d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  بهشت

    بهشت

    نویسنده: منیر ممین

    ترجمه بلوچی: فاضل بلوچ

    اولین پرتوی خورشید بر گردن مزار و دیدار تابید. انها به خود لرزیدند و شروع به بررسی کامل محیط کردند . هر دو فکر کردند که همه ی شب را اینگونه گذرانده اند.

    مزار و دیدار عصر روز قبل روستای خود را ترک کرده بودند. در راه، تاریکی بر انها سایه افکنده بود، پس تصمیم گرفتند شب را روی این تپه بگذرانند. انجا دشت وسیعی بود با چند تپه ی گلی پراکنده و دیگر هیچ. مزار با خود فکر کرد که بهشت ممکن است اینگونه باشد، سپس سرش را زیر بالش گرفت.

    یک ترکیب گلی قدیمی وجود داشت. قلعه ای که زمانی ان را محصور می کرد، هماکنون با زمین هموار شده است. اما بقایای ان هنوز به شکل تپه های گلی در چند جا به چشم میخورد. به نظر می رسد زمانی زمانی قلعه ی حاکمان این منطقه بوده است. اما در طول زمان ، ساکنینش مدام تغییر کرده اند. حالا باشم اهنگر صاحب ان است.

    باشم که مرد ثروتمندی است ، یک خانه ی زیبا و جدید در داخل محوطه ساخته است و تنها چند مقداری بقایا از قلعه به جا مانده است. او تا الان به دیوار گلی قدیمی که هنوز قوی و محکم است دست نزده است. در ضلع شرقی ان درخت های بزرگ و قدیمی الو سیاه قد علم کرده اند. هیچکس نمی داند که ایا این مجتمع ابتدا ساخته شده است یا اینکه قبل از ان درختان کاشته شده اند. در ضلع جنوب شرقی و در سمت راست خانه ی باشم، خانه ی سبزل قرار دارد. اگر چه خانه ی کوچکی نیست ، اما یک چهارم خانه ی باشم هم نمی شد.

    خانه سبزل دارای چهار اتاق با دیوارهای گلی و یک کبوتر خانه بزرگ بتنی بود که در ان مرغ ها ، خروس ها ، کبوترها، فاخته های خندان، طوطی ها و فرانکولین های خاکستری و همه نوع پرنده در ان زندگی می کردند. بزرگترین پسر سبزل، رمضان به پرنده ها علاقه شدیدی دارد تمام روز، خود را با پرندگان مشغول می کند.

    چپن لانه اش را روی درخت الوی سیاه در سمت راست ساخته است و دو جوجه به اسامی شیپلوک و مزار دارد. چپین کبوتری است که مدت ها پیش این درخت الو را خانه خود کرده است. او از کودکی دراینجا زندگی می کند و پس از اشنایی با پدر شیپلوک ومزار همگی با هم در انجا زندگی می کنند.

    سپس چند ماه پیش، یک روز پدر جوجه ها پرواز کرد و دیگر بازنگشت. خدا می داند چه بلایی سر او امد. حالا که مدت زمان درازی از نبود او می گذرد، مادر و فرزندان مطمئن هستند که او دیگر زنده نیست.

    در میان پرندگانی که در خانه سبزل نگهداری می شوند، کبوترهای زیادی نیز وجود دارد. هر روز پسرش آنها را رها می کند و سپس در زمان مناسب دوباره آنها را می گیرد و دوباره در کبوترخانه می گذارد. اما یک کبوتر، معروف به دیدار، همیشه از کبوترخانه بیرون میآید و روی دیوار مینشیند و به دنبال فرصتی برای پرواز به سمت درخت آلو است. دیدار فکر می کند که این درخت برگ دار ترین درخت دنیاست و سایه اش دلپذیرترین سایه است. او از نشستن روی شاخه های ان لذت عجیبی می برد، احساسی که قبلا هرگز تجربه نکرده بود.

    رمضان هر روز در جستجوی او سرگردان است. همه ی پرندگان را در کبوتر خانه قرار می دهد ولی هیچ اثری از دیدار نیست. دیدار کبوترخانه را مانند زندانی جهنمی می بیند. او ارزو می کند که ای کاش چشمانش به رمضان و کبوترخانه اش نمی افتاد. از سوی دیگر رمضان به او ناسزا می گوید و می اندیشد: ”این دیدار همیشه مرا به دردسر می اندازد. این شیطون لعنتی مدام وقت من را تلف می کند.” رمضان پس از مدت ها جستجو، او را در حال معاشقه با مزار روی درخت الو می بیند. رمضان فریاد می کشد، اما پرنده به اطرافش اگاه نیست. رمضان ندا می دهد: دیدار. اما دیدار به همه چیز به جز مزار بی توجه است. رمضان غر غر می کند: پس این کاریست که تو در تکماما این مدت انجام می دادی. وقتی دستم به تو برسد، چنان درسی به تو خواهم داد که هرگز نخواهی دوباره به سوی درخت الو پرواز کنی و من را در دردسر بیندازی.

    مزار ناگهان حضور رمضان را احساس کرد و به دیدار گفت: انجا، رمضان دنبال توست. دیدار رمضان را که می بیند با خود می گوید: ای کاش می توانستم از دست رمضان به چشمان مزار بگریزم. در همین لحظه مزار چشمانش را می بندد و می گوید دیدار! این مرد به تو اجازه نمی دهد که اینجا بنشینی .چرا من را به یک حلقه تبدیل نمی کنی و روی پایت نمی گذاری؟

    همان موقع رمضان از درخت بالا میرود، دیدار را میگیرد و به کبوترخانه میبرد.

    صبح زود، مزار روی دیوار مینشیند. زمان میگذرد. اکنون ظهر است و مزار همچنان تنها و عاشقپیشه است. او احساس میکند که هوا گرمتر از معمول است. به اطراف نگاه میکند. باد میوزد، اما تعجب میکند که چرا آن را احساس نمیکند. به دنبال وزش باد، چشمش به کبوترخانه میافتد. با خود فکر میکند که اگر درِ کبوترخانه همان لحظه باز شود، نسیمی بلند خواهد شد و هوا بهترین لباس تازهاش را خواهد پوشید. اما کبوترخانه تا غروب باز نمیشود و مادر مزار او را به سمت درخت آلو فرا میخواند. در چهار روز بعدی، هوا برای مزار گرم مانند یک کوره احساس میشود. در روز پنجم، رمضان کبوترخانه را باز میکند و پرندگان را بیرون میگذارد، به این امید که دیدار به اندازه کافی برای پرواز به سوی درخت آلو تنبیه شده باشد و درسش را آموخته باشد که دیگر هرگز به آن سمت نگاه نکند.

    پس از این چهار روز انتظار جانکاه، امروز مزار و دیدار بالاخره تغییر فصل خود را تجربه میکنند. نسیم دلپذیری آنها را با مه دریا مانند مشک در بر گرفته است. این دو فکر میکنند که اگر بخواهند این لحظه بهشتی را ابدی کنند، باید قبل از غروب و قبل از آمدن رمضان از این روستا بروند و به دور از نگاههای نظارتگر، مخفیانه فرار کنند.

    خورشید در آسمان بلند است. هیچ چیزی جز نور بین زمین و آسمان نیست. مزار و دیدار مانند دو نقطه در آسمان اوج گرفتهاند. آنها چشمهایشان را به زمین دوختهاند و به دنبال مکانی میگردند که بتوانند بهشت خود را در آن حفظ کنند.

    Published: Momin, Munir (2016), Lailan.

    منبع: Unheard Voices