d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  بی خانمان های با اصالت

    بی خانمان های با اصالت

    نویسنده: حمیده شستان

    در اکثر کشورهای دنیا کودکان از حق و حقوق زیادی برخوردارند و قوانینی برای رفاه و امنیت و تدوین منابع آموزشی و رشد فکری و جسمی منصوب و اجرا می شود. ولی در مناطقی مانند بلوچستان، کودکان سالیان سال است که از هر گونه رشد فکری و رفاه اجتماعی محروم ماندهاند و به خاطر مشکلات معیشتی خانوادهها، نبود مراکز استاندارد آموزشی , افزایش خانوادههای بیسرپرست و نبود ساختارهای حمایت مالی از کودکان بیسرپرست زندگی این کودکان و خانواده ها در بلوچستان را با مشکلات متعددی دچار ساخته است.

    یکی از پدیده هایی که سالیان سال گریبانگیر مردم بلوچ شده است تصاحب خانه ها و زمین های آنها از طرف دولت به نام اراضی ملی است که باعث بی خانمانی بسیاری از کودکان و افزایش درد و رنج مردم این سرزمین شده است. این داستان پسری دوازده ساله به اسم شیردل است که در حاشیه یکی از شهرهای بزرگ بلوچستان با مادر و چهار تا از خواهر و برادرهای کوچکش زندگی می کند.

    شیردل در یک مغازه مواد غذایی کوچکی در نزدیکی خانه اش کار می کرد. او تنها کمک مادرش برای امرار معیشت و گذران زندگی بود. مادر شیردل با دوختن نقش و نگارهای زیبای بلوچی بر روی پوشاک و روسری زنانه و درست کردن صنایع دستی و فروش آن به خانواده های پردرآمد به سختی از پس مخارج سنگین مدرسه رفتن خواهر و برادران کوچک شیردل و سیر کردن شکم آنها برمی آمد.

    البته زندگی برای شیردل و خانواده اش همیشه با مشقت و ناکامی مواجه نبوده و او به یاد روزهایی که پدرش در مغازه مکانیکیش کار می کرد و کار او پررونق بود افتاد. شیردل و خانواده اش با پدربزرگش دلمراد و مادربزرگش گراناز در یک خانه آجری بسیار زیبا و دلنشین زندگی می کردند. پدربزرگ شیردل هر شب از قصه های قدیمی بلوچی مانند گسّدک و دیو؛ نوای گدام , واجه پنچکش تعریف می کرد و با به یاد آوردن خاطرات زمان گذشته ساعت ها او و دیگر بچه های خانه را به دنیای دیگری می برد و آنها با آسودگی خاطر به خواب شیرین می رفتند. مادربزرگ او گراناز مهارت زیادی در آشپزی بلوچی داشت و صبحگاهان همگی با بوی نان روغنی, تل متلو, سیسرک و تیموش با اشتیاق زیاد بیدار می شدند و شروع روز با خشنودی و دورهمی آغاز می شد و بچه ها به سوی مدرسه و بزرگترها به طرف کار بیرون از خانه و داخل خانه می رفتند.

    مادربزرگ او گراناز مهارت زیادی در آشپزی بلوچی داشت و صبحگاهان همگی با بوی نان روغنی, تل متلو, سیسرک و تیموش با اشتیاق زیاد بیدار می شدند و شروع روز با خشنودی و دورهمی آغاز می شد و بچه ها به سوی مدرسه و بزرگترها به طرف کار بیرون از خانه و داخل خانه می رفتند.

    پدربزگ او, دلمراد شکسته بند ماهر و نامداری بود و این مهارت را از اجداد خود کسب کرده بود. مردم بلوچ از دور و اطراف برای معالجه نزد دلمراد می آمدند و او در معالجه بیماران از فن و سنتها و داروهای مخصوص منطقه استفاده می کرد. او با خوشرویی و مهمان نوازی بیمارانش را معالجه می کرد و همگی با رضایت خانه او را ترک می کردند.

    دلمراد همیشه برای شیردل از زمان هایی تعریف می کرد که اجداد او به این منطقه آمده بودند و با دستان خالی,همکاری و استفاده از مهارت های مختلف مردم, شهر را آباد کردند و با کشاورزی و داد و ستد به این شهر رونق دادند. او همچنین تعریف می کرد که خانه آجری زیبایشان در زمان های گذشته با کاه و گل درست شده بود و آنها شبها در پشت بام می خوابیدند. خانه کاهگلی آنها چندین سال پیش با همت او و پدر شیردل و چندین از همسایه ها به آجری تبدیل شد و پشت هر قطعه آجر عرق و زحمت های فراوانی پنهان است.

    مشکلات و سختی ها زندگی برای شیردل و خانواده اش زمانی شروع شد که کار و کاسبی پدرش در عرض دو سال پیش به خاطر گرانی ها و کساد بازار دچار ورشکستگی شد و پدرش برای امرار معیشت خانواده رو به بنزین کشی آورد و بعد از مدتی به خانواده اش خبر دادند که او با شلیک نظامیان به ماشین بنزینش جان خود را از دست داده است. این خبر دردناک خانواده شیردل را چنان غمناک کرد که بعد از مدتی پدربزگش دلمراد دچار سکته قلبی شد و چشمانش به خواب ابدی بسته شدند. مادربزرگ شیردل که هرگز از مرد خوشرو و مهربان خود دور نبوده و تحمل مرگ پسرش برایش تحمل ناپذیر بود بعد از مدت کوتاهی چشم از جهان بست.

