d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  سه سوال

    سه سوال

    نویسنده: لئو تولستوی

    ترجمه: لوئیز و آیلمر ماد

    ترجمه ادبیات جهان و داستان های کودک به زبان بلوچی بسیار محدود است. ترجمه ی ''سه سوال'' از نویسنده ی روسی، لئو تولستوی تلاشیست برای معرفی ادبیات جهان به خوانندگان بلوچ.

    یک بار به فکر پادشاهی رسید که اگر همیشه زمان مناسب برای شروع هر چیزی را بداند؛ اگر می‌دانست افراد درست کدام‌اند که به حرف‌هایشان گوش دهد، و از چه کسانی اجتناب کند، و مهمتر از همه، اگر همیشه می‌دانست مهم ترین کار چیست، هرگز در کاری که ممکن بود انجام دهد، شکست نمی‌خورد.

    و این فکر که به ذهنش خطور کرد، در سراسر پادشاهی خود اعلام کرد که به هرکسی که به او بیاموزد چه زمانی مناسب برای هر عملی است. و چه کسانی ضروری‌ترین افراد (مفیدترین) هستند و چگونه ممکن است بداند مهم‌ترین کار برای انجام چیست.

    و افراد دانشمند نزد پادشاه آمدند، اما همه آن‌ها به سوالات او پاسخ متفاوتی دادند.

    برخی در پاسخ به سوال اول گفتند که برای دانستن زمان مناسب برای هر عمل باید از قبل جدولی از روزها و ماه‌ها و سال‌ها تهیه کرد و بر اساس آن زندگی کرد. آن‌ها گفتند که فقط به این ترتیب می‌توان همه چیز را در زمان مناسب خود انجام داد. برخی دیگر اعلام کردند که نمی‌توان از قبل در مورد زمان مناسب برای هر عملی تصمیم گرفت، اما برای این که فرد در سرگرمی‌های بیهوده غرق نشود، باید همیشه به همه چیزهایی که در جریان است توجه کند و سپس آنچه را که بیش از همه لازم است انجام داد. برخی دیگر دوباره گفتند، البته هر شخص باید به اتفاقات پیرامونش آگاه باشد ولی در عین حال مشاوران خردمندی نیز داشته باشد تا به وی در انجام هر کاری در زمان مناسب کمک کنند.

    اما باز عده‌ای دیگر گفتند کارهایی هستند که نمی‌توان صبر کرد تا آن‌ها را به مشاوران واگذار کرد و آن شخص در آن زمان باید تصمیم بگیرد که آیا مسئولیت آن را بپذیرد یا خیر. اما برای تصمیم گیری در چنین شرایطی، باید از قبل بدانیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. فقط جادوگران هستند که آن را می‌دانند. و بنابراین، برای دانستن زمان مناسب برای هر عمل، باید با جادوگران مشورت کرد.

    پاسخ‌های سوال دوم نیز به همان اندازه متفاوت بود. برخی می‌گفتند افرادی که پادشاه بیش از همه به آن‌ها نیاز دارد، مشاوران او هستند. نیازی بیشتر از کشیشان و بیشتر از پزشکان. در حالی که برخی می‌گفتند جنگجویان ضروری‌ترین هستند.

    در سوال سوم که «مهم‌ترین کار چیست؟»، برخی پاسخ دادند که مهم‌ترین چیز در جهان علم است. دیگران گفتند که مهم‌ترین عمل مهارت در میدان جنگ است. و افراد دیگر دوباره گفتند که مهم‌ترین چیز عبادات مذهبی است!

    همه پاسخ‌ها متفاوت بود، پادشاه با هیچ‌کدام موافقت نکرد و پاداش را به هیچ‌کدام نداد. اما همچنان که مایل بود پاسخ درستی برای سوالاتش پیدا کند، تصمیم گرفت با یک زاهد که به دلیل خردش شهرت زیادی دارد، مشورت کند.

