d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  فرهنگ   /  از خاطرات یک دریافت کننده بورسیه چه ون : یاد آوری زمانیکه در برایتون بودم

    از خاطرات یک دریافت کننده بورسیه چه ون : یاد آوری زمانیکه در برایتون بودم

    نویسنده: مریم سلیمان

    اولین روزی که به برایتون آمدم روزی بارانی در سپتامبر ۲۰۲۰ بود. بوی حنای تازه بر دستان و پاهایم مرا به یاد یک امر مهم انداخت که به تازگی اتفاق افتاده بود اما آن زمان همه چیز شبیه به یک قصه خیالی بود و رویاهایم به تحقق پیوسته بود.

    در آرزوی متخصص توسعه شدن، پس از سال ها روزنامه نگاری و نویسندگی، در سکوت خوابگاه دانشگاهم بیدار شدم، اتاق کوچکی در ساسکس بود، با یک تخت، یک میز، چند قفسه، چراغ مطالعه و یک کمد. این ها برایم کافی بود و احساس می کردم که در خانهام هستم.

    من در نوجوانی یک سال در اورگان و دو سال در خوابگاهی در شهر کراچی پاکستان زندگی کرده بودم. با این حال، هرگز در همان روز اول ، چنین احساسی را نداشتم که در خانهام هستم. همیشه برایم پذیرش محیط جدیدزمان می برد. بنا به دلایلی، همان لحظه ای که وارد خوابگاهم شدم، قلب من برایتون را به عنوان خانه پذیرفت .من هنوز نمی دانم چرا؟ شاید، چون مدت ها قبل از سفر، عکس هایی از سواحل و صخره های زیبایش را که شبیه به سواحل و صخره های شهر من در گوادر بود یا فضای پر جنب و جوش برایتون را دیده بودم. هنوز باید کشف کنم چرا برایتون خیلی سریع توانست جایگاه ویژهای در قلب من ایجاد کند.

    اما، مدتها قبل از اینکه از آن سواحل دیدن کرده باشم و رنگهای شهر را تجربه کرده باشم، در چهارده روز اول، خودم را در اتاق کوچکم قرنطینه کردم. این زمان و مکان مال من بود – تسکین و پناهگاهی از همه هرج و مرجی که در چند هفته گذشته پشت سر گذاشته بودم.

    آزادی خواندن و نوشتن بدون وقفه روی یک میز بزرگ – که همه اش مال من است، نوشیدن شکلات داغ و خودم بودن در تمام طول روز، چیزی بود که برای این مدت طولانی تجربه نکرده بودم. زمان من در آنجا اغلب من را به یاد اثر ویرجینیا وولف میاندازد، “اتاقی از آن خود”، جایی که او استدلال میکند که هر زنی به اتاقی برای خودش نیاز دارد که در آن زمان و فضای کافی برای فکر کردن و داشتن جلسات طولانی نوشتن بدون وقفه داشته باشد.او موفقیت فکری و آزادی های فردی را نتیجه برخی چیزهای مادی می دانست، به عنوان مثال اتاقی بدون حواس پرتی و همراه با استقلال مالی. تجربیاتی که تا به حال داشتم باعث شد، ایده او را کاملا تایید کنم.

    اما به همان اندازه که عاشق سکوت بی وقفه و به خود رسیدن بودم، دلم برای سر و صدا و حواس پرتی هایخانه تنگ شده بود. مخصوصاً آن بشقابهای غذا و لیوانهای آبی که مادرم در خانه کنار میز کارم نگه میداشت، در حالی که ساعتها و ساعتها فراموش کرده بودم چیزی بخورم یا بنوشم. او به من هشدار می داد، اگر دوباره همین کار را بکنم، به جای آن لپ تاپ و کتاب هایم راخواهد برد، اما روز بعد حرفش را فراموش وکارش را تکرار می کرد. دلم برای آن وقفه های زیبا و هشدارهای پر از عشق در سکوت اتاق کوچکم تنگ شده بود. اما، فاصله او با من فقط گ یک تماس ویدیویی است . امتیازی که من در سال۲۰۱۱ در طول سال اقامتم در اورگان نداشتم.من اغلب فکر می کنم این روزها فناوری کارها را بسیار آسان کرده است.

