d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  داستان ماهی گیر و ماهی

    داستان ماهی گیر و ماهی

    الكساندر پوشكين.

    ترجمه شده از روسی توسط رابرت چندلر

    ترجمه بلوچی: کریم بلوچ

    ترجمههای ادبیات جهان به زبان بلوچی تقریباً وجود ندارد. «داستان ماهیگیر و ماهی» اثر نویسنده روس، الکساندر پوشکین، تلاشی است برای معرفی ادبیات روسی به مردم بلوچ.

    یکی بود و یکی نبود در ساحل بحر کبود
    یک پیرمرد بود با پیرزنش.



    انها تماما سی سال و سه
    در کلبه خالی به سر بردند.
    پیرمرد با تورش ماهی می گرفت،
    پیرزن با دوکش ریسمان می ریسید،


    او یک روز تورش را در اب انداخت،
    تورش با لجن بالا امد.


    او دوباره تور خود را انداخت،
    تورش با علف بالا امد.


    او سه باره تور خود را انداخت،
    تورش با ماهی بالا امد.
    ماهی ساده نه، زرینه



    به التماس امد ماهی،
    باللفظ ادم ها سخن می گفت:
    مرا به دریا ول کن، پیرا!‘’
    فدیه ام را گران خواهم داد،
    همان خواهم داد که بخواهی.… ‘’
    به حیرت افتاد پیر، هراسان شد:

    سی سال و سه او ماهی گیری کرد،
    هیچ نشنید ماهی گفتگو کند،
    زرین ماهی را پیرمرد رها کرد،
    با مهربانی سخن گفتش:
    ‘’ خدا یارت باد، زرین ماهی!
    به من فدیه تو روا نیست.
    تفرج کن
    در فضای ازاد! ‘’


    پیرمرد به پیش پیرزنش برگشت،
    معجز عالی را حکایت کرد:
    امروز یک ماهی گرفته بودم،
    ماهی ساده نه، زرینه.
    ماهی ساده نه، زرینه.ماهی مثل ماها سخن می گفت،
    به بحر کبودش خواست بر گردد،


    فدیه گرانی تکلیف می کرد،
    تکلیف می کرد ان چه را بخواهم.


    جرات نکردم فدیه بگیرم،
    «او را در دریای آبی عمیق آزاد کردم.»
    پیرزن به پیرمرد گفت:
    «احمق سادهلوح، سادهلوح بیفکر!»



    چه چیزی مانع از آن شد که این فدیه را بگیری؟
    یک ماهی ساده — و تو خیلی ترسیدی!
    لا اقل تغاری می گرفتی
    .
    مال خودمان که داغان شده.

    پیر اینک پیش بحر کبود رفت
    دید کمی دریا می جنبد.
    زرین ماهی را بلند صدا کرد.
    ماهی شناور امد ، پرسید:
    ‘’چه حاجتی داری، تو، پیرا؟’’
    پیرمرد با تعظیم پاسخش داد:
    ‘’به من رحم کن، ای ملکه ماهی!
    پیرزنم با من دعوا می کند،
    دست نمی کشد از من پیرمرد:
    او تغار نو لازم دارد..’’
    مال خودمان که داغان شده. ‘’
    به وی پاسخ داد زرین ماهی:
    ‘’ غم نخور، برو خدا یارت.
    خوب، تغار نو خواهید داشت.’’
    پیرمرد به پیش پیرزنش برگشت


    پیرزن تغار نو دارد.
    با پیر مرد بیشتر دعوا می کند:
    ’‘ ای تو احمق ،ای کله کدو!
    تغار بدست اورده است،احمق!
    از تغار چه اید ببار؟
    برگرد، اي احمق، به پیش ماهی،
    پوزش كن
    بلكه خانه بدهد
    .
    ‘’
    .
    .

    پیر اینک پیش بحر کبود رفت
    (درياي كبود تیره گون بود).
    زرین ماهی را بلند صدا کرد.
    ماهی شناور امد ، پرسید:
    ‘’چه حاجتی داری، تو، پیرا؟’’
    پیرمرد با تعظیم پاسخش داد:
    ‘’به من رحم کن، ای ملکه ماهی!
    پیرزن پیش از پیش دعوا می کند،
    دست نمی کشد از من پیرمرد:
    خانه می خواهد جنگره عجوز‘’
    به وی پاسخ داد زرین ماهی:
    ‘’ غم نخور، برو خدا یارت.



    خانه خواهی داشت. ‘’
    پیر پیشه کلبه خاکی برگشت
    از کلبه خاکی خبر هم نیست.



    بجایش خانه و بالا خانه،
    با دودکش اجری سفید،
    با دروازه از تخته بلوط.



    پیرزن پیش پنجره نشسته
    به شوهرش یک دنیا فحش می دهد.
    ’‘ ای تو احمق ،ای کله کدو!
    خانه گدایی کرده، کله کدو!




