d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  زن نازا

    زن نازا

    نویسنده: گوهر ملیک

    ترجمه انگلیسی : فضل بلوچ

    ”از خانه من گمشو بیرون ! زندگی من را نابود کردی! لعنت به روزی که با تو ازدواج کردم! به من بگو، در همه این سالها ، ایا یک روز هم خوشبختی به زندگی من اوردی؟” یک چک به صورتش زد و یک لگد به تنش. ان زن افتاد. موج فحش و ناسزا بود که از دهانش خارج می شد. مثل یک مجسمه بی زبان مشد و لگد هایش را دریافت می کرد. کوچکترین شکایتی شنیده نمی شد. بیش از یک ماه بود که ناسزا ، لگد و چک هایش را تحمل می کرد. ولی امروز ترکه را نیز به ان اضافه کرد.

    او می‌دانست که هر اعتراضی، حتی لفظی، فقط به آتش خشم او دامن می‌زند و باعث می شود بیشتر از کوره در رود. زن را انقدر کتک زد که تمام خشمش و میل به انتقام درونش تخلیه شد. ترکه را بر زمین انداخت و به سوی در رفت اما روی گرداند و به زن هشدار داد: ”تو باید قبل از اینکه برگردم از اینجا رفته باشی، وگرنه خودت می دانی. سپس از در خارج شد.”

    مثل یک جسد روی زمین دراز کشید، در حالیکه درد شدیدی را در تمام استخوان ها و مفاصلش احساس می کرد. چشمانش را بست : ”حمزه می گوید یک لحظه خوشبختی به زندگی اش نیاوردم . نمی دانم منظورش از خوشبختی چیست. همه کاری کردم تا رابطه حسنه با خانواده اش داشته باشم . پختن، شستن، سرگرم کردن مهمانان، محبت و مراقبت نشان دادن – خود را فرسوده کردم تا او احساس ارامش کند. بدون اجازه اش خانواده ام را ملاقات نکردم. نمی دانم چگونه خوشبختی را ارزیابی می کند. شاخص هایش برای خوشبختی چیست؟ او مرا کتک می زند. ولی چه کسی می تواند با خدا بجنگد؟”

    سپس به یاد کودکی اش افتاد. هنگامیکه برادرش ولی کتکش می زد و او گریه می کرد،‌وقتی مادرش او را در اغوش می گرفت و حمایتش می کرد. مادر از ولی می پرسید، چگونه دلش می اید خواهرش را کتک بزند. مادر می گفت: ”خواهرت زیاد پیش ما نمی‌ماند. نمی دانی او در خانه تو مهمان است؟” مادرش را در آغوش می گرفت، اشک هایش را روی لبه روسری مادر پاک می کرد و می گفت: ”مادر، تو و پدر و ولی را رها نمی کنم.” مادر او را در آغوش می گرفت و سرش را می بوسید.

    زمان به سرعت می گذشت. می گویند دختران سریع رشد می کنند، مانند گیاهان. ماه ها و سال ها می گذشتند.

    مانند سایر دختران به او تلقین شده بود که خانه ی واقعی یک دختر، خانه ی شوهرش است. بنابراین در رویاها و خیالاتش خانه اش را تزئین می کرد. او منتظر ”ارباب” خود بود تا او را به خانه ی واقعی اش ببرد، به جایی که در ان مقام ”معشوقه/خانم خانه” را خواهد داشت.

    و بالاخره روزی که ارزویش را می کرد فرا رسید. به امید سعادتمندی، اماده می شد تا با یک غریبه به خانه برود،‌به خانه ای که تزئین شده، خانه ای که مال اوست. دوستانش او را با لباس عروسی اراستند. می گویند که پری ها به مدت سه روز زیبایی خود را به عروس قرض می دهند، اما چهره او از قبل مانند ماه شب ۱۴ می درخشید، درخشش از خوشبختی اینده و فال نیکش.

    دوستانش به او گفتند ، چشمهایش را ببندد و گرنه قحطی منطقه را فرا خواهد گرفت. اما او از قبل چشمانش را بسته بود تا مبادا رویاهایش برای اینده ای درخشان از دستش برود. حالا او چشمانش را محکم تر می بندد. قرآن كريم همراه با برگهاي سبز و آب در كاسه ای سفيد جلوی او گذاشته شد. “حالا چشمانت را باز کن.” دعایی خواند و چشمانش را باز کرد و آیه ای از قرآن خواند و برای زندگی سعادتمند دعا کرد. به اب نگاه کرد و دعا کرد که خداوند رابطه او و حمزه را پاک نگه دارد. به برگ های سبز نگاه کرد و برای باروری دعا کرد.سپس در حالی که عشق به پدر، مادر، برادر و خواهرانش را در پستوی قلبش حبس می کرد ، در جستجوی زندگی جدید و سعادتمند راهی خانه حمزه شد.

