d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  دوربانی

    دوربانی

    نویسنده: شاه ابن شین

    خطوط کف دستم هیچگاه خبر از شانس خوش نداشتند. اما همچنان اولین جمعه هر سال پیش او می رفتم تا کفم را بخواند.. می دانسم که از تشویقم خسته شده بود اما به من نه نمی گفت.

    اسمش شی سوالی بود. شی کف خوان بود . نمی دانم از که یاد گرفته بود اما میگفت از وقتی به یاد دارد کف خوان بوده است. به یاد دارم که اولین بار که پیش او رفتم با ملا ماهاتون بود. برای او میوه عناب خشک شده و دوغ اوردیم. وقتی اولین بار دستم را برای کف خوانی دراز کردم، ملا ماهاتون بود که دستم را گرفت . شی سوالی گفت اولین بار است که کفی را که می خواند در دست کس دیگری است.

    نمی دانم چه چیزی در کفم می دید که تنها اه می کشید و چیزی نمی گفت. دلیلم برای رفتن پیش او این بود که به من بگوید کی ازدواج خواهم کرد. در این زمینه نیز چیزی به من نگفت. در این زمینه نیز چیزی به من نگفت.

    اسم من دوربانی است. من عضو یک قبیله ی بلوچی هستم . چندین نسل است که دامداریم. خدا می داند اجدادم چندین منطقه و اقلیم را پشت سر گذاشتند تا بالاخره پدر متوفی ام به منطقه ی خود رسید. او برای پنج سال گله اش را برای چرا به اینجا می اورد.

    دو ساله بودم که پدرم برای همیشه ما را ترک کرد. مادر بعدها به من گفت که موسم باران بود و و برای شش روز باد طوفان بدون توقف می وزید. مادر گفت: پدرم متخصص فصل ها بود . پدر گفته بود: وقتی باد بیشتر از دو روز اینچنین بوزد، همیشه بعد از ان باران سنگینی خواهد بارید. اما امسال، خدای من به ما رحم کن ،‌در اسمان ابر هست و بادهای طوفانی شش روز است که بدون توقف می وزد.

    همان روز بعد از ظهر طوفان ارام شد و باران سنگینی شروع به باریدن گرفت که هشت روز و شب ادامه داشت. همه ی رودخانه ها طغیان کردند. مادرم به من گفت که دو تا از بزهایمان گم شدند. فال گرفت. هر دو خوب بودند. بعدا پدر گفت: چیزی راه انها را سد کرده . من می روم تا انها را برگردانم.

    مادر به من گفت: “حدودا اواخر بعد از ظهر یکشنبه بود. دو ستاره ی درخشان در اسمان بودند. همه شب منتظر پدرت بودم و اتشی بزرگ برافروختم چرا که شاید او راه را گم کرده باشد و راه را از طریق نور اتش پیدا کند. اما سپیده دم هم خبری از او نشد. ان صبح،‌طوفان دوباره شروع شد. باد به شدت می وزید ظهر هنگام پدرت با بزها نیامد.بعدها مردم قبیله جسدش را اوردند.پدرت در رودخانه افتاده بود و مرد.”

    سال بعد از مرگ پدرم، عقرب مادرم را گزید و او را کشت. و ملا ماهاتون من را بزرگ کرد. او هم از قبیله بود.

    ملا به من می گوید که دوقلو داشتم و اینکه او قابله ی مادرم بود. دوقلوی تو ، از تو تیزهوش تر بود اما روزهایش محدود. او تنها هفت سال داشت که اخرین نفسش را کشید. مادرت خیلی گریه کرد، مادرت سه بار دیگر حامله شد اما سقط شدند.

    بعضی وقت ها وقتی ملا نماز شبش را تمام می کرد ، سجاده اش را جمع می کرد ، فانوس را بر می داشت و بیرون می رفت. من همیشه فمر می کردم که او به دستشویی می رود ، وس به دنبالش رفتم اما او من را متوقف کرد. به من گفت: اگر کسی در خانه امد و جویای من بود به او بگو که به اغل گوسفندان پیرمرد رفتم. اما هیچگاه کسی دنبال او نیامد. احیانا از او می پرسیدم اغل گوسفندان پیرمرد کجاست . اما او هرگز جواب من را نمی داد.

