d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  بله، مادر عزیز، پسرت به کوه ها بازگشته !

    بله، مادر عزیز، پسرت به کوه ها بازگشته !

    نویسنده: نوروز حیات

    ترجمه انگلیسی: کارینا جهانی

    روز به روز به اندوهش افزوده می شد. گویی یک قرن پیش سرزمینش، کوه ها را ترک کرده بود. ان سرزمین ، ان وطن قدیمی ، مردمانی که انجا زندگی می کردند با اینکه این روزها، سختی های فراوانی را پشت سر می گذاشتند. انها بودند که به او هویت دادند. از خودش پرسید که حال انها بعد از این همه فلاکت و بی چیزی چطور است.

    او سالها پیش و در جوانی سرزمینش را ترک کرده بود اما نه بخاطر تبعید یا مهاجرت، او به شهر بزرگی رفت تا در انجا تحصیل کند. اما وجود درونش همچنان دلتنگ نور ماه درشب های کوهستان بود. او در ارزوی نشستن بر فراز کرانه ی تپه ی سالار حسن بود ،تا مناظر روستایش را به خود جذب کند ،تا در هنگام غروب در میدان سنگین ورق بازی کند.بنابراین، با بستن کیف کوچک فرسودهاش، روز بعد به کوهستان برخواهد گشت.

    بعد از پایان تحصیلاتش در شهر یک کار پیدا کرد و با اینکه از نظر جسمی ادم فعالی نبود ، هرگاه دلش خیلی برای کوه ها تنگ می شد، به خانه سفر می کرد. گاهی اوقات در شهر بزرگ بود و گاهی در کوهستان. هرگاه که سفر می کرد با خودش فکر می کرد که اگر این مسیر یکم طولانی تر از این می بود ،مستقیما قید کوه های عزیزش را می زد، چرا که این راه های طولانی و خسته کننده رفت و برگشت را دوست نداشت.

    تنها ان سالی که یک سیل عظیم در کوهستان امد ، برای همیشه سرزمینش را ترک کرد. این سیل بی رحم کوهستان را ویران کرد. هر انچه در مسیرش بودرا جارو کرد، حیوانات خانگی، خانه ها، زمین های زراعتی مردمی که در انجا زندگی می کردند. سیلاب رودخانه بزرگ، دایی، پسر عمو و چند تن از دوستانش را نیز با خود برد.

    در واقع همیشه فقر و گرسنگی در کوهستان وجود داشت. مردم انجا فقیر و نیازمند بودند. بزرگترین تقلا و تلاش انها یافتن چیزی برای خوراک روزانه بود و به ارزوی اینکه خداوند فردا چیزی برای انها فرهم کند زندگی می کردند. پس از خوردن چیز کوچکی ، به زندگی خود ادامه می دادند. اگر همین خوراکی های ناچیز تمام میشد ، همسایه ، دوست و یا بستگان به انها خوراکی قرض می دادند و اگر کسی پیدا نمی شد که به انها غذا دهد ، مطمینا یک برادر و یا پسر بزرگتر و یا بستگان بزرگتر خانواده شهامت این را می داشتند که به سرزمین بیگانه بروند و شغلی پیش پا افتاده پیدا کنند و قوت مادر، پدر، فرزند و همسر را فراهم کنند.

    سرزمین در واقع چیزی نبود که بتوان آن را سرزمین نامید. تا مدت ها پس از رفتن، دیگر تمایلی به بازگشت نداشت. زبان برای قرن ها مورد غفلت قرار گرفته بود و فرزندان کوهستان نیز چندان کاری برای نجات آن انجام نداده بودند. بدتر از آن، دولت هر چه در توان داشت برای از بین بردن آن انجام داده بود. بنابراین او هرگز تمایل زیادی به خواندن و نوشتن زبان خود نداشت. همچنین وقتی برای یافتن شغل به خارج از کشور متوسل می شوید، باید لباس آنها را بپوشید تا بتوانید در شرکت ها و دفاتر آنها کار کنید. در نتیجه آنقدر به لباس دیگران عادت کرده بود که از آن زمان هرگز لباس فرهنگی خود را نپوشیده بود.

    او ۳۷ سال در سرزمین های بیگانه زندگی کرده بود و هرگز ازدواج نکرد. اقامت او در کشورهای عربی، آفریقا و غرب او را چنان فرسوده کرده بود که مانند تکه چوبی به نظر می رسید که موریانه ها آن را خورده است. در این مرحله چیزی جز احساسات ضعیف برای او باقی نمانده بود.

    اما احساسات همچنان وجود داشت. او سرزمین مادری داشت، زبان داشت، مردمی داشت و مردمش خاک داشتند. آنها هزاران سال روی این خاک زندگی می کردند، اما اکنون گرفتار جنگ شده بود. پسران این سرزمین کشته می شدند. برخی به زور از سرزمین خود تبعید شدند. به برخی رشوه داده شد و برخی دیگر همچنان تهدید شدند تا در مورد خشونت رژیم ساکت بمانند. این عواطف مدام مثل آتش او را می بلعید و شعله های این آتش درونی، او را بیش از پیش به بازگشت به سرزمینش وا می داشت: ”زمان بازگشت به خانه است. تبعید بس است! ”

    ” آیا باید به خانواده و دوستانم بگویم که از این تبعید به اندازه کافی خسته شده ام؟ اینکه می خواهم به سرزمین مادری برگردم، می خواهم به زبان خودم صحبت کنم، می خواهم لباس خودم را بپوشم؟ وابستگی به بیگانگان بس است. هیچ جا مثل خانه ی خود ادم نمی شود ! بهتر است به وطنم پناه ببرم، هر چند فقیر باشد.”

    اما تنها کاری که کرد این بود که به خودش لبخند بزند و بگوید:

    ”نه، بهتر است کسی را اذیت نکنم. همانطور که بدون اطلاع قبلی به تبعید رفتم، در مورد بازگشتم سکوت خواهم کرد و مزاحم کسی نمی شوم. من میروم، همانجا در کوهها دراز میکشم و در زمینم، در خاکم، استراحت میکنم.”

    افکاری که او را در تبعید مضطرب کرده بود حقیقت داشت: کوهستان واقعاً بسیار تغییر کرده بود. این کوچه ها، آن شهر، این بازار، آن روستاها – ظاهرشان کاملاً عوض شده بود. ملا فاطمه قبل از جنگ روستا را ترک کرده بود و محوطه عظیمش ویران شده بود. رئیس حسن و مردم روستای نودان پس از جنگ سکونت خود را در کوهستان رها کرده و آنجا را به ویرانی رها کرده بودند. اما همه چیز تغییر نکرده بود – نسیم در سپیده دم، غروب آفتاب، طوفان گرد و غبار، نور ماه، گرمای سوزان، فصل برداشت خرما از اولین خرما تا رسیدن به پایان فصل، و بوی مرطوب پس از اولین باران سال همه دقیقاً مثل قبل بود.

    Courtesy: Unheard Voices