d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  سَگ

    سَگ

    نویسنده: زاهده رئیس راجی

    دلش نمی خواست که با او برود ولی او دست چابک و مردانه اش را محکم بر روی دست نازک او گذاشته بود؛ او رمقی نداشت و به ناچاری با او به راه افتاد.بعد از بیرون آمدن از محوطه مدرسه اجازه داشت که هر جا ان مرد می خواست برود. از ناچاری به طرف خانه رفت.

    تمام روز سعی داشت که مادرش را خبردار کند ولی فرصت و موقعیتی برایش پیش نیامده بود و نمی دانست که به چه طریقی به مادرش این خبر را بدهد که به خانه رسیدند. او همیشه همراه مادرش بود با هم حرف می زدند. انقدر ترسیده بود که فراموش کرد که به مادرش بگوید.

    او جلوی مادرانقدر با او مهربانانه رفتار می کرد گویا پدرش قادربخش نه بلکه غلام نبی است.

    دو سه روز بعداز اینکه او با این مسئله درگیر بود ناگهان در وسط راه خانه به مدرسه با او مواجه شد وترس شدیدی در او رخنه کرد و زبانش بند آمد.

    بابل جان! شما بچه بسیار خوبی هستید . چرا از من می ترسی؟

    «از من نترس. من اکنون پدرت هستم. من از بستگان نزدیکت هستم. از من فرار نکن، من دشمن تو نیستم. چرا به مدرسه میروی؟ از رفتن به مدرسه فایدهای نمیبری. بیا با من. تو را به گردش میبرم.» او دستش را در جیب جلویی لباس مدرسهاش گذاشت و ادامه داد: «پول را در جیب برای دزدها نگذار. پول را به من بده، و من هر وقت به آن نیاز داشته باشی، به تو بازمیگردانم. اما به مادرت چیزی نگو، چون اگر او متوجه شود، اوضاع بد میشود.»

    او آن روزها را با ترس و لرز سپری کرد، بدون اینکه کلمهای به مادرش بگوید. پس از دو ماه، مدیر مدرسه نامهای به خانهاش فرستاد. در نامه نوشته شده بود که او سه یا چهار روز در هفته غیبت داشته و این روش حضور در مدرسه برای کودکان مناسب نیست. مدیر مدرسه تهدید کرد که اگر این وضعیت ادامه یابد، بهتر است کودک در خانه بماند و به مدرسه نیاید.

    پس از خواندن نامه مدیر مدرسه، مادرش تعجب کرد که پسرش به جای مدرسه کجا میرود. او حرفهای زیادی برای گفتن داشت تا بیگناهی خود را ثابت کند، اما مانند همیشه غلام نبی از این وضعیت سوءاستفاده کرد، تا جایی که پسر از ترس نبی حتی جرأت نمیکرد زبانش را تکان دهد.

    مادرش بسیار نگران بود، و اضطرابش زمانی بیشتر شد که غلام نبی شروع به زمزمه کرد که او بابُل را در حال بازی با کودکان خیابانی نزدیک مدرسه دیده است. «قبلاً این موضوع را به تو نگفتم چون فکر میکردم به من که ناپدریاش هستم، سرزنش میکنی و فکر میکنی که از روی حسادت این حرفها را میزنم.»

    روح پسر با شنیدن اتهامات علیه او در حال گریه بود و در دل خود به پدرش سرزنش میکرد، او را به خاطر زودتر از دنیا رفتنش و تنها گذاشتن پسرش مقصر میدانست.

    مادرش به خاطر نامه مدرسه و حرفهای تلخ غلام نبی چنان سردرگم و نگران بود که بابُل را از مدرسه بیرون آورد و او را بهعنوان مکانیک در یک گاراژ مشغول به کار کرد.

    متأسفانه برای او، کودکانی که با او کار میکردند بزرگتر از او بودند و پول کافی برای خرید غذا داشتند، اما پول او به جیب غلام نبی میرفت و او چارهای جز این نداشت که مخفیانه تکهای نان، پیاز و ترشی از خانه بیاورد. او هر شب آنها را در جیب شلوارش پنهان میکرد تا شکمش را سیر کند.

