d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  گربه و پیرمرد

    گربه و پیرمرد

      

    نوشته منیر احمد بادینی  

    ترجمه شده توسط فضل بلوچ

    مدت زیادی از نقل مکان ما به خانه جدید اجاره‌ای نگذشته بود که یک گربه شروع به آمدن به آنجا کرد. هر شب که برای شام می‌نشستیم، صدای میو میو هایی از طریق تهویه هوای اتاق می‌شنیدیم، که از یک گربه گرسنه در ایوان می‌آمد. گربه‌ای که از بوی غذا جذب شده بود، از جایی که مشخص نبود کدام خانه است، روی ایوان با پنجه‌هایش خراش می‌داد، سرش را جلوی تهویه‌ای که با توری پشه‌بند پوشانده شده بود می‌گذاشت و شروع به میو میو کردن می‌کرد. چشمانش مثل چراغ می‌درخشید؛ سبیل‌هایش را حرکت می‌داد و با صدای بلند میو میو می‌کرد، و سپس، پس از اینکه از گرفتن یک استخوان و یک تکه غذا ناامید می‌شد، به خانه ناشناخته خود برمی‌گشت، میو میو کنان…

    شاید او از گرفتن هر چیزی از ما ناامید شده بود. هر وقت که می‌خواستم تکه‌ای غذا به او بیندازم، همسرم می‌گفت: “هرگز به او غذا نده یا عادت می‌کند که همیشه بیاید.” سعی می‌کردم او را قانع کنم که این گربه بیچاره گرسنه است. وقتی ما غذا می‌خوریم، او می‌تواند بوی آن را حس کند، و به تهویه هوای ما می‌آید و به انتظار نگاه می‌کند. سپس او ناامید می‌شود و می‌رود، میو میو کنان… چه فرقی می‌کند اگر تکه‌ای نان را در خورش فرو کنم و به او بیندازم؟ اما همسرم قبول نمی‌کرد. نمی‌دانم چرا او از این گربه اینقدر متنفر بود که حتی اجازه نمی‌داد یک تکه غذا به او بیندازم…

    گربه همچنان می‌آمد و در زمان شام، جلوی تهویه هوا میو میو می‌کرد. یک روز به همسرم گفتم که دیگر نمی‌توانم ناامیدی این حیوان را تحمل کنم. “می‌خواهم تکه‌ای غذا به او بیندازم. بگذار این موجود بیچاره شکمش را سیر کند.” اگر او واقعاً عادت می‌کرد هر روز بیاید، در واقع یک نعمت بود، زیرا می‌دانستم که خانه ما پر از موش است. اگر گربه در اینجا ماندگار می‌شد، کار موش‌ها تمام بود. اما وقتی تکه‌ای نان را برای انداختن شکستیم، همسرم دستم را گرفت و گفت: “به جهنم با او! از میو میوهایش متنفرم و تو می‌خواهی به او غذا بدهی… نمی‌گذارم. لعنت به او! هر شب می‌آید به تهویه هوا، بینی‌اش را داخل می‌کند و غذایمان را خراب می‌کند… و بارها و بارها رحم تو بیدار می‌شود و هر شب از غذا خوردن دست می‌کشی و به میو میو این گربه گوش می‌کنی. نمی‌گذارم. به جهنم با او!” او دست‌هایش را در هوا تکان داد تا گربه را بترساند. “گمشو، حیوان کثیف!”

    گربه بیچاره، همچنان در حال میو میو کردن در تهویه هوا، مجبور بود به مشاجره من و همسرم گوش کند. وقتی دید که من بلند شدم، میو میو کردنش را متوقف کرد. به نظر می‌رسید که امید داشت که این بار من بالاخره چیزی به او می‌دهم… اما همسرم دستم را گرفت و گربه دوباره ناامید شد، وقتی دید که ما هنوز در مورد غذا دادن به او بحث می‌کنیم. او دوباره شروع به میو میو کردن کرد، این بار با صدای بسیار بلندتر. مدت زیادی به او نگاه کردم. سپس به همسرم گفتم: “تو چیزی درباره‌ی درد گرسنگی نمی‌دانی. از این گربه بیچاره بپرس.”

