d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  کندازھی

    کندازھی

    این داستان از اشرف شاد به شرح گفتگوی دو کارگر بلوچ در دبی می‌پردازد.

    ماه آگوست است و در دبی، آگوست به عنوان گرم‌ترین ماه سال شناخته می‌شود. من دو سال پیش شهر خود را ترک کردم و به دبی برای کار رفتم. خدا را شکر، شغلی پیدا کردم که نیازهای اساسی من را تأمین می‌کند و آنچه باقی می‌ماند را برای همسر و فرزندانم می‌فرستم.

    من در اینجا با برخی از همشهریان خود دوست شده‌ام. یکی از آنها صاحبداد است. سال گذشته با صاحبداد آشنا شدم و از آن زمان تاکنون بیشتر اوقات در دبی با هم بوده‌ایم. او چند ماه بعد از من به دبی آمد. مانند من، او نیز برای کار زادگاهش را ترک کرد و به دبی آمد. پس از مدتی او معاش خود را فراهم کرد و مقداری پول برای همسرش می‌فرستاد. رویای او این است که روزی همسرش را از زادگاهش به دبی بیاورد و بقیه عمرش را در این شهر سپری کند. اما به دلیل هزینه‌های بالای این کلان‌شهر، تاکنون نتوانسته است رویایش را محقق کند. صاحبداد اکنون با کارگری درس می‌خواند. هرگاه از او می‌پرسم چرا درس می‌خوانی، می‌گوید: “برای زندگی.”

    دیروز بسیار غمگین و افسرده بود. یکی از آشنایانش تازه از خانه برگشته بود و نامه‌ای از همسرش آورده بود. وقتی از او پرسیدم چرا ناراحت است، گفت: “پسرعمویم کشته شد!” خانواده همسرم با یک گروه درگیر شدند و یکی از طرف‌های درگیر را کشتند. چند ماه بعد، آنها نیز دامادشان که پسرعموی من بود را به انتقام کشتند. او هم‌سن و سال ما بود، ما با هم بزرگ شدیم.”

    وقتی دلیل افسردگی او را فهمیدم، به این فکر کردم که چه کاری می‌توانم برای کاهش افسردگی او انجام دهم. اما نمی‌دانستم چه باید بکنم. در یک سکوت آزاردهنده به او نگاه می‌کردم. زبانم نمی‌چرخید. ذهنم کار نمی‌کرد. دنبال چیزی بودم. او به دیوار خیره شده بود و تلاش می‌کرد گریه کند، اما اشک‌هایش مانند رودی پشت سد گیر کرده بود. در نهایت، از روی همدردی و برای تغییر فضا، چیزی پیدا کردم و گفتم: “وطن ما اصلاً پیشرفت نمی‌کند. و دلیلش این جهالت و بی‌سوادی است. در نظر بگیر اگر حرف‌های روشنفکران در آنجا ارزش داشت، این دشمنی‌ها جلوگیری می‌شد.”

    سعی زیادی کردم تا چنین چیزی بگویم. بعد از آن، گفتگو را ادامه دادم تا تمام صحبت‌هایم تمام شد و اطلاعاتم در این زمینه پایان یافت. صاحبداد هنوز به دیوار خیره شده بود. او آهی کشید و گفت: “زندگی در چنین جایی هدر دادن زندگی است.”

    گفتم: «بله رفیق! درست می‌گویی! اما عزیزم نمی‌شود وطن خود را ترک کرد. می‌فهمی چی می‌گویم؟! وطن مادر است. اجداد ما و شما گفتند: “فدای وطن، اگرچه چوبی خشک باشد.” او آه دیگری کشید و دوباره با ناله‌ای گفت: “فدای وطن، اگرچه چوبی خشک باشد… بلوچ یک ملت بدون سرزمین است…»

