d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  خروس و روباه

    خروس و روباه

    از افسانه های ازوپ

    در یک غروب نورانی در حالیکه خورشید در جهان با شکوه فرو می رفت یک خروس دانا به سمت درخت پرواز کرد که استراحت کند. قبل از اینکه خود را اماده استراحت کند، بالهایش را سه بار به هم زد و بانگ بلندی سرداد. اما هنگامیکه خواست سرش را زیر بالهایش بگذارد، چشمهایش که بسان مهره بودند، جرقه قرمز رنگی و لمحه ای از بینی بلند و نوک تیزی دیدند، و درست زیر پای او استاد روباه ایستاده بود.

    ”این خبر خوش را شنیدی؟” روباه با کلی ذوق و شوق فریاد زد.

    ” چه خبری؟” خروس با ارامش پرسید. اما احساس عجیبی درونش جریان داشت،چرا که از روباه بسیار می ترسید.

    ”خانواده تو و من و همه حیوانات دیگر تصمیم گرفتند که مرافعات گذشته را پشت سر بگذارند و از امروز به بعد تا ابد با صلح و دوستی زندگی کنند.فقط بهش فکر کن!من بسیار مشتاقم که تو را در اغوش بگیرم! بیا پایین دوست عزیز، تا با هم این رویداد شاد را جشن بگیریم.”

    ”چه عالی!” خروس گفت . ”من واقعا از این خبر خوشحالم. ” اما با حالتی عجیب و در حالیکه پایش را دراز می کرد نگاهش به جای دوردست بود.

    ”چی را داری نگاه می کنی؟” روباه با ذوق زدگی پرسید.

    ”مثل اینکه دو تا سگ دارند می ایند به این سو. حتما انها هم خبر خوش را شنیده اند و …”

    اما روباه منتظر نشد که بقیه صحبت را بشنود. و شروع کرد به دویدن.

    ”صبر کن.” خروس فریاد زد. ”چرا می دوی؟ سگ ها دوستان تو هستند.”

    ”بله. اما شاید هنوز خبر را نشنیده اند. بعلاوه من یک کار خیلی مهم دارم که باید انجام بدم و کلا فراموش کرده بودم.”

    خروس لبخندی زد و سرش را زیر پرهایش قایم کرد و به خواب رفت. چرا که موفق شده بود هوشمند تر از دشمن زبردستش عمل کند.