    زاهد در جنگلی زندگی می‌کرد که هرگز آنجا را ترک نکرده بود و جز مردم بومی میزبان هیچ کس نبود. بنابراین پادشاه لباس‌های ساده پوشید و قبل از رسیدن به کلبه‌ی درویش از اسب خود پیاده شد. او محافظان خود را رها کرد و به تنهایی ادامه داد.

    وقتی پادشاه نزدیک شد، درویش در حال کندن زمین در مقابل کلبه خود بود. با دیدن شاه به او سلام کرد و به کندن ادامه داد. زاهد نحیف و ضعیف بود و هر بار که بیل خود را به زمین می‌زد و کمی شخم می‌زد، نفس سنگینی می‌کشید.

    پادشاه نزد او رفت و گفت: «ای زاهد دانا، نزد تو آمده‌ام تا از تو بخواهم به سه سوال پاسخ دهی: چگونه می‌توانم کار درست را در زمان مناسب انجام دهم؟ افرادی که بیشترین نیاز را به آن‌ها دارم چه کسانی هستند و بر اساس همان باید بیشتر از بقیه به چه کسانی توجه کنم؟ و چه اموری مهم‌ترین هستند و نیاز دارند تا زودتر از بقیه کارها به آن‌ها توجه کنم.

    درویش به سخنان پادشاه گوش داد، اما هیچ پاسخی نداد. او فقط به دستش تف کرد و دوباره شروع به کندن کرد.

    پادشاه گفت: «تو خسته شدی، بگذار بیل را بردارم و کمی برایت کار کنم.»

    زاهد گفت “سپاسگزارم!” و بیل را به شاه داد و روی زمین نشست.

    هنگامی که دو سوراخ حفر کرد، پادشاه ایستاد و سؤالات خود را تکرار کرد. درویش دوباره جوابی نداد، اما برخاست، دستش را برای بیل دراز کرد و گفت:

    “حالا کمی استراحت کن و بگذار من کمی کار کنم.”

    اما پادشاه بیل را به او نداد و به کندن ادامه داد. ساعتی پس از ساعت دیگر گذشت. خورشید در پشت درختان شروع به غروب کرد و پادشاه بالاخره بیل را به زمین چسباند و گفت:

    «من برای پاسخ به سوالاتم نزد تو آمدم، مرد خردمند. اگر نمی‌توانید به من چیزی بدهید، به من بگویید تا به خانه برگردم.»

    درویش گفت: “اینجا یکی در حال دویدن است.” “بیا ببینیم چه کسی است.”

    پادشاه برگشت و مردی ریشو دید که از جنگل بیرون می‌آید. مرد دستانش را روی شکمش فشار داد و خون بود که از انجا جاری بود. وقتی به پادشاه رسید، بی حال بر زمین افتاد و ناله‌های ضعیفی می‌کرد. پادشاه و درویش لباس مرد را باز کردند. زخم بزرگی در شکمش بود. پادشاه آن را به بهترین نحوی که می‌توانست شست و با دستمال خود و با حوله‌ای که درویش داشت پانسمان کرد. اما جریان خون متوقف نشد و پادشاه بارها و بارها باند آغشته به خون گرم را برداشت و زخم را شست و دوباره پانسمان کرد. وقتی خون از جریان افتاد، مرد زنده شد و چیزی برای نوشیدن خواست. شاه آب شیرین آورد و به او داد. در همین حال خورشید غروب کرده بود و هوا خنک شده بود. سپس پادشاه با کمک زاهد مجروح را به داخل کلبه برد و روی تخت خواباند. مرد که روی تخت دراز کشیده، چشمانش را بست و ساکت ماند. اما پادشاه از راه رفتن و کاری که انجام داده بود به قدری خسته بود که روی لبه تخت خم شد و او هم به خواب رفت – چنان آرام که تمام شب کوتاه تابستان را خوابید.

    صبح که از خواب بیدار شد، زمان زیادی گذشته بود تا بخواهد به یاد بیاورد کجاست یا مرد ریشوی عجیبی که روی تخت دراز کشیده بود و با چشمانی درخشان به او خیره شده بود، کیست.

