d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  پاسپان

    پاسپان

    نویسنده: چندن ساچ

    یک محوطه کوچک بود. چیزی روی در نوشته شده بود ولی من نتوانستم ان را بخوانم.می توانستم صدای کسانیکه درون اتاق بودند را بشنوم.این صحبت ها من را کنجکاو کرد و من وارد محوطه شدم. وقتی وارد شدم جمعی از مردم را دیدم که زیر درختی نشسته اند و همچنین یک اتاق کنار ان بود. هرازگاهی کسی داخل و یا از ان خارج می شد.کسانیکه زیر درخت بودند با هم در حال گفتگو بودند ولی من نفهمیدم به چه زبانی صحبت می کردند. کسی به حضور من اهمیت نداد. بعد از مدتی وارد اتاق شدم.

    وقتی وارد اتاق شدم احساس کردم قبلا انجا بوده ام ، اما کی؟ به یاد نیاوردم. عکس های زیادی بر روی دیوار بود اما عکسی که توجه من را جلب کرد عکسی بود از یک مرد سوار بر یک گاو بزرگ با شاخ های عظیم و در حال خنده. من غرق عکس بودم که یک مرد پیر که کنارم ایستاده بود از من پرسید: “در کدام فهرست ورودی می خواهید امضا کنید؟” دیدم که روی میز دو دفترچه ثبت نام وجود دارد و هر کس می امد نام خود را روی ان امضا می کند.متوجه شدم ۳۰۴ مورد ثبت نام وجود داشت. یکی از نام ها را شناختم (گودی) چرا که نام دوستم بود که سال ها قبل خودکشی کرده بود. خواستم که نامم را بنویسم ولی بعدا از این تصمیم منصرف شدم. پس دفترچه را بستم و دیدم که بر روی جلدش چیزی نوشته شده بود. “وقتی خط سیر زندگی منحرف می شود، آن وقت است که باید تمام رویاهایت را دفن کنی.” دفترچه را سر جایش رها کردم.

    اتاق دیگری کنارش بود.در را باز کردم و وارد شدم.کلی قفسه خاک خورده پر از کتاب بود. پیرزنی نشسته بود و کتاب می خواند. بدون اجازه کتابی از یکی قفسه ها برداشتم و نشستم و مشغول به خواندن شدم.

    پیرزن بلند شد و به قفسه ای که کنارم بود نزدیک شد و شروع کرد به صحبت کردن با من. “اهل كجاييد؟” من از روستایی به نام سیاهو باینت در حوضه کوه مولاران هستم. مادرم مرا فرستاده تا از بیابان کبوتر سفیدی پیدا کنم.». او ادامه داد: “پس پیداش کردی؟گفتم: “نه، من به همه بیایان را گشتم، اما نتوانستم حتی یک کبوتر پیدا کنم. اما مردی را در آنجا دیدم و او به من گفت که در نزدیکی ساحل کبوترهای سفید پیدا خواهم کرد، بنابراین قصد دارم به آنجا بروم.”

    سپس او از من پرسید “پس چرا به اینجا آمدی؟” گفتم: ”از اینجا رد می‌شدم، محوطه را دیدم. فکر کردم نگاهی به داخل بیاندازم تا ببینم اینجا چه خبر است، به همین دلیل من اینجا هستم.” سپس دوباره روی صندلی خود نشست. اندکی بعد، او دوباره گفت: “کتابی که در دست دارید، می دانید درباره چیست؟” “نه، من نمی دانم. من آنقدر کتب را دوست دارم که هرجا کتابی می بینم دلم می خواهد آن را بخوانم.” بار دیگر از روی صندلی بلند شد و کتاب های دستش را دوباره در قفسه ها گذاشت و به صحبت کردن با من ادامه داد.

    ”تمام کتاب‌هایی که اینجا می‌بینید در زمان جنگ توسط زنان نوشته شده است. وقتی از این محوطه بیرون می روی، نه چندان دور از اینجا، قبرستانی وجود دارد. تمام زنانی که این کتاب ها را نوشته اند در آنجا دفن شده اند. بگذار چیز دیگری نیز به تو بگویم، آنها به مرگ طبیعی نمردند، بلکه به دار آویخته شدند.”

    در حالیکه حرف میزدیم یک نفر وارد اتاق شد. همان پیرمردی بود که از من خواست دفترچه یادداشت را امضا کنم. ناگهان من را دید و با عصبانیت گفت:” تو اینجا چیکار میکنی؟ این مکان برای افرادی است که نور را به تاریکی آوردند. این مکان برای همه نیست. این کتاب‌ها برای همه نیست، بلکه برای کسانی است که جان خود را فدا کرده اند تا نسل‌های آینده راه آنها را ادامه دهند.” سپس مرا از اتاق بیرون کشید و گفت: “این مکان برای کسی مثل تو نیست.”

