d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  درس اخر

    درس اخر

    نویسنده: آلفونس دوده

    ترجمه ادبیات جهان و داستان های کودک به زبان ترجمه ادبیات جهان و داستان های کودک به زبان بلوچی بسیار محدود است. داستان « درس اخر» داستانی است از الفونس دوده. کریم بلوچ ان رابه بلوچی ترجمه کرده است و تلاشیست برای معرفی داستانهای محبوب کودکانه جهانی به خوانندگان بلوچ .

    آن روز صبح خيلی دير به طرف مدرسه راه افتادم و دلم شور میزد که مبادا آقای همل تنبيهم کند چون گفته بود وجوه وصفی را می پرسد و من حتی يک کلمهاش را هم بلد نبودم. لحظهای به سرم زد که آن روز را به مدرسه نروم و در اطراف گشتی بزنم. روز آفتابی و گرمی بود. صدای جيک جيک پرندگان را از لابهلای شاخ و برگ درختان حاشيهی بيشه ميشنيدم و در محوطهی پشت چوببری سربازان پروسی را می ديدم که مشغول انجام تمرينات نظامی هستند. همه چيز وسوسه کنندهتر از قواعد وجوه وصفی بود، با اين حال توانستم جلوی وسوسهام را بگيرم و با عجله به طرف مدرسه دويدم.

    از کنارِ شهرداری که رد می شدم، ديدم عدهای در مقابل تابلو اعلانات جمع شدهاند. در دو سال گذشته هر چه خبر بد بود از آنجا ميرسيد. شکست در جنگها، اعلاميه سربازگيری، فرمانهای افسر فرمانده… بدون اينکه بايستم با خودم فکر کردم:

    ” باز چه خبر شده؟”

    اخترِ آهنگر که با شاگردش داشت خبرنامه را می خواند صدايم زد و گفت:

    ”اينقدر عجله نکن بچه جان، حالا حالاها وقت داري!”

    خيال کردم سر به سرم می گذارد. به حياط کوچک خانهی آقای همل که رسيدم از نفس افتاده بودم.

    معمولاً درس که شروع ميی شد سرو صدای زيادی تا خيابان ميآمد: سر و صدای بچهها که کشوی ميزشان را باز و بسته ميی کردند و برای فهم بهتر دستهايشان را بر روی گوشهايشان می گذاشتند و درس را دسته جمعی تکرار می کردند، و سر و صدای خط کش بزرگ معلم که آن را به روی ميز می کوبيد. اما آن روز هيچ صدايی نمی آمد. فکر می کردم کلاس شلوغ است و ميتوانم بدون اينکه معلم متوجه شود سر جايم بروم. اما از شانس بد من آن روز همه جا مثل صبح تعطيلِ يکشنبه ساکت بود. از پشت پنجره همکلاسی هايم را ديدم که در جايشان نشستهاند و آقای همل که خطکشِ فلزي ترسناکش را زير بغل گذاشته بود، در کلاس بالا و پايين ميرفت. ناچار در مقابل چشم همه، درِ کلاس را باز کردم تا سرِ جايم بروم. خدا می داند چقدر صورتم سرخ شده بود و می ترسيدم.

    ولی اتفاقی نيفتاد. آقای همل مرا ديد و با مهربانی گفت: “فرانتس کوچولو، زود برو سرِ جايت، نزديک بود درس را بدون تو شروع کنيم.”

    از روی نيمکت پريدم و سر جايم نشستم. حالم که جا آمد تازه متوجه کتِ سبز و قشنگ، پيراهن حاشيهدار و کلاه سياهِ کوچک معلممان شدم که از جنس ابريشم گلدوزی شده بود؛ همان لباسی بود که فقط روزهای بازرسی و دادن جايزه ميپوشيد. انگار کلاس با هميشه فرق می کرد و رسميی تر بود. چيزی که خيلی برايم عجيب بود اينکه بر روي نيمکتهای آخر کلاس که هميشه خالی بود حالا تعدادی از روستاييان مثل ما ساکت نشسته بودند. هاوزرِ پير با کلاه سه گوشش، شهردار سابق، رييس قبلی پستخانه و چند تای ديگر. همه ناراحت به نظر می رسيدند. هاوزر پير يک کتاب کهنه اول ابتدايی با خود آورده بود که جای انگشت لبههايش را ساييده بود. کتاب را روی پايش باز کرده و عينک بزرگش را روی آن گذاشته بود.

