d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  تله ی پرنده

    تله ی پرنده

    نویسنده: ناگومان

    ترجمه : فضل بلوچ

    من یک تله ی پرنده هستم. من الان حدود یک سال است که اینجا سر یک درخت مرتفع کهور گرفتارم. روزهای گرم و شب های سرد، رطوبت و خشکی، باد و باران، گرمای سوزان بادهای تابستان، همه مرا بسیار ضعیف کرده اند. قطعات لاستیکی من پوسیده و از بین رفته است. موریانه ها سنجاق چوبی را خورده اند و طاق آهنی آن زنگ زده است.

    چرا در این موقعیت ناجور اینجا معلق هستم؟ چه کسی مرا به این وضعیت نامناسب رسانده است؟ خوب، داستانی طولانی دارد.

    تابستان گذشته در صبحی دلپذیر و ابری، بدل من و دو تله پرنده دیگر مثل من را از سبد حصیری بیرون آورد و راهی مزرعه پدرش شد. او ما را به جایی می برد که می توانست ما را در موقعیتی قرار دهد که بتوانیم پرنده صید کنیم.

    این سبد جایی بود که من و تله های دیگر شب ها در ان می خوابیدیم. بدل شب ها ما را بیرون نگه نمی داشت چرا که قورباغه‌ها، موش‌ها و سوسک‌ها به ما می‌چسبیدند، یا مورچه‌ها دانه‌هایی را که او به عنوان طعمه استفاده می‌کرد، می‌بردند. بنابراین، روزها در مزرعه پرندگان را می گرفتیم و شب ها در سبد استراحت می کردیم و از زندگی صحبت می کردیم.

    بدل من را سه روز پیش ساخته بود و به مزرعه می برد اما من تا حالا نتوانسته بودم که حتی یک پرند ه صید کنم. برای همین دلیل در مقابل همراهانم که ان همه طعمه گرفته بودند، کمی احساس شرمندگی می کردم.

    دلیل من برای نگرفتن صید این بود که روز اول انقدر مرا سفت بسته بودند که پرندگان دانه هایم را بدون اینکه به درون بپرند می خوردند و روز دوم انقدر شل بسته شده بودم که خود به خود بیرون رانده می شدم. وقتی این اتفاق افتاد، پرندگان روی خرمنگاه پرواز کردند و حتی پس از فرود دوباره از من حسابی فاصله گرفتند. بنابراین حالا یاد گرفتم که تله ی پرنده نباید انقدر محکم بسته شود که پرندگان بتوانند دانه ها را بخورند بدون اینکه درون تله بیفتند و نباید انقدر شل باشد که که با وزش نسیم به بیرون بیایند.

    صبح ان روز، بدل ما را برداشت و به سوی زمین خرمن کوبی ذرت های خوشه ای برد، جایی که ذرت خوشه ای روی تکه ای از زمین سخت نزدیک مزرعه انباشته شده بود. پرندگان بسیاری به سوی این زمین خرمن کوبی می امدند. علاوه برکبوترهای طوقی ، تردد کبوترهای قمری،زردپره های کله سیاه،لیکویان، گنجشک ها و حتی میناهای معمولی امر رایجی بود.

    حالا چند قمری و لیکویان در حال نوک زدن به دانه ها بودند. هنگامیکه بدل نزدیک شد، ان ها به سوی درخت کاهور که کمی دورتر بود پرواز کردند. بدل دو تله دیگر را بر زمین گذاشت و من را بلند کرد و بیرون قرار داد. کمی زمین را کند، مرا انجا قرار داد و با کمی خاک مخفی کرد. سپس بر روی خاک فوت کرد و خاک را کنار زدو دانه ذرت های خوشه ای را که با رزین روی مکانیسم ماشه من چسبانده بود، آشکار کرد. چند ساقه ارزن را پشت سرم گذاشت تا راه پرندگانی را که از پشت نزدیک می‌شوند، ببندد، زیرا نمی‌توانیم پرنده‌هایی را که از پشت می‌آیند، محکم بگیریم.