    هنگامیکه کشف کرد که چقدر حرف های والدینش و دیگران تو خالی بو، توی دلش خالی شد. می خواست به سوی مادرش برود و از او بپرسد: ”مادر، چرا به دختران بیچاره ات دروغ می گویی و انها را از خانه بیرون می اندازی؟پدر می گوید خانه ی واقعی دختر، خانه شوهرش است و شاهر می گوید از خانه ی من بیرون برو . تو هیچ حق تصمیمی در اینجا نداری. زن یک کالاست . می توان به راحتی او را خریداری کرد. همانطور که من به میل خودم وسایل خانه را نگه می دارم و یا دور می اندازم، می توانم با همسرم هر کاری که می خواهم بکنم . اگر او را دوست نداشته باشم، او را بیرون می کنم و یکی بهتر را جایگزینش می کنم.”

    شاهگل و زینت را به یاد آورد و چنان وحشت زده به راه افتاد که گویی صاعقه به او اصابت کرده است. شاهگل هر سال فرزندی به دنیا می آورد، اما دامانش خالی می ماند. هیچ یک از فرزندانش زنده نماندند. پزشکان گفتند که خون او و همسرش با هم مطابقت ندارد. اما شوهرش حاضر به درمان نشد. او گفت: “من پولی را که باید برای درمان هدر دهم، نگه می دارم و به جای آن یک همسر جدید می گیرم.” پس شاهگل را بیرون انداخت و او از غم دیوانه شد. جرم زینت این بود که فقط دختر به دنیا می آورد و شوهرش او را طلاق داد. اما من…؟ من چه گناهی دارم؟

    در با صدای بلند باز شد. رشته در هم پیچیده افکارش پاره شد. حمزه فریاد زد: ”ای زن نازا هنوز اینجایی؟” بالاخره طاقش طاق شد، رو به شوهرش کرد و خطاب به او گفت: ”چرا مرا کتک می زنی؟ با حاکمیت خدایی که تو را ناکارا کرد بجنگ، اول مرا باردار کن مطمئن باش که برایت فرزندی خواهم اورد. شما مردان همیشه زنان را مقصر می دانید. اما تو هم انسان هستی هیچ وقت مریض نمیشوی ؟ آیا خدا نمی تواند تو را ناتوان کند؟ چرا مردان هرگز به خاطر کاری که خدا انجام می دهد سرزنش نمی شوند؟ آیا فکر می کنی من از آنچه دکتر به تو گفته بی اطلاع هستم؟ تو مرا برای تقصیر خودت سرزنش می کنی.” برخاست و رو به حمزه شد. ”تو می توانی من را طلاق دهی و با زن دیگری ازدواج کنی ، اما آیا او را هم به نازا بودن متهم می کنی؟”

    حمزه تا حد جنون عصبانی شدو او را با دو دست هل داد. تا چند وجبی هل داده شد و روی زمین افتاد. ”دکترها چطور جرات می کنند؟مزخرف می گویند. دروغگوهای لعنتی. نمی توانستی اشتباه انها را ثابت کنی؟ایا باید انقدر حق به جانب باشی؟فکر می کنی چرا تو را به دوستانم معرفی کردم؟ تو حتی نتوانستی کوچکترین نسبت از خوشبختی را برای من از انها تامین کنی. من عمدا تو را با انها تنها گذاشتم ، اما تو……”

    انچه از دهان حمزه خارج می شد، کلمات نبود. سرب مذاب شده ای بود که در گوشش ریخته می شد. رعد و برق بود. اشک در چشمانش خشک شد.طعم تلخی را در گلویش احساس کرد و چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد. صدای حمزه را که انگار از ته چاهی عمیق می آمد شنید که می گفت: ”برو. من تو را طلاق دادم، طلاقت دادم، طلاقت دادم.”

    حالا ان زن مادر چهر دختر است. او پسری هم به دنیا اورد که مرد.

    حمزه اکنون یک فرد مذهبی است. او به زیارت مکه رفته است و همه مردم او را حاجی صاحب خطاب می کنند. او همچنین نماز را در مسجد محل اقامه می کند. حمزه دوباره ازدواج کرد. اما از شانس بد او، همسر دوم او نیز یک “زن نازا” بود.

    منبع: Unheard Voices