d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  شاهزاده خانم و قورباغه

    شاهزاده خانم و قورباغه

    افسانه ای المانی از برادران گریم

    ترجمه انگلیسی از تاشا گونتر

    یکی بود یکی نبود، شاهزاده خانمی بود که مثل بقیه شاهزاده خانم ها نبود . این شاهزاده عاشق بازی کردن در باغ قصر با توپ طلایی درخشانش بود.

    تنهایی بازی کردن یک مشکل داشت ، اگر او توپ را خیلی بالا در هوا پرتاب می کرد، هرگز کسی نبود که بتواند توپ را بگیرد. یک روز، در حالی که او دور نیلوفرها و پرچین ها و گل های رز می دوید، توپ خود را بالاتر از همیشه در هوا پرتاب کرد.

    تالاپ!!!

    توپ طلایی زیبای او در حوض کوچکی که در نزدیکی بود، افتاد! او به سمت حوض دوید و با ناراحتی غرق شدن گوی طلایی اش را در آب دید.شاهزاده خانم به لباسش نگاه انداخت. او لباس طلایی مورد علاقه اش را پوشیده بود. پولک و جواهرات درخشان جلوی لباسش نادر بود و او می ترسید که اگر وارد آب شود لباسش را خراب کند. شاهزاده خانم که از وضعیت خود ناامید شده بود شروع به گریه کرد.

    ناگهان، شاهزاده خانم یک صدای عجیب از وسط حوض شنید. هاپ!هاپ!

    ”شنا کردن بلدی؟’’ قورباغه کوچولو پرسید. هاپ! شاهزاده خانم سرش را بالا کرد و با دیدن ان موجود سبز که روی برگ نیلوفر آبی نشسته بود ، اشک هایش را پاک کرد.

    ”بله بلدم،‘’

    ”خوب، پس چرا نمی یای تو حوض؟ ”

    شاهزاده خانم با چشم غره رفتن جواب داد: ”نمی خواهم که پیراهن زیبای طلایی ام خراب شود!’’

    قورباغه گفت: ”خوب، فکر می کنم که من می تونم توپ را برای تو بیارم……‘’

    شاهزاده خانم فریاد زد: ”می تونی؟ اوه! خواهش می کنم!خواهش می کنم!’’

    اما قبل از اینکه در آب بپرد، قورباغه رو به شاهزاده خانم کرد و پرسید:

    ”در مقابل توپه ی طلاییت چی به من می دی؟’’

    شاهزاده خانم که بی صبرانه می خواست بازی کند جواب داد: ”اوه! هر چی دلت بخواد!’’

    قورباغه گفت: ‘’من فقط یک دوست می خوام. همین. یک دوست که با من وقت بگذرونه، با من غذا بخوره، برای من کتاب بخونه، کنار من بخوابه، و موقع شب بخیرگفتن مرا ببوسد.”

    شاهزاده خانم فریاد زد: ”هر چی، هرچی!‘’

    قورباغه سبز کوچک به داخل آب پرید و توپ طلایی شاهزاده خانم را از حوض در آورد. لحظه ای که قورباغه توپ را در دستان شاهزاده خانم گذاشت ، او با قهقهه به این طرف و آن طرف دوید و توپ محبوبش را در هوا پرتاب کرد و قولی که به قورباغه داده بود را فراموش کرد .

    موقع شام، دختر با پدرش پادشاه، سر میز شام بودند حتی قبل از اینکه یک لقمه به دهان بگذارند ، کسی در زد. پادشاه از جایش بلند شد که در را باز کند. هاپ!هاپ!هاپ! قورباغه سبز کوچک وارد شد.

    قورباغه با خوشحالی گفت: ”من آمده ام تا با شما شام بخورم شاهزاده خانم !” و روی میز پرید. شاهزاده خانم، قورباغه را به آرامی بلند کرد و بیرون اتاق گذاشت.

    تق. در بسته شد!!

    شاهزاده خانم دوباره به جایش برگشت و نگاه های مشکوک پادشاه را نادیده گرفت.

    پادشاه پرسید: ‘’خوب شاهزاده خانم، این کی بود؟’’

    شاهزاده خانم جواب داد: ”اوه ، هیچ کس.”

    نگاه سرزنش کنندهی پدرش باعث شد که شاهزاده خانم از خجالت سرخ شود. به پدرش گفت به قورباغه قول داده است که با او وقت بگذراند و با او شام بخورد و برای او کتاب بخواند و بگذارد کنار او بخوابد و موقع شب بخیرگفتن او را ببوسد.

    و ادامه داد: ”ولی من دوست ندارم با او وقتم را بگذرانم. او حال من را به هم میزند!”

    پادشاه عاقلانه گفت: ”قول قول است شاهزاده خانم. ما باید همیشه به قولمون وفا کنیم. و اینگونه بود که دختر به آرامی به سوی در رفت و آن را باز کرد.”

    هاپ!هاپ!هاپ!

    قورباغه با او شام خورد و سپس به دنبال شاهزاده خانم وارد اتاق خوابش شد و شاهزاده شروع کردن به کتاب خواندن.

    در حالیکه سعی داشت از روی شانه شاهزاده خانم کتاب را ببیند گفت : ”چی می خونی؟”

    او با بالا انداختن شانه به او پاسخ داد: “هیچی.”

    با ناراحتی قورباغه روی تخت شاهزاده خانم پرید و روی بالشتش نشست. قبل از اینکه روی بالش، جا خشک کند، شاهزاده خانم به سمت او رفت، بلندش کرد و کنار پنجره گذاشت.

    قورباغه گفت: ”ولی تو قول دادی!”

    آهی کشید و قورباغه را با خود به رختخواب برد. او یک داستان قبل از خواب برای او خواند. در کمال تعجب، شاهزاده خانم احساس کرد قورباغه بسیار باهوش و بامزه بود. او حتی از همنشینی با او لذت برد.

    وقتی زمان خواب فرا رسید، قورباغه از شاهزاده خانم یک بوسه قبل از خواب خواست. او نپذیرفت و با دیدن موجود سبز رنگی که جلویش بود، یک بار دیگر صورتش را جمع کرد.

    شاهزاده خانم چراغ را خاموش کرد و سعی کرد بخوابد. ناگهان صدای گریه ای را شنید. چراغ را دوباره روشن کرد و قورباغه را در کنارش یافت که در حال پاک کردن اشکایش بود. .

    موجی از عذاب وجدان احساس کرد چرا که قورباغه بیچاره را گریه انداخته بود. او را روی تخت کنار خود گذاشت و به آرامی او را بوسید.

    ووووش!!

    ناگهان قورباغه سبز کوچک درست جلوی چشمانش به یک شاهزاده جوان خوش چهره تبدیل شد. او با تعجب از روی تخت به عقب پرید. قورباغه به او گفت که یک جادوگر خبیث او را طلسم کرده بود و فقط یک بوسه می تواند او را به حالت اولیه بازگرداند. اتفاقاً شاهزاده خانم اولین کسی بود که توانسته بود طلسم را بشکند.

    شهریار و شاهزاده خانم توانستند با هم برای همیشه در باغ های قصر بازی کنند. شاهزاده خانم بیشتر از همیشه از داشتن یک همبازی خوشحال بود و هر زمان که به طور تصادفی توپ را خیلی بالا به هوا پرتاب می کرد، از داشتن یک همراه برای آوردن توپ به وجد می آمد.