
گرگ و بزغاله
روزی بزغاله ای کنار رودخانه در حالی که میچرید از چوپان و گلّه خویش جدا شد، ناگهان گرگی چشمش به او افتاد، گرگ پرید تا بزغاله را گلو گیر و شکار کند و بخورد، بزغاله خواهش کرد تا کمی صبر کند، الان شکمم پر از علف است، مقداری صبر کن تا غذا هضم بشه و طعم گوشتام لذیذتر شود ـ گرگ گفت: باشه! این حرف خوبی است.
او نشست، کمی بعد بزغاله گفت: آقا! اگر بهم فرصت بدی تا من کمی جفتک بزنم، علف های شکمم زودتر هضم شوند ـ گرگ رضایت داد ــ در همین زمان بزغاله فکری دیگر کرد ـ او گفت: اگر زنگوله گردنم را با سرعت بکشی و رها کنی تا صدای بیشتری دهد من بهتر میتوانم جفتک بزنم و غذاها زودتر هضم میشوند ـ گرگ راضی شد و زنگوله صدایش بلند شد ـ چوپان که صدای زنگوله را شنید، سگ خودش را فرستاد تا بزغاله گمشده را بیارد ـ سگ پارسکنان آمد گرگ پا به فرار گذاشت و بزغاله نجات پیدا کرد.