    ‘’
    نمی خواهم عامی دهقان باشم
    می خواهم اصلزاده اعیان باشم.’‘

    پیر اینک پیش بحر کبود رفت
    (دریای کبود بی ارام بود.)
    زرین ماهی را بلند صدا کرد.
    ماهی شناور امد ، پرسید:
    ‘’چه حاجتی داری، تو، پیرا؟’’
    پیرمرد با تعظیم پاسخش داد:
    ‘’به من رحم کن، ای ملکه ماهی!
    پیرزن بیش از پیش جنی شده،



    دست نمی کشد از من پیرمرد:
    دیگر نمی خواهد دهقان باشد،
    می خواهد اصلزاده اعیان باشد.
    به وی پاسخ داد زرین ماهی:
    ‘’ غم نخور، برو خدا بارت! ‘’

    پیرمرد به پیش پیرزنش برگشت،
    چه چیزی می بیند؟-سرای بلند،
    پیرزنش در استانه ایستاده
    با جامه سنجاب پر قیمت،
    به روی سرش ،
    کلاه زربفت
    دور گردنش درهای براق،
    در انگشتانش انگشتر زر،
    به پاهایش چکمه های قرمز،
    نوکرهای صادق در خدمتش،
    زده کاکلهاشان می کشد.
    به پیرزن خود می گوید پیرمرد.
    ‘’سلام، خانم خاتون اصلزاده!
    انشالله اکنون دلکت راضی است؟’’
    با سختی به وی پیرزن فریاد کرد،
    به خدمت اسب ها فرستادش.

    اينك يك – دو هفته می گذرد
    پیرزن از پیش هم جنی تر شد؛
    پیر را باز پیش ماهی فرستاد:
    ‘’برگرد التماس کن به ماهی:
    نمی خواهم دیگر اعیان باشم،
    می خواهم باشم مختار ملکه.’’
    هراسان شد پیرمرد التماس کرد.
    چه ات شده عجوز
    خرمغز خورده ای؟
    نه رفتار بلد هستی،
    نه گفتار،
    مملکت را سراسر خواهی خنداند.’’
    پیرزن دیگر بدتر غضبناک شد،
    به صورت شوهرش سیلی زد:
    ‘’جواب می دهی دهقان ساده،
    جواب به من- اعیان خاص اصلزاده؟
    با خوشی می گویم رو سوی بحر؛
    نروی تو را با زور می برند.’’.

    پیر اینک پیش بحر کبود رفت
    (دریای کبود سیاه شده بود).
    زرین ماهی را بلند صدا کرد.
    ماهی شناور امد ، پرسید:
    ‘’چه حاجتی داری، تو، پیرا؟’’
    پیرمرد با تعظیم پاسخش داد:
    ‘’به من رحم کن، ای ملکه ماهی!
    باز هم عصیان می کند پیرزنم:
    دیگر نمی خواهد اعیان باشد،
    می خواهد باشد مختار ملکه.’’
    به وی پاسخ داد زرین ماهی:
    ‘’ غم نخور، برو خدا یارت.
    باشد! ملکه خواهد شد پیرزن!’’

    پیرمرد به پیش پیرزنش برگشت:
    این چیست؟در پیشش دربار شاهی،
    انجا پیرزن خود را می بیند
    سر سفره ی شاهی نشسته،
    اعیان و اشراف خدمت می کنند،
    شراب ناب می ریزند بجامش،
    مزه اش کلیچه های مهردار،
    فوج مهیبی پاسپان در دورش
    تبرزین ها بر سر دوششان.
    پیر این را که بدید به وحشت افتاد،تا زمین تعظیم کرد پیش پیرزن.
    به او گفت: ‘’سلام سهمگین ملکه!
    انشالله حالا دلکت راضیست؟’’
    پیرزن برویش نگاه هم نکرد،
    فقط حکم داد از چشم دورش کنند.
    فوری اشراف و اعیان دویدند،
    پس گردنی به پیرمرد زدند.
    پاسبانان هم در پیش دروازه
    با تبر نزدیک بود بکوبندش.
    مردم هم اورا ریشخند می کردند:
    ‘’سزای توست پیرمرد بی ادب!
    برای تو بی ادب درس باشد!
    به حد گلیمت پا دراز کن!
    به جایی ننشین که سان تو نیست!’’

    اينك يك – دو هفته می گذرد
    پیرزن از پیش هم جنی تر شد؛
    درباری های خود را فرستاد.
    پیرمرد را يافته و پیشش كشاندند.
    پیرزن به پیرمرد چنین می گوید:
    ‘’برگرد به پیش ماهی تعظیم کن:
    من نمی خواهم ملکه باشم،
    می خواهم باشم حکمران بحرها،
    تا در اقیانوس زندگی کنم،
    تا خدمت کند به من زرماهی
    یکی از نوکرهای من باشد.’’

    پیر جرات نداشت یک و دو کند،
    جسارت نکرد حرف ضد گوید.


    پیر اینک پیش بحر کبود رفت
    طوفان سیاه روی دریا دید.
    هی موج ها خشم الود بر می خیزند،
    هی می جوشند هی غران می غرند!
    زرین ماهی را بلند صدا کرد.
    ماهی شناور امد ، پرسید:
    ‘’ چه حاجتی داری، تو، پیرا؟’’
    پیرمرد با تعظیم پاسخش داد:
    ‘’به من رحم کن، ای ملکه ماهی!
    چه کنم با این ملعون عجوزه؟
    او نمی خواهد ملکه باشد،
    میخواهد باشد حکمران بحرها،
    تا در اقیانوس زندگی کند،
    تا خود تو او را خدمت کنی،
    یکی از نوکرهای او باشی.’’
    ماهی در پاسخ هیچ چیزی نگفت
    فقط با دم شلاقه به اب زد،
    پس به دریای عمیق فرو رفت.


    پیر خیلی بی پاسخ .
    منتظر شد


    می بیند: باز هم ان کلبه خاکی
    .
    پیش استانه نشسته پیرزن
    با همان تغار داغان شده.