    شبی درحالیکه در حال دعا بود، کسی او را صدا زد : خاله داری دعا می کنی؟ بیا روی این شیرینی های خرمایی دعا بخوان.

    صدای عمیقی بود. ملا جواب سلام را داد : خدا حفظت کند. فانوس را برداشت و دوباره خارج شد. او را دنبال کردم اما نیمه راه برگشتم. الان فهمیدم به کجا می رود. و دیگر هیچوقت از او سوال نکردم.

    یک شب فانوس را برداشت و قبل از خارج شدن گفت: “دخترم، می دانی به کجا می روم؟”

    گفتم : “بله”

    گفت: “تو به اندازه کافی بالغ شده ای تا بفهمی که کمک کردن به این مخلوقات ثواب دارد.

    گفتم: “خدا شما را حفظ کند.”

    در طی این چندین ماه، ملا خیلی ضعیف شده بود . نگران بودم. نمی توانستم به بزها و گوسفندها رسیدگی کنم، چرا که ملا مریض بود و هیچ مردی در خانواده نبود که کمک کند

    اولین جمعه سال بود و حال ملا کمی بهترشده بود. نتوانستیم نزد شی سوالی برویم ، اما روز بعد ملا گفت: وقتی نزد شی سوالی می روی به او سلام برسان و به او بگو که من الان ضعیفم و از او بخواه که درخواست من را فراموش نکند.

    کسی را همراه خودم نزد شی سوالی بردم. تا من را دید گفت: دیروز منتظرت بودم .

    ملا پیر است و مریض. به شما سلام می رساند و می گوید که درخواستش فراموش نشود.

    به من گفت که سلام برسانم و در ان شروع به وارسی خطوط کف دستم کرد. اولین بار بود که یک مرد دست من را می گیرد . کفم را بررسی کرد و بعد یک تکه سنگ فیروزه در یک دستمال سفید پیچید و از من خواست که ان را به ملا بدهم.

    اولین بار بود که او من را اصلا تشویق نمی کرد یا حتی چیزی در مورد خطوط کفم نگفت.

    دو روز بعد در حالیکه لباسی سفید پوشیده بود به دیدن ملا امد. همراه او مرد دیگری نیز بود. ملا شالی قرمز بر صورتم انداخت، فیروزه را در دستم قرار داد ، با نرمی دستم را فشرد و گفت: “امیدوارم به ارزوهایت برسی.”

    شی سوالی ان روز با من ازدواج کرد و چند ماه بعد ملا فوت کرد.

    روزها و ماه ها می گذشت. ان سال باران بارید. چراگاه سبز بود. گله ها خوب چرا کرده بودند و من حامله بودم.

    شی برای کف خوانی هر شنبه به خانه اش می رفت . یک روز باد طوفانی می وزید . اواخر عصر شنبه بود و دو ستاره درخشان در اسمان بودند و شی به خانه اش رفته بود. غروب باران شروع به باریدن گرفت . همه شب رعد و برق در اسمان بود و باران سنگینی می بارید. منتظر شی شدم اما او نیامد.

    صبح بعد یکی از اعضای قبیله شالی سیاه بر صورتم انداخت . خبر گرفتیم که مکان کار شی از بین رفته و او زیر ان ساختمان مرده است.

    از خود بیخود شدم. می خواستم گریه کنم اما نتوانستم. یاد اولین بار افتادم که شی دستم را گرفته بود و کفم را می خواند . می خواستم به کفم نگاه کنم اما نمی توانستم.

    دستی به دستم خورد . با بالا نگاه کردم . او مردی بود که عقدمان را خوانده بود.

    شی کف خوان تو بود و او نمی خواست تو رابا حقیقت سرنوشتت ازار دهد اما خداوند ملا را رحمت کند…….. جمله اش را تمام نکرد، اما گویی چیزی سینه ام را شکافت . به اطراف نگاهی انداختم و چشمم به تسبیح نماز ملا افتاد و به شدت گریه کردم.

    منبع: Sach Magazine, 2019

    منبع: Unheard Voices