d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  رخشنده تاج بلوچ4

    رخشنده تاج بلوچ4

    همه زنان از اتاق خارج شدند و مهپلی بالاخره متوجه شد که شوهرش غلام بجر است. در زندگی پدرشان، یتیم شدند. وقتی از دراز کشیدن خسته شد، بلند شد و به دیوار تکیه داد. نگاهش به لباس عیدی که می‌دوخت و آنجا گذاشته بود، افتاد. لباس را به سینه‌اش چسباند و گفت: “حالا این را برای چه کسی بپوشم؟ زمان من تمام شده است، بله! ده سال زندگی پر از عشق و وفاداری با سه کلمه تمام شد. آیا عشق و محبت من نمی‌توانست این را متوقف کند؟ آیا ده سال همراهی با تو نتوانست این را جلوگیری کند؟ چگونه توانستی بگویی که من مثل مادر و خواهرت هستم و به من بگویی برو؟”

     

    بعد از آن، مهپلی دیگر شاه‌بخت را ندید. او می‌خواست او را ببیند اما هرگز اقدامی نکرد. او می‌دانست که فقط یک راه دارد. روز بعد از شب عروسی‌اش، مهپلی چمدان‌هایش را جمع کرد و به خانه جدیدش رفت. هنگام ترک، پدرش دستش را روی سرش گذاشت و سعی کرد او را تسلی دهد، اما مهپلی یک قدم به عقب برداشت. او به کسی نگاه نکرد و سوار ماشین شد. ماه‌ها و سال‌ها گذشت، و مهپلی پنج فرزند داشت، اما هرگز به محله‌اش بازنگشت. پدر و مادر و برادرانش به دیدن او می‌آمدند، اما مهپلی هرگز با وضعیت سازگار نشد. هر اتفاقی که برای او افتاد، او قسم خورد که هرگز شکایت نکند. او همیشه با حرف‌ها و نظرات تند روبرو بود، اما شوهرش غلام بجر با او مهربان و خوب رفتار می‌کرد. غلام بجر، خسته از تمام حرف‌ها و سر و صداها، فرزندانش را برداشت و به خانه‌ای جدا از بقیه نقل مکان کرد. مهپلی آرامش یافت و فکر کرد که تمام درد و رنجش تمام شده است. اما سرنوشت هنوز قصد داشت او را آزمایش کند. می‌گویند سرنوشت در خطوط کف دست‌ها قرار دارد. اگر مهپلی می‌دانست که سرنوشت در خطوط کف دست‌هایش است، هر دو دستش را قطع می‌کرد. اما می‌گویند هیچ‌کس آینده را نمی‌داند. بار دیگر، سرنوشت تاریکش به مهپلی نمایان شد. غلام بجر همیشه در زمین‌هایش ضرر می‌کرد و بدهکار بود. یک شب، او بیشتر از حد معمول نوشید و نیمه مست و گیج به خانه آمد. مهپلی به او شام داد. او غذا خورد و مهپلی جلوی او نشست. او به مهپلی نگاه کرد و پارچ آب را به سمت او پرتاب کرد. مهپلی حیرت‌زده بود. غلام بجر بدون گفتن کلمه‌ای بلند شد، موهایش را گرفت و او را به اتاق کشید و زد. او برگشت و دوباره او را زد. تنها چیزی که مهپلی گفت این بود: “تقصیر من چیست؟ من هیچ کاری نکرده‌ام!” غلام بجر عصبانیت و حسادتش را بر او خالی کرد. او گفت: “جیغ نزن، وگرنه تو را طلاق می‌دهم و اگر تو را بکشم، هیچ‌کس نخواهد فهمید یا به دنبالت نخواهد آمد. تو مثل لاشه‌ای خواهی بود که کرکس‌ها آن را می‌خورند.” او لعنت فرستاد و به او توهین کرد، اما مهپلی چیزی نگفت. سکوتش غلام بجر را عصبانی‌تر کرد. او می‌خواست مهپلی جیغ بکشد و فریاد بزند، اما او همچنان ساکت ماند. غلام بجر فریاد زد: “من تو را نمی‌خواهم. هر جا می‌خواهی برو.” حرف‌هایش با زور بیرون آمد، و او آنقدر فریاد زد که از دهانش کف بیرون آمد، مانند یک گاو خشمگین. “برو، من تو را نمی‌خواهم. تو مثل مادر و خواهر من هستی (نوعی طلاق). برو، من تو را طلاق می‌دهم. یک طلاق، دو طلاق، سه طلاق. برو، تو مادر و خواهر من هستی.” او لغزید و بیهوش افتاد. مهپلی تمام شب دعا کرد. غلام بجر در اتاق دیگری در حالت مستی خوابیده بود. وقتی صبح بیدار شد، به یاد آورد که شب گذشته چه اتفاقی افتاده بود. دیگر خیلی دیر شده بود. او سرش را در دستانش گرفت و فکر کرد: “چه کرده‌ام؟” آب دهان که به زمین بیفتد، نمی‌توان آن را برداشت. اما یک راه وجود داشت: اگر مهپلی موافقت می‌کرد، خانه‌اش از ویرانی نجات پیدا می‌کرد و فرزندانش از دست نمی‌رفتند. او با شرمساری وارد اتاق شد. مهپلی، که از گریه و استفراغ خسته شده بود، گوشه اتاق نشسته بود.

