جاده بی پایان، شب بی پایان
اتوبوس در طول جادهای پردستانداز تکان میخورد. از نیمهشب گذشته بود و مسافران در صندلیهایشان یا خواب بودند و یا چرت میزدند. تنها دو نفر بیدار بودند: یکی راننده که یک آهنگ هندی قدیمی روی رادیو گذاشته بود در حالی که سعی میکرد از افتادن در چالهچولههای جاده جلوگیری کند و دیگری مسافری بود، غرق در افکار.
اتوبوس از دشتی وسیع در کوهپایه میگذشت. چندین نور پراکنده در دوردست سوسو میزدند. تشخیص اینکه آنها لامپهایی بودند که در پنجرههای خانههای مجاور سوسو میزدند یا ستارههایی در آسمان دوردست که بر زمین میدرخشیدند، کار آسانی نبود.
اتوبوس مسافت زیادی را طی کرده بود که یک باران غیرمنتظره بدون رعد و برق شروع به باریدن کرد.
«گاز بده، کاپیتان! رودخانه تانک جلوتر است.» کمکراننده که در ردیف آخر دراز کشیده بود، فریاد زد. مسافران با چشمان سنگین خمیازه کشیدند و چشمان خود را در تاریکی مالیدند تا از پنجره نگاهی به باران بیندازند، سپس دوباره به خواب رفتند.
صدای قطرات باران در میان صدای تلقتلق اتوبوس و صدای موسیقی رادیو به سختی شنیده میشد. اما مسافر بیدار ما مطمئن بود که قطرات باران رد لاستیکهای پشت سرشان را خواهد شست و این فکر برای او احساس آرامش ایجاد کرد.
شهر همانند ترسش پشت سرش بود.
اتوبوس توقف کرد و قلبش برای یک لحظه ایستاد. اما به جای سربازها، دو مسافر جدید سوار اتوبوس شدند. یکی از آنها مردی بود که لباس سفیدی پوشیده بود، کیف کوچکی در دست داشت و عینکی به چشم. دیگری سرپوشی ابریشمی بر سر داشت. او شبیه به یک دهقان یا شترسوار بود.
کمکراننده از مسافران خواهش کرد: «در اتوبوس صندلی خالی نیست و این دو شرایط اضطراری دارند. لطفاً اجازه دهید یکی از آنها برای مدتی روی صندلی خالی کنار شما بنشیند.»
مسافر پاسخ داد: «من هر دو صندلی را رزرو کردهام چون احساس راحتی نمیکنم کسی کنارم بنشیند.»
قبل از اینکه کمکراننده بتواند پاسخ دهد، دهقان از مسافر ما خواهش کرد: «آقا ما به زودی پیاده میشویم. لطف میکنید اگر اجازه بدهید آقا مدتی کنار شما بنشیند.»
مسافر کیفش را از روی صندلی برداشت و جلوی پایش گذاشت. دهقان تا آخرین ردیف قدم زد و بر همان صندلی که کمکراننده قبلاً نشسته بود، نشست.
مردی که کنارش نشسته بود، آدم خوشقیافهای بود. نور چندرنگ داخل اتوبوس چهرهاش را رنگپریده کرده بود. لباسهایش از باران کمی مرطوب شده بود. مسافر ما با دقت به بیرون از پنجره نگاه کرد، به گونهای که نشان میداد او قصد ندارد تا پایان سفر چیزی بگوید. مسافر ما از روی کیفش حدس زد که دکتر است. دکترهای روستا معمولاً چنین کیفی را حمل میکردند. دکتر یک پاکت سیگار از جیبش بیرون آورد، یکی به او تعارف کرد و بعد خودش یک سیگار برای خودش روشن کرد.
چند لحظه پیش، وقتی در معرض باد و باران بودیم، به این فکر میکردم که چقدر انسان در مقابل طبیعت عاجز است. دکتر صدای ملایمی داشت. مسافر ما به دکتر نگاه کرد اما چیزی نگفت. رابطه انسان با همنوعان خود بسیار مرموز است. کمی پیش، قبل از اینکه سوار این اتوبوس بشویم، هر یک از ما سرنوشت جداگانه خود را داشتیم، اما حالا سرنوشت همه ما مسافران مشترک است. اگر اتوبوس در دره بیفتد، همگی ما خواهیم مرد. اگر اتوبوس خراب شود، همگی به دردسر میافتیم. و اگر به سلامت برسد، همگی صحیح و سالم و خوشحال به مقصد میرسیم. زندگیهایمان، سرنوشتهایمان، ترسهایمان اشتراک دارند.