    “باشه. اگر اصرار داری، پس ادامه بده. من نمی‌خواهم تو را متوقف کنم.” بالاخره او احساس همدردی با گربه بیچاره کرد. من چند تکه غذا را روی ایوان انداختم، و گربه به سمت آنها پرید و آنها را خورد. قبل از اینکه برود، دوباره جلوی تهویه ظاهر شد، یک میو دیگر کرد و به راه افتاد. در پاسخ به این رفتار جسورانه گربه، به همسرم گفتم: “ببین چه لطف بزرگی به گربه کردی. حالا دارد از تو تشکر می‌کند.”

    گربه هر شب برمی‌گشت، در خانه ما سیر می‌خورد و می‌رفت. ما شروع به انتظارش کردیم، و اگر دیر می‌کرد، سهمی از غذا را برایش نگه می‌داشتیم. وقتی صدای میو میویش را می‌شنیدیم، غذا را به ایوان می‌انداختیم. یک شب در حال شام خوردن بودیم، اما گربه ظاهر نشد. می‌دانستیم که گاهی دیر می‌آید. منتظرش بودیم و همچنان به تهویه نگاه می‌کردیم، انتظار داشتیم که هر لحظه چشمان خسته‌اش را ببینیم، امیدوار بودیم که بیاید، اما تا آن لحظه نشانی از او نبود.

    در همین حال، کسی شروع به کوبیدن دروازه‌ی جلو کرد، و من بلند شدم تا در را باز کنم. در نور چراغ خیابان، یک گدا را دیدم که بیرون ایستاده است—یک پیرمرد ضعیف با ریش سفید در دروازه‌ی ما: “دو روز است که چیزی نخورده‌ام. اگر لقمه‌ای غذا دارید، لطفاً…” دیدم که این یک گدای پیر با عصاست که به دروازه ما رسیده، لنگان لنگان با کمک عصا. از نفس‌نفس زدن و خس‌خس نفسش، حدس زدم که راه درازی آمده است. وقتی ریش سفیدش را دیدم و اینکه چقدر ضعیف به نظر می‌رسید، برایش احساس ترحم کردم. به داخل برگشتم و هر غذایی که باقی مانده بود را به این پیرمرد دادم. پیرمرد بسیار خوشحال شد و به راه خود رفت.

    به داخل برگشتم و تازه در اتاق نشسته بودم که صدای گربه را شنیدم. اما من تمام غذا را به پیرمرد داده بودم. در حالی که به یک انسان گرسنه غذا می‌دادم، کاملاً فراموش کرده بودم که یک موجود گرسنه دیگر هم قرار بود بیاید. نمی‌دانستم چه کنم. حتی یک تکه نان هم در خانه باقی نمانده بود. من و همسرم ناراحت و شرمنده بودیم که صدای میو میوی گربه را می‌شنیدیم، اما آن شب هیچ غذایی برای دادن به او باقی نمانده بود. بنابراین از اتاق غذاخوری به اتاق دیگر رفتیم، و گربه را با میو میویش تنها گذاشتیم. او برای مدت زیادی ادامه داد. صدای میو میویش در گوش‌هایم طنین‌انداز شد. برایش احساس تأسف کردم. امروز گرسنه ماند.

    ای کاش که گربه زبان من را می‌فهمید. آنگاه به او می‌گفتم که امشب برایش هیچ غذایی باقی نمانده است. که فردا عصر حتماً مقداری برایش کنار می‌گذارم و اینکه یک پیرمرد بیمار و گرسنه سهم او را گرفت. او هم مانند خودش گرسنه بود. گربه برای مدت طولانی جلوی تهویه ایستاد و میو میو کرد. پس از اینکه از امید دست کشید، صدای خراشیدن او روی ایوان را شنیدم. “این بار او ناامید رفت،” فکر کردم.

    شب بعد، منتظرش ماندیم، اما نیامد. نه در شب سوم و نه چهارم هم ظاهر نشد. ما هیچ اطلاعی نداشتیم که آیا او زنده است یا مرده.