    هنگامیکه بیرون رفتم، این بار کسی را زیر درخت ندیدم. به سمتی که قرار بود حرکت کردم. چندی نگذشت که خود را در همان قبرستان دیدم که پیرزنی که در کتابخانه بود راحع به ان با من صحبت کرده بود. روی هر قبر پرچم های زرد به اهتزاز درامده بود.

    نسیم خوشی از سوی دریا می وزید و من به راه خودم ادامه دادم. پس از طی مسافتی، غروب شد. سگ های ولگرد در حالی که به من نزدیک می شدند به من پارس می کردند اما با دیدن چوب در دستم فرار کردند.

    در انتهای خیابان نور چراغ ها چشمک می زدند. به سوی چراغ ها که سوسو می زدند رفتنم. دیدم که زیارتگاه است و در جلوی ان فضای خالی بود که در ان طبل هایی بزرگی به صدا در امده بودند. تقریبا ۲۰ دیگ بزرگ غذا بوسیله اتش در حال پختن بود . مردم در انجا جمع شده و درحال رقصیدن بودند. انها هرازگاهی داخل و خارج زیارتگاه می شدند. تصمیم گرفتم که به داخل بروم.

    مردی که لباس سفید بر تن داشت درون زیارتگاه دیدم.مردمی در صف ایستاده بودند که دستش را ببوسند و از در دیگر خارج می شدند.من نیز در صف ایستادم.بعد از مدت کوتاهی نوبت من شد که دست او را ببوسم.بعد از بوسیدن دست او از او سوال کردم: ”آقا، مادرم مرا فرستاده تا یک کبوتر سفید پیدا کنم. من همه جای این بیابان را گشته ام، اما حتی یک کبوتر پیدا نکرده ام . مردی را دیدم که مرا به این ساحل راهنمایی کرد و به من گفت که می توانم یک کبوتر سفید اینجا پیدا کنم. من راهنمای هایش را دنبال کردم و به اینجا رسیدم.”

    بعد از شنیدن تقاضای من ، چیزی در گوش پسری که کنارش نشسته بود زمزمه کرد. پسر از جایش بلند شد و گفت که همراه او بروم. ما از ارامگاه بیرون امدیم.در تمام مسیر هیچ به هم نگفتیم. به خانه ای رسیدیم. او مرا به درون هدایت کرد. انجا دو شمع روشن بود.من را انجا نگه داشت و خودش بیرون رفت.

    یک ساعت بزرگ بر روی دیوار بود که کار نمی کرد. همچنین عکس هایی که زیر ساعت اویزان بودند. در حالیکه مشغول براندازی اتاق بودم ،پسر با اب و چای ظاهر شد.

    به من گفت: “شما امشب مهمان ما هستید. پدرم درگیر زائران است. به محض اینکه فارق شود نزد شما خواهد آمد.”

    او انجا را ترک کرد.

    متوجه یک قفسه کتاب شدم و چند کتاب را داخل آن دیدم. بلند شدم و به آن نزدیک شدم. قفلی روی ان نبود. شروع کردم به دیدن تک تک کتاب ها. حداقل پانزده کتاب بود. نتوانستم جلد چند کتاب را بخوانم. در نهایت دو کتاب پیدا کردم که توانستم جلدشان را بخوانم. آنها را برداشتم و به صندلی خود برگشتم.

    در همین حین پسر یک بار دیگر وارد اتاق شد. این بار برای من غذا آورد. من و او با هم غذا خوردیم. بعد از صرف غذا، پرسید چه نوع کتاب‌هایی هستند؟ چرا که خودش به دلیل بی سواد بودن هیچ اطلاعی از این کتاب ها نداشت. با این حال، می‌دانست که هر وقت مهمانانی به انجا می امدند این کتاب‌ها را با خود می‌آوردند. او نمی دانست این مهمانان چه کسانی هستند، آنها به زبان های خارجی صحبت می کردند که او قادر به درک آن نبود.

    بعد از ان، تخت مرا اماده کرد. شمعی را برداشتم و نزدیک تختم آوردم. یکی از کتاب ها را باز کردم و شروع به خواندن کردم. متن صفحه اول این بود: ”یک روز از یک گدا پرسیدم که امیدوار است با سرگردانی در همه جا به چه چیزی برسد؟ با تعجب بسیار من ، گدا مقداری پول به من داد. من عاشق مسافرت هستم. فقط می‌خواهم تمام منظره‌های دنیا را در چشمانم ذخیره کنم تا حتی پس از مرگم هم مرا تسلی دهد’’.