    هنوز گيج بودم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است که آقای همل روی صندليی اش نشست و با همان لحن باوقار و مهربانی که با من حرف زده بود، گفت:

    “فرزندان من، اين آخرين درسی است که به شما می دهم. از برلين دستور رسيده که در مدرسههاي آلزاس و لورن فقط بايد آلمانی تدريس شود. معلم جديد فردا ميآيد. اين آخرين درس فرانسه ی شماست. پس خواهش می کنم خيلی خوب گوش کنيد.”

    اين اعلاميهای بود که در شهرداری زده بودند! آخرين درس فرانسهی من! ولی من که هنوز نوشتن را ياد نگرفتهام؛ يعنی ديگر نبايد چيزی ياد بگيرم؟ يعني همه چيز تمام شد؟ چقدر پشيمان بودم که چرا درسم را نخواندهام و فقط دنبال تخم پرندهها رفتهام. کتابهای دستور زبان و تاريخ قديسين که تا چند لحظه پيش از آنها بدم ميآمد و آنقدر سنگين بودند که به زحمت به مدرسه می آوردمشان، حالا آنقدر برايم عزيز شده بودند که نمی توانستم از آنها دل بکنم. از آقای همل هم نمی توانستم دل بکنم. حالا که می ديدم آقای همل بايد برود و ديگر نميتوانم او را ببينم، خطکش و بداخلاقی هايش را فراموش کرده بودم.

    بيچاره! پس به خاطر آخرين روز تدريسش بود که لباسهای شيک رسمی اش را پوشيده بود. تازه فهميدم چرا پيرمردهاي روستا عقب کلاس نشستهاند؛ پس آنها هم ناراحت بودند که چرا بيشتر درس نخواندهاند.

    غرق اين افکار بودم که آقای همل صدايم زد. نوبت من بود که از بَر بخوانم. حاضر بودم هر چه دارم بدهم ولي در عوض آن قاعدهی وحشتناک وجه وصفی را با صدای بلند و بدون اشتباه از بَر بخوانم. ولی از همان اول کار را خراب کردم و هاج و واج ميزم را چسبيدم. قلبم تند و تند می زد و جرأت نداشتم سرم را بلند کنم. صداي آقای همل را شنيدم که می گويد:

    “طفلکی، فرانتس کوچولو، سرزنشت نمی کنم. خودت به اندازهی کافی ناراحت هستی. هميشه همينطور است. هر روز به خودمان می گوييم ای بابا، هنوز دير نشده. فردا ياد می گيرم. اين هم عاقبت کار! بله اين مشکل همهی آلزاسی هاست که درس خواندن را به فردا می اندازند. آن آدمها (پروسی ها) حق دارند به شما بگويند مثلاً اسم خودتان را گذاشتهايد فرانسوی! شما که نه می توانيد بخوانيد و نه ميتوانيد بنويسيد! فرانتس کوچولو، تو هم مثل همهی الزاسی های ديگر هستی. البته ما بزرگترها هم بی تقصير نبوديم. ”

    ” پدر و مادرتان آنقدر که بايد به درس و مشقتان نرسيدند. در عوض بيشتر دلشان می خواست که در مزرعه يا آسياب کار کنيد تا پول بيشتری گيرشان بيايد، و من چه کار ميکردم؟ من هم مقصرم! مگر من نبودم که به جای درس دادن، شما را می فرستادم تا باغچه را آب بدهيد، و هر وقت می خواستم به ماهيگيری بروم، کلاس را تعطيل می کردم؟”

