d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  خورشید، ماه و کلاغ

    خورشید، ماه و کلاغ

    نویسنده: الکساندر نیکولایویچ آفاناسیف

    روزی روزگاری، پیرزن و پیرمردی بودند که سه دختر داشتند.

    پیرمرد رفت تا مقداری بلغور بیاورد و با خود به خانه ببرد. اما کیسه سوراخ بود و بلغورها از کیسه بیرون ریختند.

    پیرمرد به خانه رفت و پیرزن از او پرسید : بلغورها کجایند؟ اما همه ی بلغورها ریخته شده بودند.

    پس پیرمرد رفت تا انها را بردارد و گفت : اگر خورشید دانه ها را گرم نگه دارد و ماه نورش را بر انها بتاباند و کلاغ در جمع اوری بلغورها به من کمک کند ، دختر بزرگترم را به خورشید، دختر میانی را به ماه و کوچکترین دخترم را به کلاغ خواهم داد.

    پس پیرمرد مشغول جمع اوری دانه های بلغور شد و خورشید دانه ها را گرم کرد و ماه بر انها تابید و کلاغ نیز در جمع اوری به پیرمرد کمک کرد.

    پیرمرد به خانه برگشت و به دختر بزرگترش گفت: تو باید پیراهنی اراسته بر تن کنی و به سوی پله ها بری.

    پس دختر این کار را کرد و خورشید و او را برد. پیرمرد به دختر میانی دستور داد که پیراهنی زیبا بوشد و به سوی پله ها راهی شود و ماه دختر دوم را با خود برد. پس به دخترم سوم گفت : لباسی زیبا بپوش و به سوی پله ها شو. دختر سوم پیراهنش را پوشید و روی پله ها ایستاد و کلاغ او را با خود برد.

    سپس پیرمرد گفت: فکر می کنم باید به دیدن دامادهایم بروم. او راهی خورشید شد و بالاخره به انجا رسید.

    خورشید از او پرسید: چه هدیه می توانم به شما دهم ؟

    من چیزی نمی خواهم.

    پس خورشید به زنش گفت که کاسترد درست کند و دختر مشغول اماده کردن کاسترد شد. خورشید در وسط نشست و همسرش قابلمه را بر روی او قرار داد و کاسترد خیلی زود اماده شد. و از پدر پیر پذیرایی شد.

    پیرمرد به خانه رفت و از همسرش خواست که برای او کاسترد اماده کند. و سپس بر زمین نشست و به همسرش گفت که قابلمه کاسترد را بر روی او قرار دهد .

    چه می گویی؟ کاسترد را روی من بپز؟!

    یالا بر روی من بگذارش، خواهد پخت.

    پس زن قابلمه را بر روی پیر مرد قرار داد و کاسترد برای مدت ها انجا ماند بدون اینکه بپزد و بالاخره ترش شد. تا در اخر ، پیرزن ظرف کاسترد را در فر قرار داد و کاسترد اماده شد و پیرمرد تواسنت چیزی بخورد.

    روز بعد ، پیرمرد راهی خانه دومین دامادش شد. یعنی ماه.

    ماه از او پرسید : چه هدیه می توانم به شما دهم ؟

    من چیزی نمی خواهم.

    ماه حمام را برای پیرمرد گرم کرد و پیر مرد گفت: ایا زیادی تاریک نیست؟

    ماه گفت: نه نگران نباش. بفرمایید.

    پس پیرمرد داخل حمام شد و ماه با فرو بردن انگشتش در دیوار همه جا را نورانی کرد و پیرمرد خود را کاملا بخار داد ، به خانه رفت و به همسرش گفت که حمام را گرم کند. پس پیرزن حمام را گرم کرد و همسرش او را فرستاد که به حمام برود.

    اما حمام تاریک است. زنش به او گفت ا بفرمایید،

    به اندازه کافی نور خواهی داشت.

    پیرزن رفت . پیرمرد که دیده بود ماه چگونه انگشتش را در دیوار فرو برد و حمام را روشن کرد، همان کار را انجام داد.

    اما حمام روشن نشد و پیرزن فریاد زد: خیلی تاریک است.

    وضعیت خوب نبود. و پیرزن لامپی اورد و توانست از حمام بخارش لذت ببرد.

    روز سوم ، پیرمرد سراغ کلاغ رفت. به انجا رسید.

    کلاغ از او پرسید: چه هدیه می توانم به شما دهم ؟

    من چیزی نمی خواهم.

    خوب، پس با من بیا که در نشیمنگاه پرندگان چرتی بزنیم.

    پس کلاغ نردبانی گذاشت و با پدر زنش از الان بالا رفت. کلاغ خود را در نشیمنگاه جا داد و سرش را زیر بالش قرار داد. اما هنگامیکه پیرمرد داشت خوابش می برد هر دو افتادند و مردند.