d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  داستان اسب

    داستان اسب

    نویسنده: لئو تولستوی

    در روستای ما پیر مرد کهنسالی بود به اسم پیمن تیموفیچ. او نود سال داشت و در خانه نوه خود زندگی می کرد و کار خاصی نداشت. کژپشت بود و خیلی آهسته و با عصا راه می رفت.

    دندان نداشت و صورتش چروکیده بود. لب زیرینش می لرزید. وقتی راه می رفت و صحبت می کرد، لب هایش به هم می خورد و آدم نمی توانست بفهمد چه می گوید.

    ما چهار برادر بودیم و به سوارکاری علاقه داشتیم. اما ما هیچ اسب سواری رامی نداشتیم و اجازه داشتیم فقط بر یک اسب سوار شویم، اسمش ریون بود.

    یک روز مادر به ما اجازه داد اسب سواری کنیم و همه با خدمتکار به اصطبل رفتیم. کالسکه ران برای ما ریون را زین کرد و برادر بزرگم اولین کسی بود که سوار شد. او برای مدت طولانی سواربر اسب بود. او به مراتع و اطراف باغ رفت و وقتی برگشت فریاد زدیم:

    ‘’حالا بتاز!‘’

    برادر بزرگترم با پا و شلاق  ریون را زد و ریون چهار نعل می تاخت.

    بعد از او، برادر دومم سوار اسب شد. او هم برای مدتی سواری کرد و او هم ریون را با شلاق به تاختن بالای تپه وادار کرد.او می خواست بیشتر سواری کند که برادر سومم از او خواهش کرد که به او اجازه سواری بدهد.

    برادر سومم از خرمنگاه ، دور باغ،تا روستا و تا بالای تپه که اسطبل در آنجا بود سوارکاری کرد. وقتی به سمت ما رسید ریون نفس نفس می زد و گردن و شانه هایش از عرق تیره شده بود.

    وقتی نوبت من شد، خواستم برادرانم را حیرت زده کنم و به آنها نشان دهم چه سوارکار خوبی هستم، و با تمام قدرت خواستم از ریون سواری بگیرم،‌اما او نمی خواست از اصطبل خارج شود. و هرچه زدمش ،نمی دوید. فقط می ترسید و عقب تر می‌رفت. از اسب عصبانی شدم و تا می توانستم او را با پا و شلاق زدم. سعی کردم جایی او را بزنم که بیشترین درد را احساس کند. شلاق شکست و من با آنچه از شلاق باقی مانده بود بر سرش کوبیدم. اما ریون ندوید. به سوی متصدی اصطبل رفتم و اش خواستم که به من یک شلاق محکم تر بدهد. ولی او به من گفت:

    آقا دیگر سوار نشوید! بیایید پایین! شکنجه دادن اسب چه فایده ای دارد؟

    به من برخورد و گفتم:

    ”اما من هنوز سواری نکردم . فقط تازیدن من را ببین! خواهش می کنم، به من یک شلاق بزرگ بده!‌من می زنمش.”

    متصدی اصطبل سرش را تکان داد و گفت:

    ”اوه آقا، رحم ندارید؟  چرا باید او را بزنی ؟ او بیست سال دارد. فرسوده شده، به زور نفس می کشد و پیر است. خیلی پیر است! مثل پیمن تیموفیچ. مثل اینکه سوار تیمویج شوی و با شلاق مجبورش کنی بدود! دلت برایش نمی سوخت؟”

    به پیمن و به حرف های خدمتکار فکر کردم. از اسب پیاده شدم، دیدم که پهلوهایش خیس عرق است و به سختی نفس می کشد و چگونه دمش را تکان می دهد. فهمیدم که سواری گرفتن برای اسب سخت است. قبلا فکر می کردم که همانطور که سواری برای من لذت بخش است برای او هم همینطور است. دلم برای ریون سوخت و گردن عرقی او را بوسیدم و از او برای کتک زدنش معذرت خواهی کردم.

    از آن زمان به بعد من به یک مرد بزرگ تبدیل شدم و همیشه مراقب اسب ها هستم و هر وقت می بینم کسی اسبی را شکنجه می کند همیشه به ریون و پیمن تیموفیچ فکر می کنم.