    گفتم: «برادر! این چه حرفیه؟! سرزمین بلوچ‌ها، بلوچستان است و نمی‌توان از سرزمین دست کشید. ما باید وضعیت سرزمینمان را عوض کنیم. همین تو! که داری اکنون درس می‌خوانی تا آخر عمر که در دبی نخواهی ماند. روزی حتماً به وطنت برمی‌گردی. اینجا نمی‌توانی بمانی. عشقت به سرزمینِ بازی‌های کودکانه‌ات ترا به آنجا می‌کشاند. بعد از آن تو با استفاده از آموخته‌هایت گوهر وجودت را به نمایش می‌گذاری و قدم‌هایت را برای پیشرفت وطنت برمی‌داری… آیا در روستایتان فرد تحصیلکرده‌ای نبود تا افراد را آموزش بدهد و جوانان را به درس خواندن تشویق کند؟»

    او کمی ساکت شد. لبخند کوتاهی زد و بعد چشمانش را به من دوخت و گفت: «من عمویی داشتم… او در کودکی از خانه فرار کرد و رفت… می‌دانی! پدرم می‌گوید که در یک بعدازظهر او را به سرِ زمین می‌فرستند، او نمی‌رود. بعد عموی بزرگم یعنی برادر بزرگترشان خیلی خشمگین می‌شود و در بازار که او را می‌بیند با مهار خرش او را به شدت کتک می‌زند. او را به شدت می‌زند. عموی کوچکم کاری نمی‌کند و فقط هق هق می‌کند. اما در سکوت… گویا نفس نمی‌کشد و بی‌صدا هق هق می‌کند. پدر چند بار این موضوع را برایمان تعریف کرده است.»

    پدرم می‌گوید: «همه ما آن شب خوابیدیم و وقتی صبح بیدار شدیم، او ناپدید شده بود. با وجود جستجوی بسیار، او را پیدا نکردیم. مدت‌ها به دنبالش گشتند و هیچ شهری یا روستایی در اطراف ما نبود که در آن به دنبال او نگردند. از هر کسی درباره او پرسیدند. پدر و عمو با نگرانی به دنبال برادرشان می‌گشتند؛ از هر مسافری که از شهر ما عبور می‌کرد، از او می‌پرسیدند اما هیچ‌کس او را ندیده بود. او پیدا نشد و کم کم همه از او قطع امید کردند و ناپدید شدنش را پذیرفتند. کم کم همه فراموش کردند که چنین برادری داشتند.»

    چشمان من به دهان صاحبداد خیره شده بود و به حرف‌هایش گوش می‌دادم. صاحبداد کمی ساکت شد. من تعجب کرده بودم. به نظرم حرف‌هایش ربطی به موضوع من نداشت، اما احتمالاً داستانش شنیدنی بود. پس مشتاق آخر داستان شدم. یکی از علت‌هایش این بود که او را از غم پسرعمویش وا رهانم و در این داستان‌ها موضوعی دیگر پیدا کنم و فضا را عوض کنم. لحظه‌ای سکوتش موجب شد که قفل دهانم را باز کنم: «بعد چی شد؟ عمویت برای همیشه گم شد؟»

    صاحبداد بلند شد و از آبسردکن لیوانی آب برای خودش ریخت و گفت: «نه.»

    لبخندی زدم: «چطور! خبری ازش شد؟»

    مثل اینکه حالش بهتر شده بود. حالا گفتگوی ما شبیه گفتگوی دو آدم حسابی شده بود.