    شیر دل و خانواده اش که در مدت کوتاهی بهترین عزیزان خود را از دست داده بودند و از غم و بی تابی چاره ای جز اشک ریختن و قبول این حقیقت تلخ و سپری کردن روزگار سخت خود را نداشتند.

    از آن روز به بعد شیردل مدرسه را ترک کرد و برای کمک معیشت خانواده دنبال کار و کارگری رفت و جثه کوچک و نحیف او به خاطر سختی های زندگی و سوء تغذیه کمتر از سنش را نشان می داد ولی سختیها باعث شده بود که او مانند مردی برای کمک معیشت برای خانواده اش بجنگد و ادامه تحصیلات خواهر و برادرانش به او انگیزه دست و پنجه کردن با مشکلات زندگی را می داد.

    مادر شیردل که در زمان حیات پدر و دیگر عزیزانش پوشاک فاخر,رنگارنگ و دستدوز را می پوشید دیگر مانند بیوه ها, پوشاک سیاه رنگ و ساده می پوشید. شیردل دیگر لبخند مادر را ندید و صورت زیبای مادر مانند پیرزنی شکسته و پر از چین و همیشه حالت جدی به خود گرفته بود. دیگر شیردل وقتی برای خیالبافی نداشت. او دیگر آرزوهای خود را فراموش کرده بود و بزرگترین وظیفه او سیر کردن شکم خانواده اش و کمک کردن به مادر در کارهای خانه بود.

    ولی داستان غمناک شیردل به اینجا ختم نشد و در ماه های گذشته مادر او از طرف یکی از سازمان های دولتی نامه ای دریافت کرده بود که در آن نوشته بود که خانه آنها جزو اراضی ملی حساب می شود و اگر آنها خانه خود را ترک نکنند دولت حق بیرون کردن و تصاحب خانه آنها را دارد. مادر با نگرانی این نامه را به همسایگان و اطرافیان نشان داد و از آنها تقاضای کمک کرد. خانه آنها سند داشت و چندین نسل در این خانه زندگی کرده اند. شکایت نامه مادر به جایی نرسید و او تصمیم گرفت که برای حفظ خانه خود با تمام جان در مقابل دولت بایستد.

    در یک شب سرد پاییزی شیردل و مادر و خواهر برادرانش با صدای بلندگو و جرثقیل و بلدوزر بیدار شدند. شیردل احساس می کرد که در کابوسی تاریک و وحشتناک گرفتار شده است و آدمهای فضایی غول پیکر با ابزاری آسمانخراش و ترسناک و با زبانی ناشناخته و غریب در حال حمله ور شدن به او و خانواده اش هستند.

    او و مادرش با زبان بلوچی در حال دفاع لفظی از خودشان بودند و با تمام قوا فریاد می زدند: اینجا خانه ماست. اجداد ما این زمین ها را آباد کرده اند. شما حق تصاحب خانه های ما را ندارید.

    پدر و پدر بزرگ من با دستان خود این آجرها را به یک خانه تبدیل کرده اند. اینجا سرزمین اجدادی ماست.

    این فریادها و تقلاها هیچ اثری بر روی این آدمهای فضایی بی وجدان نداشت و آنها با بی رحمی شیردل و مادر و خواهر و برادرانش را از خانه شان بیرون انداختند و جلوی چشمان گریان آنها آجر به آجر خانه شان را با چرثقیل و بلدوزر خراب و ویران کردند. شیردل و مادرش و خواهر و برادرانش از بی تابی دیگر توان بلند شدن را نداشتند و حتی فکر اینکه آن شب سرد پاییزی را چگونه به سر ببرند به خاطرشان خطور نکرده بود.

    همسایه ها به دادشان رسیدند و آنها را به خانه خودشان بردند و با پتو و چای گرم تن لرزان و بی رمق آنها را گرم کردند و در یک اتاقی لحاف و پتو برای خواب آنها آماده کردند. صدای ضربان قلب شیردل مانند پرنده ای در حال شکار شدن, تند تند می زد و خشم و ترس سرتاسر اندام او را فراگرفته بود. او قبل از اینکه چشمانش بسته شود به یاد حرف پدربزرگش دلمراد افتاد که می گفت: «کپتگانت کۆه و جه جتگ جمپان» و این به این معناست که: پایین افتادن کوهها باعث رشد کردن تپه هاست و به عبارتی دیگر: حاکم شدن آدمهای بی اصل و نژاد باعث سقوط آدمهای اصیل است.

    ولی شیر دل قصد داشت که طبق این سخنان پدربزرگش زندگی کند که: « سۆرێن پیشَّ برّیت تا په ردگا رسیت » و این بدین معناست که: اگر برگ درخت جنگل شور را ببری به اصلش می رسی = سختی بکش تا موفق بشی