     

    مهپلی فکر کرد: “چطور او نمی‌دانست که کدام تخت مادرش و کدام تخت زنش است؟ طلاق فقط برای زن است!” او آرام آرام به دردهایش خو گرفته بود، اما درونش طوفانی بود. مهپلی گفت: “میر، تو من را از خودت جدا کرده‌ای. من چیزی نمی‌خواهم، اما اگر فرزندانم را به من بدهی، آنها را با خودم خواهم برد؛ وگرنه تنها می‌روم.” غلام بجر می‌دانست که این مسائل اکنون از توان او خارج شده‌اند. غرور مهپلی هم به سطح آمده بود. او نگاهی به خانه انداخت و آخرین بار، ضعف نشان نداد و بیرون ایستاد. او گذشته‌اش را به یاد آورد و به محله پدرش رفت. او به همان جایی رفت که یک بار برای زندگی‌اش قربانی کرده بود، اما این بار مهپلی برای قربانی شدن نیامده بود. او آمده بود تا خود را از قربانی شدن آزاد کند. او فکر کرد: “سوالات از مردم و جهان بسیار خواهد بود. شاید فرزندانم هم بپرسند، اما من مجبور نیستم به هیچ‌کدام پاسخ بدهم. من اختیار خودم را دارم، و بس. نه دادالله، نه شادالله، نه پردل و نه مهلاب—هیچ‌کس سرپرست من نیست. دیگران زندگی من را زندگی کرده‌اند، اما اکنون من برای خودم زندگی خواهم کرد. زندگی من تازه شروع شده است.” او بدون نگاه به عقب، راه افتاد. هر چه دورتر می‌رفت، به خود نزدیک‌تر می‌شد. او زیر درختی نشست تا استراحت کند و به آن تکیه داد، چشمانش را بست. او تازه جدا شده بود. پرندگان و خانه‌های شانت‌ها به لانه‌هایشان بازمی‌گشتند. برگ‌های درخت کهور بسته می‌شدند. سکوت بر جهان مسلط شده بود. مهپلی هم آرامش پیدا کرده بود، زیرا وارد دنیای خودش شده بود. در آنجا، او با زندگی‌اش تنها بود. مژه‌های مهپلی بسته می‌شد. خواب به آرامی بر چشمانش نشست. نسیم خنکی وزید، و درخت شاخه‌هایش را به زیبایی تکان داد. باد در اطراف او بازی می‌کرد، و مهپلی نیمه‌خواب لذت زندگی را چشید تا اینکه بالاخره به خواب رفت…