدی برای احضار نداشتم. در خانه خودم به من دیوانه گفتی. به من خوابجوی گفتی. چیزی نگفتم، حتی یک کلمه. خوابهایم مرا ترک کرده بودند. هیچ شاهدی برای احضار نداشتم. در بسته شده بود. اما امروز دوباره بشارت جاودانگی را دریافت کردم. من آخرین موجود زنده از شهر فرشتگان هستم و به اشتباه بر روی زمین فرود آمدهام. آتش نور چشمان من است. اگر بخواهم، میتوانم تمام دنیا را به خاکستر تبدیل کنم. و تو، کمال، هرگز به من ایمان نیاوردی. فکر میکردی که من از هوش رفتهام. اما امروز اعلام میکنم که من از این مردم زمینی برتر هستم. من از نسل بهشت هستم. همه شما به من وابسته هستید. این به خاطر من است که زندگی ادامه دارد. بدون من هیچ چیز در این دنیا وجود نخواهد داشت. نه تو، نه دکتر، و نه این دستگاه دیالیز عذابآور و خشخشکن. این ابرها و رنگها همه وجودشان را مدیون من هستند.”
کمال دید که او به دستگاه دیالیز اشاره میکند و سعی دارد چیزی بگوید. او تصور کرد که حسین از تأخیر او شکایت میکند. کمال او را به نام خطاب کرد و به تکرار گفت که کارهایی برای انجام دادن داشت، که او مشغول بود و تازه متوجه شد که دکتر با تلفن او را صدا کرده است. کمال شروع به آوردن بهانه کرد. به نظر میرسید که صدای کمال از دور به او میرسد. انگار که از پشت دیوار صحبت میکند، انگار که صدایش از میان جمعیت پرشور و شلوغ میآید، انگار که در باتلاق فرو میرود. او به سختی موفق شد به کمال بگوید که قادر به شنیدن صدای او نیست. کمال بلندتر صحبت کرد، اما حسین فقط نیمههوشیار بود و به زودی دوباره به خواب رفت.
حالا او دومین خواب را دید. در آن، او مادر مریم و فرشته را دید. مادر مریم مانند همیشه بود، اما حالا فرشته پیر شده بود؛ او حدود چهل و شش سال داشت و مانند حسین پیر شده بود. حسین لبخند زد. او در کوچههای ذهنش به دنبال کمال گشت، اما بیفایده بود. تاریکی بر کوچههای ذهنش فرو آمده بود، و درهای خانهها قفل بودند. پیش از آن که به تفکر فرو رود، فرشته جلو آمد. او چند گل یاس تازه شکفته را حمل میکرد. آنها را روی میز کنار تخت گذاشت. بوی خوش یاس تازه، نوید خوشی را به حسین آورد؛ قلب او و اتاق خفقانآور را با طراوت پر کرد. فرشته نزدیک او آمد، در کنار او نشست، موهایش را نوازش کرد، کف دهانش را پاک کرد و دست حسین را در دست خود گرفت و آن را بر سینهاش قرار داد. حسین چشمانش را بلند کرد و دید که مادر مریم در پای تخته ایستاده است. او در اشک بود. فرشته سرش را پایین انداخته بود. موهای بلندش بر روی گردنش رها شده بود و بالهایش در حالت استراحت بودند. پروانههای مومی در حال ذوب شدن بودند و گلهای پنبهای در حال آتش گرفتن بودند. اما عطر کافور به طور کامل در شکوفه بود. گرد و غبار و مه در حال غلیظ شدن بودند. این اولین خوابی بود که در تمام چهل و شش سال او در آن نیاز به همراهی یک انسان دیگر داشت. در سکوت، او نام یک همراه صمیمی را صدا زد، اما در دوش گلهای یاس، صدایش فقط تا فاصله کوتاهی رسید، و سپس یاس شروع به ریختن کرد. او احساس کرد نفس کشیدنش سختتر و سختتر میشود؛ او در تله نداشتن هوا گرفتار شده بود. گلها همچنان بر روی او میریختند و نفسش در سوراخهای بینیاش گیر میکرد.
دستگاه دیالیز در حال خشخش بود و تیک تاک ساعت دیواری شتاب گرفته بود. فن با سرعت بیشتری میچرخید. در میان هیاهو و جنجال، پرستاران و پسران خدمتکار در حال رفت و آمد بودند. پیشانی عرق کرده و چهره غمگین دکتر در مه قبل از چشمان او ناپدید شد – مهای که یک هیولای مرگبار بود، مهای که یک دیو بود. به طور ناگهانی، دکتر او را زیر ماسک اکسیژن قرارداد، سیلندر اکسیژن شروع به کار کرد، اما قلبش دیگر نمیتپید. پلکهایش دیگر نمیزدند؛ زندگی چشمانش به پایان رسیده بود. او دیگر وجود نداشت.
دکتر با افسردگی اطراف را نگاه کرد. همه در حالتی از غم بودند. دکتر دستش را بر شانه کمال گذاشت. کمال در اشک بود. دشمن خودخواستهاش رفته بود، اما او را در اشک گذاشته بود. او چشمان حسین را بست. او شمع خوابهایی را که چهل و شش سال روشن بود، خاموش کرد. او صورتش را با پارچهای پوشاند.
زنی مسن که از پسرکی که در تخت کناری دراز کشیده بود مراقبت میکرد، شروع به گریه کردن با غم فراوان کرد. پسرک با او گریست. کمال، دکتر و تمام کارکنان، همه تعجب کردند. آنها نمیدانستند چرا این زن مسن گریه میکند. او به یاد میآورد که امروز صبح، قبل از رفتن به دستگاه دیالیز، حسین با همدلی به او نگاه کرده بود، به او سلام دوستانهای داده بود و از وضعیت پسرک پرسیده بود. دکتر و کمال سعی کردند او را آرام کنند، اما…
مدت زیادی از ترک کمال از اتاق گذشته بود. او
بازنگشت و هیچ کس دیگری هم به بیمارستان نیامده بود. جسد هنوز در آنجا دراز کشیده بود و زن مسن همچنان بیوقفه میگریست. خشخش دستگاه دیالیز به پایان رسیده بود؛ لولهها از بدن او جدا شده بودند. ساعت دیواری همچنان در بخش تیکتاک میکرد و فن گلهای یاس را پراکنده کرده بود.