    ساحل اولین انتخاب من برای گذراندن وقت با دوستان بود و سپس پیاده روی بی پایان در شهر بدون هیچ برنامه ای، لذت بردن از رنگ ها، معماری و هنر روی دیوارها، پشت بام ها با باغ های معلق، چراغ های پر جنب و جوش و کافه های کوچک زیبا مملو از مشتری که در هر دو طرف خیابان های چند صد ساله شهر بودند.

    و به لطف همان فناوری بود که همه چیز در اوج همه گیری در جریان بود. تقریباً همه چیز در ابتدا مجازی بود.کلاس ها، سمینارها، جلسات و حتی خرید مواد غذایی. همه چیز در مورد این بود که یاد بگیریم عادت های معمولی جدید را بپذیریم و چیزی را که برای مدت طولانی با آن راحت بودیم فراموش کنیم. بیشتر ساختمانها، موزهها، تئاترها و غذاخوریها بسته بودند، اما این فرصت را به ما داد تا در فضای باز کاوش کنیم. و برایتون مکان مناسبی برای آن بود.

    اینها چیزهایی بود که هرگز در زادگاهم ندیده و تجربه نکرده بودم. ما یا اینها را نداشتیم یا واقعاً هیچ وقت از این فرصت یا «امتیاز» برخوردار نبودیم که خودم یا با دوستان بدون هیچ ترس و محدودیتی در خیابان راه برویم.

    یک وقتهایی که زیر درختی در پارک ملی ساوت داونز در دانشگاه ساسکس، به تنهایی مینشستم و به این فکر میکردم که چقدر شگفتانگیز بود اگر میتوانستم تنها در دشتهای سبز، کوهها یا روی شنهای زیبای سرزمینم راه بروم. و در روزهای گرم تابستان بدون هیچ ترسی و هراسی زیر درخت یا روی ماسه های ساحل وطن خود بنشینم. این آزادیهای کوچک، که بسیاری بدیهی تلقی میشوند، اغلب باعث میشوند به آزادیها و حقوقی که بیشتر زنان از آنها برخوردار نیستند فکر کنم.

    من همیشه گوادر- زادگاهم را می پرستم، مکانی که بیشتر عمرم را در آن گذرانده بودم و خاطرات بسیار زیبایی با آن گره خورده است، اما یک چیز را با اطمینان می دانم. پاهایم هرگز مرا به میل خود حمل نمیکردند تا شهری را که خیلی دوست داشتم و تمام عمرم را در آن گذرانده بودم کشف کنم. شاید اگر جرأت میکردم بیوقفه در خیابانهای سرزمینم قدم می زدم، در جایی ناشناخته گم میشدم. اما، این کاری بود که من هرگز نتوانستم آنجا انجام دهم.

    در برایتون، مکانی که تنها یک سال را در آن سپری کردم، مشکلی نداشتم که به تنهایی پیاده روی کنم و از خلوت خود لذت ببرم بدونن ترس از گم شدن در مجهول. این افکار، من را به یاد بخشی از کتاب اورهان پاموک که به تازگی خوانده بودم انداخت، “وقتی شهری را دوست داری و آن را بارها پیاده کشف کرده ای، پس از سالها، نه تنها بدنت بلکه روحت آنقدر با خیابانها آشنا می شود که در لحظه ای ازمالیخولیا، مالیخولیایی که به سبب بارش غمگین برف برانگیخته شده ،این را کشف می کنی که پاهایت به ساز خود، تو را به سوی نقطه مورد علاقه ات روانه می کنند.’’

    نه اینکه سالهای زیادی را در برایتون گذراندم، اما آن یک سال آزادیهای بسیار ابتدایی و آزادیهای کمی را که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودم، به من معرفی کرد. برای کسی که همیشه به مولد بودن و برنامه ریزی همه چیز در آینده علاقه زیادی داشته است، یاد گرفتم که گاهی اوقات بی برنامگی هم خوب است. در طول سال، یاد گرفتم که چیزهای بسیار کوچک در زندگی را گرامی بدارم، سفرهایی که با دوستانی و بدون برنامه ریزی زیاد به داخل و خارج از برایتون داشتم، ساعت ها و ساعت ها با آنها صحبت کردن بدون هیچ ترسی از قضاوت و فرصت های رشد، یادگیری مداوم و به خصوص در شرایط عادی جدید.

    Source: https:/mariyamsuleman.blogspot.com/