    چند ساقه ارزن را پشت سرم گذاشت تا راه پرندگانی را که از پشت نزدیک می‌شوند، ببندد، زیرا نمی‌توانیم پرنده‌هایی را که از پشت می‌آیند، محکم بگیریم. بدل دو تله دیگر را هم گذاشت. سپس با گوشه شالش رد پاهایش را از اطرافمان پاک کرد تا پرندگان به چیزی مشکوک نشوند. وقتی کارش تمام شد، به سمت درخت کالر که در فاصله ای دور قد علم کرده بود بود رفت و چشمانش را به خرمن دوخت.

    هوا خیلی دلپذیر بود . ابرها سایه انداخته بودند و نسیم خنکی می وزید. پرندگانی که بر درختان کالر و کهور دور خرمن نشسته بودند از هوای مطبوع سرمست شده و با صدای دلنشین خود آن را می ستودند.

    در همان لحظه دو کبوتر آمدند و بر فراز همان درخت مرتفع کهور که من اکنون در آن اویزان شده ام، فرود آمدند. من از دیدن تعداد پرندگان بسیار خوشحال شدم. فکر کردم حتما یکی از آنها را می گیرم. اما هنوز هیچکدام را نگرفته بودم. .نمی دانم اگر می توانم یا نه.

    در درونم در تقلا بودم، ومنتظر فرود پرندگان در خرمنگاه. بدل پشت درخت کلر مخفی شده بود و منتظر بود تافنر یکی از ما پریده شود. انتظار طول کشید اما حتی یک پرنده هم رویزمین فرود نیامد. همه آنها روی درختان کهور و کلر نزدیک نشسته بودند و آواز می خواندند و هوای خوب را ستایش می کردند.

    بالاخره انتظار طولانی ما به سر رسید. یک قمری از روی درخت کاهور پرید و در خرمنگاه فرود امد. چند پرنده ی دیگر او را دنبال کردند. بعضی از انها نزدیک تله های دیگر بودند و یکی از انها ارام ارام نزدیک من می شد. قلبم تندتر می زد، و فکر می کنم همچنین قلب بدل که پشت درخت کلر مخفی بود.

    قمری در حالیکه به دانه ها نوک می زد جلوی من ایستادو نزدیک بود که دانه هایی که روی ماشه ی من بودند را نوک بزند که در همان لحظه دو کبوتر روی درخت کاهور پایین امدند و به ان سوی خرمنگاه پرواز کردند. این حرکت ناگهانی قمری ها را ترساند و انها به سوی درخت کلری رفتند که بدل پشت ان مخفی شده بود. هنگامیکه بدل را دیدند به سوی درخت کاهور دیگری در ان نزدیکی پرواز کردند.

    از دست کبوترها ناراحت بودم، چرا که شانس من را برای به تله انداختن تباه کردند. اگر انها پرواز نمی کردند من مطمئناً اولین طعمه زندگی ام را می گرفتم. برای یک لحظه من هم ارزوی بهار را کردم، ارزوی اینکه کبوترها را فراری دهم. اگر طعمه ی من را فراری دادند، اجازه نخواهم داد که اینجا علوفه بخورند. اما بعد فکر کردم که نباید آنها را به این راحتی رها کنم. اگر آنها را بترسانم، آنها فقط مزرعه یا خرمن دیگری پیدا می کنند و شکم خود را پر می کنند. بهترین مجازات این است که یکی از آنها را به دلم بیندازم.

    دو کبوتر با ظرافت در کنار هم در اطراف خرمنگاه حرکت می کردند. در همین لحظه کبوترهای قمری که کبوترهای طوقی انها را ترسانده بودند نیز برگشتند. من کاملاً خوشحال بودم و عصبانیت من از کبوترهای طوقی فروکش کرد. برای اولین بار به آنها خوب نگاه کردم. آنها کبوترهای جوان و تپلی بودند. یکی نر و دیگری ماده بود. با هم قدم می زدند و در کنار هم بسیار زیبا به نظر می رسیدند. فکر کردم چقدر خوشحال هستند. پرندگان بیچاره نمی دانستند که فرشته مرگ در آن نزدیکی کمین کرده و هر لحظه آماده است آنها را ببرد.

    برای لحظه ای کوتاه دلم برایشان سوخت اما آرزویم برای صید کردن یکی از آنها – برای گرفتن اولین طعمه ام و کسب شهرت در میان رفقا و بدل – دوباره ظهور کرد و سنگ دلم کرد.