    در حالی که ایستاده بود به دیوار تکیه داد و گفت: «ده سال قبل… کودک بودم…

    یک بعدازظهر، بیگانه‌ای به شهر ما آمد. کسی او را نمی‌شناخت. به‌جز مادربزرگ خدابیامرز من. او عموی گمشده من بود که بعد از پانزده سال برگشته بود… وقتی که کسی او را به جا نیاورد، او بعضی از خاطرات قدیمی را پیش کشید پس همه پذیرفتند که واقعاً خودش است… نمی‌دانی! او روحانی بزرگی شده بود. عمامه بزرگی در سر داشت و ریش‌های بزرگ و زیبایی داشت. او تعریف کرد که بعد از کلی در‌به‌دری با بعضی دوست شده و به هندوستان رفته. بعد به سمت دیوبند رفته و سیزده سال در آنجا درس دینی خوانده و الان یک دانشمند دینی شده است. آنجا که بوده با اساتید و همکلاسانش درباره شهر خودش صحبت کرده است، از عقب‌ماندگی، بی‌سوادی، خصومت‌های شهرش گفته که مانع پیشرفت آن شده است. او نمی‌خواست برگردد و سالی پس از اتمام تحصیلات آنجا مانده است. اما اساتید، تحصیلکردگان و دوستانش به او توصیه کردند که به وطنش برگردد و برای پیشرفت دینی و علمی وطنش کوشش کند و مردم وطنش را به تحصیل و آموزش تشویق کند که راه پیشرفت همین است… این‌ها را خودش تعریف کرده است. امروز ده سال از آن موقع گذشته اما من حرف‌هایش را به‌خوبی به خاطر دارم… هنوز یادم است که او از یک روحانی بزرگی اسم برد که گفته بود: «اگرچه الآن کسی نمی‌داند که وطنت در کدام گوشه دنیا است، اما بزرگترین کاری که می‌توانی بکنی، این است که به وطنت برگردی…»

    لبخندی زدم و گفتم: «پس عمویت باید دانشمند بزرگی باشد. او حتماً برای وطنش زیاد زحمت کشیده و کوشش‌هایش بی‌ثمر نبوده است… اگرچه در وطن ما و شما از این کارهای ناروا زیاد می‌شود، اما از کوشش‌های افرادی مثل او برای وطن غافل نشو…»

    پدر

    و سردار به نشانه تایید سخنانش سرشان را تکان می‌دادند و متاثر شده بودند. به خاطر دارم آن مجلس به درازا کشیده شده بود… مدتی بعد عمو سخنرانی طولانی‌اش را به تعریف از مولانا الیاس کشاند. او گفت که مولانا الیاس یک فعال اسلامی است و نتیجه کوشش‌هایش این بوده که نام اسلام در گوشه گوشه جهان زنده و منتشر شود و کوشش‌هایش برای خود مسلمانان هم بسیار مفید بوده است. نتیجه سعی و تلاشش این است که تعالیم راستین اسلام دوباره احیا شده‌اند و بی‌سوادها و بی‌خبران به دنبال تحصیل و دین رفته‌اند. و امروزه راه و روش راستین…

    من هم تعجب کرده بودم. می‌خواستم از صاحبداد بپرسم که بعد چی شد؟، که دوباره شروع به صحبت کرد: «بعد از حرف‌های سردار، عمو در آن مجلس ساکت شد و در آن روز هم حرف زیادی نزد… شب که خوابیدیم و صبح برخاستیم، او گم شده بود… ما هر چه به دنبالش گشتیم، پیدایش نکردیم. تا چند وقت به دنبالش بودند و شهر و روستایی در اطراف ما نبود که به دنبالش نرفتند. از هر کسی سراغش را گرفتیم. هر مسافری که گذرش به شهر ما می‌افتاد، حتماً از او خبرش را می‌گرفتیم، اما کسی چنین شخصی را ندیده بود… او پیدا نشد و کم کم همه از او قطع امید کردند و همه گم شدنش را پذیرفتند. کم کم هم او را از یاد بردند که ما چنین فامیلی داشتیم. اما نمی‌دانم چرا من تا امروز نمی‌توانم او را از خاطر بزدایم…»

    صاحبداد بعد از آن خاموش شد. من که کاملاً گیج شده بودم. در یک سکوت آزاردهنده او را نگاه می‌کردم. زبانم نمی‌چرخید. موضوعم را نیافته بودم. دیگر لازم نبود… لحظه‌ای به صاحبداد نگاه کردم که گویا در خاطره‌ای دور سیر می‌کرد و بعد مثل او به بالا خیره شدم. دیروز من هم خیلی کم حرف زدم. مثل صاحبداد. امروز هم من تمایلی به صحبت کردن ندارم.