    او نمیتوانست کاری برای وضعیت خود انجام دهد و برایش بسیار دردناک بود که دستمزد هفتگیاش، که صد روپیه بود، به جیبهای غلام نبی میرفت.

    بعد از روز پانزدهم کارش، غلام نبی به گاراژ آمد و از سرپرست خواست که برای آن روز به بابُل مرخصی بدهد تا بتواند همراه مادرش به بازار برود.

    سرپرست نیمی از دستمزد روزانه را به او پرداخت کرد و با مرخصی بابُل برای رفتن به خانه همراه غلام نبی موافقت کرد. در نیمه راه، غلام نبی جلوی او ایستاد و چشمان بابُل سیاه شد. ناگهان، گویی کسی با صدای پدرش در گوش او زمزمه کرد: «بابُل جان! غلام نبی عموی توست. چرا او را دوست نداری؟ مهمانها نعمت خدا هستند، هرگز از آمدن آنها شکایت نکن.»

    بابُل ایستاد و چشمانش سیاه شد وقتی صدای پدرش را شنید: «بابُل جان! غلام نبی عموی توست، همراه او برو.»

    چند دقیقه بعد، او سال گذشته را به یاد آورد، زمانی که پدرش بیجان روی تخت افتاده بود و مادرش کنار تخت نشسته و عزاداری میکرد. غلام نبی مادرش را دلداری میداد و در عین حال به او نزدیکتر میشد. وقتی بابُل متوجه شد، از نبی بیزار شد و سعی کرد مادرش را از او دور نگه دارد، اما نبی با زیرکی و هوشیاری توانست به مادرش نزدیکتر شود.

    «بابُل، چرا ایستادی؟ بیا بریم…» او گفت.

    بابُل با چشمانی درمانده به او نگاه کرد و به آرامی به راه خود ادامه دادند. در یک ساختمان نیمهساخته و خالی، قلبش در حال گریه بود. به آرامی دستش را در جیبش کرد و صد روپیه به غلام نبی داد.

    غلام نبی با خندهای شیطانی دردش را پنهان کرد و سرش را بالا گرفت. از حیاط ساختمان به آسمان آبی نگاه کرد و لبش را گزید. با پاهای بیحال آرام از پلهها بالا میرفت که ناگهان صدای سگی به گوشش رسید و سرش را برگرداند.

    یک سگ لنگ با سرعت در ساختمان میدوید و زبانش از دهانش بیرون زده بود.

    غلام نبی که تازه به پلهها رسیده بود، برای مدتی ایستاد و سنگ صافی را در شن کنار پلهها پیدا کرد و آن را به سمت سگ پرتاب کرد. سگ عقبنشینی کرد و سپس خشمگینانه به او حمله کرد. غلام نبی در حالی که سنگ دومی را در دست داشت، بود که سگ به پایش یورش برد.

    بابُل در بالای پلهها ایستاده بود و آرام صحنه را تماشا میکرد. او نمیدانست چه باید بکند و غلام نبی او را صدا زد و گفت: «چرا فقط نگاه میکنی؟ سنگ بزرگی بالای سرت است. آن را بردار و به سر سگ بزن.»

    او با درد فریاد زد: «زود باش، این سگ منو کشته!»

    غلام نبی از درد فریاد زد.

    با شنیدن این حرفها، بابُل به خود آمد و چوبی را از جایی که غلام نبی گفته بود برداشت و به مکان اصلی خود بازگشت.


    غلام نبی از درد فریاد زد: «بابُل، زود باش! بیا پایین و این حیوان رو بزن. دارم میمیرم!» بابُل چند قدم سریع پایین آمد. او چوب بزرگی را محکم با هر دو دست گرفته بود. یک بار به غلام نبی که از درد ناله میکرد نگاه کرد و دوباره به سگ، که پای خونین غلام نبی را با دندانهایش گرفته بود، بدون اینکه نام سگ را بداند.

    او چوب را با تمام قدرت پرتاب کرد و لحظهای بعد، با قلبی تپنده، از پلهها پایین رفت و مستقیم به خانه بازگشت.

    در محوطه، سگ هنوز پای خونین غلام نبی را در دهان داشت و پس از رسیدن به گوشت، به استخوان میرسید. تمام بدن غلام نبی در استخری از خون، که از زخم روی سرش جاری شده بود، پوشیده شده بود…