مسافر ما کوتاه پاسخ داد: «خب، من اصلاً از هیچ چیز نمیترسم.»
دکتر گفت: «من فقط در مورد تو صحبت نمیکنم.» لبهایش را جمع کرد و یک حلقه دود در هوا دمید. «اما با نگاهی دیگر، من در اشتباهم. چه با هم باشیم و چه نباشیم، زندگی و مرگمان متعلق به خودمان است. اگر اتوبوس واژگون شود، لزوماً هر مسافر نخواهد مرد. برخی از ما ممکن است آسیب ببینند. برخی ممکن است دست یا پایشان بشکند. و برخی ممکن است حتی کوچکترین خراشی را نبینند. اما همه ما آرزو داریم که اتوبوس به سلامت به مقصد برسد، چرا که ترس از مرگ مانند باران در وجودمان جاری است.»
«همانطور که قبلاً به شما گفتم، من اصلاً از هیچ چیز نمیترسم.»
«همه از مرگ میترسند، حتی تو. هنگامی که ترس از مرگ هجوم میآورد، انسان مانند تو تند و مغشوش سخن میگوید.» دکتر یک حلقه دود دیگر در هوا دمید. بعد از مکث کوتاهی گفت: «میل به زندگی کم و بیش برای همه ما یکسان است. همین ترس است که باعث میشود از سفر با اتوبوس در شب بترسم. لحظهای که چشمانم را میبندم، احساس میکنم اتوبوس غلت خواهد خورد. به همین دلیل است که من اصلاً نمیتوانم در اتوبوس بخوابم. نمیدانم تو چه احساسی داری.»
انگیزهای در دل مسافر ما به وجود آمد. «آیا از گذشتهام فرار کردهام؟ هیچکس نمیداند. آیا من آیندهای دارم؟ هیچکس نمیداند. چطور ممکن است اینگونه باشد؟» اما حرفی نزد.
دکتر گفت: «من همچنین از تاریکی میترسم. اما حالا تاریکی در بیرون اتوبوس است.» دکتر ادامه داد: «داخل اتوبوس پر از نوری است که به قدری ملایم است که برای کسانی که خواب هستند، مزاحمتی ایجاد نمیکند و به کسانی که بیدار هستند، آرامش میدهد.»
او سیگار دیگری بیرون آورد، اما فقط آن را بین انگشتانش نگه داشت بدون اینکه روشنش کند. «انسان از هیچ چیز به جز مرگ نمیترسد. مهم نیست که در یک حادثه بمیرد یا از ایست قلبی یا سرطان. گاهی اوقات فکر میکنم کسانی که توانایی مقابله با زندگی را از دست میدهند، در واقع میمیرند. من معتقدم که خداوند هرگز جان کسی که برای هدفی زندگی میکند را نمیگیرد. من مرگ را از نزدیک دیدهام، آنقدر نزدیک که روابط شخصی و شور زندگی مانند امواج نوسان پیدا میکنند.»
«آیا تو نزدیکتر از من به آن بودهای؟» با صدای آرام از دکتر پرسید.
«منظورت چیست؟» دکتر سیگاری را که در دست داشت تکان داد، اما متوجه شد که سیگار خاموش است. سیگار را به سویش دراز کرد.
«من همسرم را کشتهام.» سیگار را روشن کرد و پک بلندی از آن زد. «همسر باردارم، همسر عزیزم. من همسرم را کشتم.»
صدای دکتر میلرزید. «همسر باردارت…؟ ولی چرا همسر باردارت را کشتی؟»
«چون کودکی که در شکمش بود، مال من نبود.»
دکتر با پریشانی به او نگاه کرد.
در همان لحظه، دهقان از ردیف آخر فریاد زد: «راننده توقف کن، ما به مقصد رسیدیم.»
دستش میلرزید و مقداری خاکستر روی لباسش ریخت. او زمزمه کرد: «دکتر، لطفاً نرو، میترسم.»
دهقان به آنها نزدیک شد و گفت: «بیا برویم دکتر. ما رسیدیم.»
دکتر کیفش را برداشت و به او گفت: «زن این مرد درد زایمان شدید دارد. در روستایشان دکتر نیست و بیست کیلومتر را طی کرده تا مرا بیاورد. در این نبرد مرگ و زندگی، تمام تلاشم را خواهم کرد تا زندگی پیروز شود.»
منتشر شده در: عبدالحکیم (۱۹۷۰)، گچین ازمانک
منبع: Unheard Voices