    کبوتر نر به سمت من می آمد و کبوتر ماده نیز به دنبالش. قلبم دوباره تندتر زد. یکی از آنها نزدیک بود طعمه من شود. حالا انتظار من و بدل به پایان رسیده بود. کبوتر نر با دیدن خوشه های ذرت با سرعت بیشتری به سمت من امد و به دانه هایم نوک زد. سنجاق چوبی من لیز خورد و فوراً گردنش را گرفتم.

    لحظه ای که من پریدم، همه ی پرندگان در خرمنگاه پرواز کردند. اما جفت پرنده به دام افتاده بالای سرم ماند و در حال چرخش بود. وقتی بدل این را دید، با عجله جلو رفت. با دیدن او که در حال آمدن بود، پرنده معلق به سمت درخت کلر در همان نزدیکی عقب نشینی کرد.

    بدل کبوتر نیمه هوشیار را از درون آرواره هایم برداشت. به پرنده نگاه کرد، لبخند زد و با لحن بی رحمانه ای خطاب به او گفت: بیا خوشه ذرت را نوک بزن، ای مفت کش لعنتی! در همان حالت هیجانی اش بلند می خندید.

    متاسف شدم. انها چه زندگی زیبایی داشتند. اما در یک لحظه از هم پاشید.،‌مانند قلعه ی شنی خرچنگ ها. بیچاره ها الان چقدر درمانده و ترسیده اند. ای کاش نمی گرفتمش! با حسرت به کبوتری که محکم در دستان بدل بود نگاه کردم. حالا او می خواهد آن را بکشد و جفتش از غم و اندوه خواهد مرد. من مسئول مرگ نابهنگام هر دو هستم. من زندگی شاد آنها را تباه کردم.

    با چنین افکاری خود را ملامت می کردم. اما الان وضعیت وقعا از کنترل خارج شده بود. بدل داسى از كمرش برداشت و رو به قبله آماده ذبح کبوتر نر شد. کبوتر ماده روی درخت کلر نشسته بود و غمگینانه می خواند.

    از اینکه خون ان پرنده ی بیگناه را ریخته بودم پشیمان بودم. حالا چگونه می توانستم او را از چنگال مرگ نجات دهم؟ بدترین چیز ممکن اتفاق افتاده بود. و این افکار من بیهوده.

    بدل پاهای کبوتر را زیر پای راستش و بالها را زیرپای چپش قرار داد. بدل با دست چپش گردن کبوتر را گرفت و داس را روی گردن قرار داد، در حالیکه بسم الله رحمن الرحیم و الله اکبر را زمزمه می کرد. کبوتر از ترس مرگ چشمانش را بست و جفت ماده اش دوباره به صورت دایره وار بر فراز بدل شروع به پرواز کرد. داس گلوی کبوتر را برید و خونش شروع به فوران کرد. او به خود می پیچید تا اینکه بالاخره بدنش سرد شد.

    بدل چند قطره از خون کبوتر را روی سنجاق چوبی من ریخت تا در آینده بتوانم پرندگان بیشتری را صید کنم. اما من… در آتش فروزان حسرت داغ می شدم.

    از آن روز به بعد من حتی یک پرنده صید نکردم. هرگاه عده‌ای به من نزدیک می‌شدند، خود را به راه می‌انداختم و پرندگانی که روی زمین نزدیک من بودند، پرواز می‌کردند. این تنها راهی بود که برای من باقی مانده بود تا اندکی از عذاب گناهم خلاص شوم.

    بدل نسبت به جهش بی موقع من با صبر برخورد کرد. ولی تا کی ؟یک بار دیگر که بی موقع فنم پرید، عصبانی شد و من را با تمام قدرت پرتاب کرد و من در شاخه های ان درخت کهور گیر کردم و از ان روزاینجا اویزانم.

    اگر چه باران و خورشید قطرات خون را از روی من پاک کرده بود اما زخم های ان داس و پشیمانی اش هنوز تازه استو هر گاه که صدای اهنگ غم انگیز کبوتر طوقی را می شنوم، دردی از درون قلبم بر می انگیزد و دنیا برایم پز از غصه می شود.

    منتشر شده : Nagoman (2003, 2012), Dar e Aps

    منبع: Unheard Voices