d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  سرگذشت من از زیر نور فانوس تا…

    سرگذشت من از زیر نور فانوس تا…

    نویسنده: عبدالعزیز عزیزی

    بسیاری از جوانان و پیران بلوچستان به دلیل فقر ، محرومیت یا محافظت از خود در برابر سختی های تهدید کننده زندگی در کشور خود مجبور به ترک کشور خود و مهاجرت به کشورهای غربی شدند. اما صرف نظر از زندگی ایمن ، محافظت شده و آرام در غرب ، آنها همچنان مشتاق خانواده و خانه های (ممنوعه) خود هستند. این داستان زندگی یکی از این افراد در تبعید را که مشتاق وطن خود است ، روشن می کند.

    بر لب ساحلی که من در آن زندگی می کنم؛ آن قطره های ریز باران که در کوچه ی پشت خانه ی من باریده اند و من از یاد برده ام. من کنار پنجره می نشستم و به بارش های نرم باران می نگریستم .یاد آن باران کاملا در خاطرم نیست، اما کوچه ی پشت پنجره ی اتاقم و چشم هایم که به همین کوچه خیره بودند. کسی از این کوچه نمی گذشت شب ها که هیچ، در روز هم مسافری از آنجا رد نمی شد.مسافری که از راهی دور بیاید و از اینجا بگذرد. من فقط صدای پر گنجشک ها را از آن درختِ کنارِ پنجره می شنیدم که صدای بال بال زدنشان، سکوت خاموشم را می شکست .همان خاموشی که منظره ای زیبا اما برای من چون صدای مرگ بود. ناگهان صدای غرّش صاعقه ای مرا به خاطره ای برد.

    صدای مادربزرگ را شنیدم که سمّی! برو از کپر نفت بیاور و فانوس ها را پر کن و با پارچه ای شیشه های آنها را تمیز کن که غروب است و زود شب خواهد شد.داداش کوچولویت کمبر می آید و درسهایش را می خواند و مشق هایش را می نویسد.

    طوفان شن هم سر رسیده است. کاسه و کوزه ها را جمع کن که باد آنها را نبرد.

    سمّی جواب داد پس کمبرو کجاست؟هر کاری باشد به من می گویید. گویا من بنده زرخریدی هستم. مادر بزرگ پاسخ داد:اینقدر زبان درازی نکن. کمبرو رفته گوسفندها را به طویله ببرد. قربانش بروم کمبرو از مدرسه که آمد ناهارش را خورد بدون لحظه ای استراحت رفت مزرعه برای بزها علف بیاورد.الهی مادربزرگ بقربانش، کمبرو درس می خواند تا به جایی برسد شاید دوای زخم های ما باشد.

    وقتی مرور خاطراتم به اینجا رسید نیم نگاهی انداختم و دیدم که کنار ساحل قایق و لنج ها با موج های کوچک در پیچ و تابند. مردم از دریا به خانه هایشان برگشته اند.دیگر حتی صدای مرغان دریایی به گوش نمی رسد.آنها هم به لانه هایشان رفته اند و دیگر هیچ صدایی نیست بجز صدای ناله و فریاد موج های کوچکی که به ساحل برخورد می کنند. باد نفسگیر این اطراف هم از نفس کشیدن دست کشیده است و به شدت نفسهای من نالیدن آغاز کردند.

    تنها بر لب ساحل با طلوع اولین اشعه های خورشید چشم هایم را گشودم گیج بودم که اینجا کجاست؟داردانل، مانش یا تنگه اسکارژاک و یا نه در برزخ تنگه برینگ؛ من در جستجوی آرزوهایم کجا که سرگردان نبودم.