    آقای همل بعد از آنکه در مورد خيلی چيزها صحبت کرد، حرف را به زبان فرانسه کشاند و گفت اين زبان زيباترين، رساترين، و باقاعدهترين زبان دنياست، و بايد آن را حفظ کنيم و هرگز از ياد نبريم. بعد کتاب دستور زبان را باز کرد و درس را برايمان خواند. باورم نمی شد که آنقدر خوب مطالب را می فهمم. درسی که می داد چقدر برايم آسان بود. خيلي ساده به نظرم می رسيد. ولی انگار من هم هيچ وقت با چنان دقتی گوش نکرده بودم و آقای همل هم هيچ وقت اينقدر درس را با حوصله توضيح نداده بود. بيچاره آقای همل، انگار می خواست قبل از رفتن هر چه را که ميداند به ما ياد بدهد و يک ضرب همه چيز را در مغزمان فرو کند.

    بعد از دستور زبان، درس رونويسی داشتيم. آن روز آقای همل سرمشقهای جديدی به ما داد که با خط زيبا و ظريفی نوشته بود. باورم نمی شد وقتی ديدم چطور همه دست به کار شدند و بدون سر و صدا شروع به نوشتن کردند. تنها صدايی که می آمد، صدای کشيدن قلمها روی کاغذ بود. يک بار چند سوسک بالدار وارد کلاس شدند و بالای سرمان چرخيدند، ولي کسی توجهی نکرد، حتی بچههای کوچک. از روی بام صدای ضعيف بغبغوی کبوترها می آمد، و من از خودم پرسيدم

    “يعنی حتی کبوترها را هم مجبور می کنند به زبان آلمانی آواز بخوانند؟”

    چند بار که سرم را از روی دفترم بلند کردم، ديدم که آقای همل بی حرکت در جايش نشسته و همه چيز را ورانداز ميکند، انگار ميخواهد هم جای آن کلاس کوچک را به ذهن بسپارد. فکرش را بکنيد! چهل سال از عمرش را در آنجا گذرانده بود. باغچهاش در پشت پنجره و کلاسش پيش چشم او بود، درست مثل همين حالا. فقط ميز و نيمکتها کهنه و ساييده شده بود. درختان گردوی باغچه قد کشيده بودند، و پيچکی که خودش کاشته بود، در اطراف پنجرهها پيچ و تاب خورده و تا پشت بام رسيده بود. شنيدن صداي پای خواهرش که در طبقهی بالا سرگرم جمع کردن اثاثيه بود حتماً بايد دلش را شکسته باشد. آنها بايد فردا از روستا می رفتند.

    ولی آقای همل تا آخر کلاس بر خودش مسلط بود. بعد از رونويسی، درس تاريخ خوانديم و بعد بچههای کوچکتر با هم خواندند: بِ، بَ، بُ، با، بي، بو. در رديف آخر کلاس، هاوزر پير که عينک زده بود و کتاب اول ابتداييش را دو دستی چسبيده بود، با بچههای کوچک هجاها را تکرار می کرد.

    همان وقت ساعت کليسا دوازده ضربه نواخت و صدای شيپور سربازان پروسی را که از تمرينات نظامی بر ميگشتند زير پنجره کلاس شنيديم. آقای همل که رنگش کاملاً پريده بود از روی صندلی اش بلند شد. هيچ وقت به نظرم آنقدر قد بلند نيامده بود.

    ”دوستان من…، من…، من-” بغض گلويش را گرفته بود و نتوانست حرفش را بزند.

    سپس رو به تخته سیاه کرد، تکه ای گچ برداشت و با تمام قدرتش، تا جایی که می توانست به بزرگی نوشت:

    ”زنده باد فرانسه” سپس ایستاد و سرش را به دیوار تکیه داد و بدون هیچ حرفی با دست به ما اشاره کرد. “درس تمام شد. می توانيد برويد.”