    ”من آنقدر از او الهام گرفتم که من هم تصمیم گرفتم به همه دنیا سفر کنم. این کتاب حاوی چیزهایی است که در تمام سفرهایم شاهدش بودم. اما بر خلاف او، من نمی‌خواهم که آنها را با خود در قبرم ببرم، زیرا چنین تمایلی ندارم.’’

    بعد از اتمام صفحه اول، کتاب را کنار گذاشتم و کتاب دیگر را برداشتم که در صفحه اول آن روایت شده بود: ”روزی که ما

    در حال خواندن کتاب بودم ولی خوابالود شدم ، از حال رفتم.

    روز بعد، صبح خیلی زود، مرد سفیدپوش با یک کبوتر سفید در قفس امد. بعد دختر جوانی برایم کمربند آورد. بعد از آن به مرد گفتم که باید بروم. او مرا تا در همراهی کرد و از من خداحافظی کرد.

    من و کبوتر در قفس به سوی خانه روانه شدیم. نزدیک های نیم روز به روستایم رسیدم.وقتی نزدیک شدم ،دیدم مردم جلوی در خانه ام جمع شده اند . وقتی خواهرم مرا دید مرا در اغوش گرفت و گریه و ناله کرد.

    اولین چیزی که به من گفت این بود که یتیم شده ایم چرا که مادرمان از دنیا رفته است. از ناله های او من هم نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. برای مدت طولانی گریه کردم.مردم سعی کردند ما را تسلی دهند. خواهرم انقدر گریه کرد که هر از چندگاهی غش می کرد و مردم بر سر و صورتش اب می پاشیدهند تا بهوش بیاید.

    مادرم مرده ام دراز کشیده بود و مردم یکی یکی ادای احترام می کردند. وقتی خواستم برای آخرین بار چهره او را ببینم،نتوانستم. دیده ام تار شد و نمی‌توانستم درست ببینم.

    کمی بعد، جسد مادرم را بلند کردند. من کاملا بی حرکت مانده بودم.خیلی ها سعی کردند من را ارام کنند ولی من هیچ اهمیتی به انها نمی دادم.وقتی به قبرستان رسیدیم با تعجب فهمیدم که این همان قبرستان زنانی است که به مرگ طبیعی نمرده بودند،قبرستانی که ان زن در کتابخانه به من در موردش گفته بود. بالاخره مادرم را به خاک سپردیم و به خانه برگشتیم .

    سه روز پس از مرگ مادرم، پیر مرد و پیرزنی که در کتابخانه بود به خانه ی ما امدند. انها مدتی با پدرم صحبت کردند و همراه پدرم وارد خانه شدند.کمی بعد،از خانه خارج شدند درحالیکه کتبی به همان رنگی که در کتابخانه دیده بودم در دست داشتند.

    به سرعت به طرف انها رفتم تا کتاب ها را برگردان ولی پدرم من را متوقف کرد.او گفت: اگر انها را برگردانی روح مادرت تو را لعنت می کند.” ، ولی من به او گوش ندادم. من به ان دو نزدیک شدم و گفتم : ”این کتاب ها را مادرم نوشته است پس من باید اول انها را بخوانم و بعدا شما نها را ببرید. ولی باید این کتاب ها را به من بدهید تا من بفهمم مادرم چه افکاری داشته.”

    پیرزن نگاهی به من کرد و گفت: ابتدا باید بر سر قبر مادرت بروی و پرچمی زرد برافراشته و روی سنگ قبرش بنویسی: ”من به زمینی نیاز دارم که در آن رویاهایم را محقق کنم، رویاهایم مثل درختان رشد کنندو مردم ازثمره آن بهره ببرند.”

    ”سپس می توانی به کتابخانه ما بیایی و من کلیدهای آن را بهتو تحویل می دهم. به تو تضمن می دهم که تو را با کتاب ها تنها بگذارم زیرا زندگی ما تقریباً به پایان رسیده. با این حال، هر زمان که ما خواهان کلیدهای کتابخانه شدیم، آنها را از تو پس خواهیم گرفت، اما تو می توانی قبل از غروب هر زمان که بخواهی آنها را از ما پس بگیری، زیرا پس از آن برای روشن کردن شمع به قبرستان می رویم.”

    • پاسپان یک گیاه دارویی در فرهنگ بلوچی است. همچنین برای دفع چشم زخم استفاده می شود.