    سپس خاطره های دیروز از ذهنم گذشت .بعد از بستن درب طویله به اتاقم خزیدم دیدم که فانوس روشن است و خواهرکم در آتشدان ، آتشی از چوب سیاه چگرد گیرانده است. چرا؟ چون چله زمستان است .من کتابهایم را باز کردم و شروع به نوشتن کردم . مدتی گذشت. من که بخاطر تیمار داری بزها خیلی خسته و کوفته بودم خواب آلوده چشمهایم بسته میشدند و سرم به فانوس خورد و سرِ موهایم سوخت و با وحشت سرم را بالا گرفتم. چند بار همین کار تکرار شد تا روی کتاب ها به خواب رفتم. سپس مادر سعی کرد بیدارم کند تا شام بخورم اما مادربزرگ همیشه می گفت بچه ها وقتی خوابند بیدارشان نکن خواب بهتر است از غذا خوردن.

    ​سر صبح جای من کنج کپر بود و نان روغنی و شیرچای برایم مهیا بودند. وقتی که دست به غذا بردم، مادرم گفت غذای مدرسه ات را داخل کیف گذاشته ام ولی نور چشمم کمبرو جان! ارتفاع ابرها به زمین رسیده و کاجه رودخانه ای بزرگ و سرچشمه اش دور است که در مسیر راه تو است نظرت چیست؟ به مدرسه می روی یا نه؟ همسایه من گلاتون گفت بچه من که نمی رود من پاسخ دادم که می روم اما مادر جان موقع برگشت کنار رودخانه بیا شاید آب زیاد باشد.

    لب ساحل با اولین اشعه های خورشید که چشم هایم را گشودم، دیدم که خرچنگ ها زودتر از من از خواب برخاسته اند و برای جستجوی غذا لای صخره ها و جلبک ها رفته اند.اما من همیشه در زندگیم جا مانده بودم مثل ملتم و این بار خرچنگها از من جلو افتاده بودند.

    همانطور که دریا را نظاره می کردم تلالو خورشید بر روی آب به چشم هایم خورد چون الماسی در گوشواره ماهرویی! اما این کجا و آن کجا.

    با خودم فکر می کردم که چطور سالهای دوره ابتدایی را سپری کرده بودم و برای تحصیل دبیرستان به چابهار رفتم و چهار سال را در خوابگاه دولتی به سر بردم و بعد سربازی و دانشگاه . در این حین در روستای من مشغول کشیدن خط برق و لوله کشی آب بودند که داستان های این دوره در چمدانی گذاشته شده است که نگارش و انتشار آن داستانها برای من لازم و واجب است. چرا که تجربه و سرگذشت انسان راهنمایی خواهد شد برای نوجوانان ملت تا به مسئولیت های محوله سرزمینشان بیندیشند و تا اندازه اندر حل آنها کمک کنند.

    بلند شدم لُنگم را بر دوش انداختم و به عقب نگریستم .در آن قسمت جنگلی عمیق بود و تاریکیای ترسناک از آن متبادر شده بود و دیشب گاهی صدای حیوانی وحشی را می شنیدم.دیگر آرام گرفته بود و خبری نبود و روبروی جنگل قله ای دیده می شد که از ابرها بالاتر می رفت .مادربزرگم در داستانهایش گفته بود که در سرزمینهای دوردست کوهیست که قله اش از ابرها هم بالاتر است و نام آن الدورادو است که انسان برای رسیدن به سعادت و پیروزی می بایست قله اش را فتح کند و من بخاطر آن آواره ام که در این کوه غاری است و در غار دو مرد روبروی هم نشسته اند و ورد می خوانند یکی از بومیان شیلی و دیگری از اطراف دریاچه آرال و باید از اینها درس آموخت.

    حال در جاده ای که در میان دریا و جنگل می گذشت و از بارش های دیروز گل آلود بود راه افتادم و داستان های کهن را در ذهنم مرور می کردم و با خود فکر می کردم که اگر این سرگذشت را بصورت کتاب در بیاورم صدای آن جهان را به لرزه در خواهد آورد چرا که در جایی از زندگیم از فانوس استفاده شده و در جایی، کسی برای من فانوس و راهنما شده و درجایی دیگر فشاری بر بزرگان جامعه.