d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  تو مستحق مادر نیستی، چرا که در بلوچستان زندگی می کنی

    تو مستحق مادر نیستی، چرا که در بلوچستان زندگی می کنی

    نویسنده: مریم سلیمان

    این داستان پسر کوچولوییست که اهل ایکی از شهرهای شبیه جزیره ای بلوچستان است.

    او در خانواده ای بدنیا امده بود که با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم می کردند اما محبت مادرش روح او را غنی می ساخت. او احساس می کرد که ثروتمندترین و خوش شانس ترین انسان روی زمین است چرا که بهترین رابطه که به او ارامش می داد را داشت.

    در سنین اولیه زندگی اش روحش غالبا وقتی شاد تر می شد که دست های والدینش را می گرفت و با انها راه می رفت.

    همیشه خواهان خواهر و برادر کوچک تر از خودش بود تا اینکه یک روز کشف کرد که به زودی قرار است برادر بزرگتر برای برادرش شود. شادی اش از شنیدن این خبر حد و مرز نداشت.

    اما او نمی دانست که زندگی اش برای همیشه متحول خواهد شد. لبخند معصومش دیگر هیچگاه بر گونه های صورتی رنگش نخواهد نشست.

    یک شب زجه های دردناک مادرش را شنید. و مادرش را در حالیکه درد شدیدی می کشید دید. نمی دانست که چگونه خود را با موقعیت وفق دهد. با چشم های کوچک و خیسش به پدر بیچاره اش نگاه کرد.

    بعد از ان، مادرش به بخشداری و به یک بیمارستان دولتی منتقل شد. بدلیل عدم وجود جراح به پدرش پیشنهاد شد که مادرش را به شهر بزرگتری ببرد. مادرش حتی به آنها فرصت بیشتری نداد تا کاری برای او انجام دهند.

    او تنها هشت سال داشت که نزدیک ترین رابطه اش او را ترک کرد. پدرش همیشه غمگین و نگران پسر کوچکش بود.

    1او به فکر فرو رفت، اما چرا مستحق مادر نبود؟ اول خود را ملامت کرد و سپس دوباره سوال کرد، چرا مستحق مادر داشتن نیستم؟ پدرش با نگرانی جواب داد ، پسرم ،چون در بلوچستان زندگی می کنی . پسرم ما نتوانستیم جان مادرت را نجات دهیم چون اینجا زندگی می کنیم .

    او به فکر فرو رفت، اما چرا مستحق مادر نبود؟ اول خود را ملامت کرد و سپس دوباره سوال کرد، چرا مستحق مادر داشتن نیستم؟ پدرش با نگرانی جواب داد ، پسرم ،چون در بلوچستان زندگی می کنی . پسرم ما نتوانستیم جان مادرت را نجات دهیم چون اینجا زندگی می کنیم .

    او پس از شنیدن سخنان پدر، عمیقا به فکر فرو رفت. او به یاد گذشته افتاد و انچه مادرش می گفت: ” پسرم من می خواهم که تو درس بخوانی، برای ملتت باید درس بخوانی پسر.”

    او برای غلبه بر غم و اندوه خود و همچنین برای برآوردن آرزوی مادرش به مدرسه رفت. اما کف کرد که معلم بعلاوه بر او باید حواسش به ۶۹ دانش اموز دیگر می بود، پس برای هیچ کس اهمیت نداشت که چه چیزی در مدرسه یاد می گیرد.

    او از پدرش خواست که او را برای تحصیل بهتر به شهرهای بزرگتر بفرستد. متأسفانه، پدرش وضع مالی کافی برای انجام این کار را نداشت.

    پسر دوباره از پدرش پرسید: “چرا این مدارس بهتر نمی شوند، چرا من نمی توانم اینجا بدون هیچ هزینه ای تحصیلات بهتری داشته باشم.”

    پدرش پاسخ داد: ”پسرم، تو لایق تحصیل بهتری بدون هزینه نیستی.”

    پسر کوچولو اصرار کرد: “من هم لیاقت تحصیل خوب را ندارم!ابا چرا نه؟”

    پدرش که از پنجره نگاه می کرد پاسخ داد: ”پسر، چون تو در بلوچستان زندگی می کنی.”

    پسر کوچولو بالاخره به مرد جوانی تبدیل شد و بعنوان ماهیگیر با پدرش کار می کرد.

    با این حال از شرایط بحرانی رهایی نیافت. یک روز صبح که برای امرار معاش به بیرون خانه می رفت، قایقش را نزدیک ساحل، اخرین جایی که ان را دیده بود نیافت. در عوض سنگ های بزرگ زیادی را در ساحل دید. بعداً متوجه شد که نام این سنگها “دیوار محافظ در برابر خطرات ساحلی” است. او فهمید که دیگر نمی تواند ماهیگیری کند.

    حالا از پدرش نپرسید که چرا حق گذران زندگی را ندارد، چون جوابش را میدانست.

    او اغلب از خود درباره بسیاری از اتفاقات زندگی اش سوال می کرد، سعی می کرد پا سخ آن را بیابد. مرگ مادرش شوک بزرگی بود، اما شرایط پیش رو نیز کمتر از شوک نبود.

    1 Daddy