    مرد ریشو وقتی دید شاه بیدار است و به او نگاه می کند

    با صدای ضعیفی گفت. «مرا ببخش!» پادشاه گفت: «من شما را نمی‌شناسم، و چیزی برای بخشش وجود ندارد.»

    «تو من را نمی‌شناسی، اما من تو را می‌شناسم. من آن دشمن تو هستم که قسم خورد که از تو انتقام بگیرد، زیرا برادرش را اعدام کردی و اموالش را مصادره کردی. می‌دانستم که تنها برای دیدن زاهد رفته بودی و تصمیم گرفتم در راه بازگشت تو را بکشم. اما روز گذشت و تو برنگشتی. پس من از کمین خود بیرون آمدم تا تو را بیابم و به محافظ تو رسیدم. آن‌ها من را شناختند و من را زخمی کردند. من از دست آن‌ها فرار کردم، اما اگر زخمم را پانسمان نمی‌کردی، باید تا حد مرگ خونریزی می‌کردم. من آرزو داشتم تو را بکشم و تو زندگی مرا نجات دادی. حال اگر زنده بمانم و اگر شما بخواهید، به عنوان وفادارترین غلام تو خدمت می‌کنم و به پسرانم نیز می‌گویم که چنین کنند. مرا ببخش!”

    پادشاه از این که به این راحتی با دشمن خود صلح کرد و او را برای دوستی به دست آورد بسیار خوشحال بود و نه تنها او را بخشید، بلکه گفت که خدمتکاران و پزشک خود را برای رسیدگی به او می‌فرستد و قول داد که اموالش را بازگرداند.

    پادشاه پس از ترک مرد زخمی به ایوان رفت و به دنبال درویش به اطراف نگاه کرد. قبل از رفتن، یک بار دیگر آرزو کرد که به سوالاتی که مطرح کرده بود، التماس کند. زاهد بیرون بود، روی زانوهایش، در کرته‌هایی که روز قبل کنده شده بود، بذر می‌کاشت.

    پادشاه به او نزدیک شد و گفت: «برای آخرین بار از تو می‌خواهم که به سوالات من پاسخ بدهید ای خردمند.»

    گوشه نشین که هنوز روی پاهای لاغرش خمیده بود و به شاه که جلویش ایستاده بود نگاه می‌کرد، گفت: «قبلا به شما پاسخ داده شده است!»

    پادشاه پرسید: «چگونه پاسخ داده‌اید؟ منظورت چیست؟»

    زاهد پاسخ داد: “نمی‌بینی؟” ” اگر دیروز بر ضعف من ترحم نمی‌کردی و این کرته‌ها را برای من حفر نمی‌کردی، بلکه راه خود را می‌رفتی، آن مرد به تو حمله می‌کرد و تو از این که نزد من نمی‌ماندی، توبه می‌کردی. بنابراین مهم ترین زمان زمانی بود که کرته‌ها را حفر می‌کردید. و من مهمترین مرد بودم. و خیر رساندن به من مهمترین کار شما بود. بعد، وقتی آن مرد نزد ما دوید، مهم‌ترین زمان، زمانی بود که شما به او رسیدگی می‌کردید، زیرا اگر زخم‌های او را نبسته بودید، بدون این که با شما صلح کند، می‌مرد. بنابراین او مهمترین مرد بود و کاری که برای او انجام دادید مهمترین کار شما بود. پس به یاد داشته باشید: فقط یک زمان مهم است – اکنون! “حال” مهم ترین زمان است چرا که تنها زمانی است که ما قدرت داریم. ضروری‌ترین شخص کسی است که همراه او هستی، زیرا هیچ کس نمی‌داند که آیا هرگز با دیگری کنار خواهد آمد یا نه: و مهم ترین کار این است که به آن شخص نیکی کنی، زیرا انسان تنها به همین منظور به این زندگی فرستاده شد.”