d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  سایه سوزان

    سایه سوزان

    نویسنده: مراد ساهیر
    ترجمه انگلیسی : فضل بلوچ

    کینگی همه ی بار خرمای نارس را در ازای هشتاد روپیه فروخت، پول را در یک دستمال پیچید و در زیر لنگش جا داد. سپس شترش را بست و راهی بازار شد. باید چند اقلام ضروری می خرید. مغازه ی روستایش اجناس اینگونه متنوعی نداشت. قبل از غروب از بازار برگشت و اذوقه و انچه خریده بود را در خورجین جای داد، شتر را زین کرد، بارش را متعادل کرد و راهی روستای خود شد. وقتی که از بازار خارج شد،سوار بر شتر شد. حالا غروب فرا رسیده بود و شترنشخوار کننده و بی تفاوت به اطراف، در مسیر باریک و پر پیچ و خم قدم برمی داشت.

    هنگامیکه ادمی تنها می شود، اغلب به فکر فرو می رود. کینگی نیز در مسیر خاطرات قدم گذاشت و حالا به لحظات خوش گذشته رسیده بود. و این خاطرات شیرین برای لحظاتی کوتاه او را به بهشت می برد. اما بهشت تخیلات دوام نیاورد و به زودی خود را بر روی شتر یافت و به تنهایی از دشتی تاریک عبور کرد. به سوی ستاره ها نگاه کرد، انها توجهش را جلب کردند و به انها برای مدتی خیره ماند. با خود فکر کرد ‘’ببین چگونه در تاریکی شب چشمک می زنند. کسی هست که به یاد بیاورد کی به دنیا آمدند؟ این ستاره ها چیزهای زیادی را به خاطر می آورند. پیری هرگز به سراغ انها نمی اید .چرا آنها اینقدر درخشان هستند؟ ”ناگهان شنید که یکی شعر می خواند.

    بیا ! خاطرات تو ارامش را از من ربوده است
    بانوان می ایند ، دسته دسته ، تا اب بیاورند
    مانند نسیم ملایم صبحگاهی
    کسی خبر از تو برایم نمی اورد
    بیا ! خاطرات تو ارامش را از من ربوده است

    ان مرد تازه خواندن این ابیات را تمام کرده بود که مرد سبک دلی از طرف کاروان فریاد زد: ‘’توقف نکن . به خواندن ادامه بده دوست دلشکسته ی من! این شب های تاریک و مسیرهای طولانی را نمی توان در سکوت طی کرد.’’

    توجه کینگی از ستاره ها به هیاهو جلب شد. گویی کسی تارهای قلب او را بریده باشد، احساس کرد که خودش نیز دوست دارد که بخواند. او صدای خوش اهنگ و قوی داشت. صدایش باعث دلشکستگی اش شده بود. پس در جواب به اهنگ شترسوار شروع به خواندن کرد:

    از باغ ها، ای کبوتر خوش صدای
    روزهایت را در سکوت بگذران
    هیچ وفاداری در دنیا وجود ندارد
    بیا ! خاطرات تو ارامش را از من ربوده است

    این چند کلمه که از دل پریشان کینگی بر می امد، تاریکی شب را درید و به گوش شترسواران رسید. سکوت برای مدتی دو جهت را فرا گرفت تا اینکه کاروان نزدیک شد.

    کسی از کینگی پرسید:” اقا شما از چه طایفه ای هستید؟”

    کنگی پاسخ داد: ”کاهدا شهسوار.”

    “آیا از ساحل می آیی؟”

    ”بله.”

    ”خرمای نارس چقدر می ارزد؟’’ او پرسید.

    کناگی پاسخ داد: ”هشتاد روپیه برای هر بار.”

    ”آیا ماهی همراه دارید؟ ما به تعدادی نیاز داریم.’

    کینگی مقداری ماهی را با خرما معاوضه کرد و همگی سفر خود را از سر گرفتند. اما شعری که خوانده بود دوباره زخم های کهنه اش را باز کرد.

    خاطره ای خوش از گذشته از ذهنش گذشت و قلبش را شکافت. او به یاد ماهان دوست دوران کودکی اش افتاد. هر دو در یک روستا بزرگ شده بودند. دو سال پیش با یک مرد ثروتمند ازدواج کرده بود و بعد ازدواج شاهرش او را به روستای خود برد. حالا مسیر کینگی از روستای ماهان رد می شد. یک بار از صمیم قلب میخواست که به دیدن او برود ولی توجهی به قلبش نکرد.

    اکنون او در برابر قلب پرشور خود درمانده شده بود. به ماهان فکر می کرد. از خود پرسید که حال او چطور است، ایا هنوز به او فکر می کند، ایا هنوز او را دوست دارد. این سوالی بود که او از خود پرسید. اما دل شکسته اش جوابی نداد. سپس خودش پاسخ داد که ماهان هرگز او را فراموش نخواهد کرد. به هر قیمتی که شده باید به دیدارش می رفت. سحرگاه، شتر کنگی به روستای ماهان نزدیک و نزدیک تر می شد.

    ماهان هم عمیقا عاشق کنگی بود اما در این دنیا همه چیز به وفق مراد پیش نمی رود. امروز، بعد از دو سال کنگی راهی روستای ماهان شد. صبح به روستا رسید و از مردی ادرس او را پرسید.

    مرد به او گفت : ”ایا ان چادر در دره سنگی را می بینی؟ ماهان انجا زندگی می کند. ”

    ماهان به منزل ماهان رسید. شترش را به تیر چوبی که کیسه آبی از آن آویزان بود بست. ماهان در حال کره گرفتن از شیری بود که در پوست بز قرار داشت. وقتیکه کنگی را دید پوست بز را رها کرد و حصیری جلوی چادر پشمی پهن کرد و از دور به کینگی سلام کرد. بلند شد، بشقابی را پر از خرما کرد، و لیوانی از شیر مقابل او گذاشت و خودش هم با فاصله نشست. کینگی مقداری خرما همراه با شیر خورد. نگاهش را بالا اورد تا ماهان را ببیند. کینگی چشمانش را به ماهان دوخت گویی در چهره ی او دنبال چیزی باشد. ماهان سرش را بلند کرد. نگاهشان به هم رسید. تمرکز کینگی بازگشت و از او پرسید: ” مرا شناختی ؟”

    گویی کسی ماهان را با تکانی از خواب بیدار کرده باشد. طوری به هم نگاه می کردند که انگار می خواهند یکدیگر را شناسایی کنند. سکوتی طولانی حاکم شد . ماهان پاسخ داد : ” نه. ”

    برای کینگی این نه، پاسخ نبود. در عوض احساس کرد که کسی با خنجر به قلبش زده است. طعم خرما در دهانش تلخ شد و دستش در بشقاب سست شد. با تلاش دست هایش را از بشقاب کشید و با گوشه ی شالش پاک کرد. بلند شد، کفش هایش را پوشید و بند شتر را باز کرد.

    ماهان رو به او کرد: ”تو حتی به صبحانه ات دست نزدی. کمی بمان و صبحانه ات را بخور. شوهرم به زودی از چرای گله بر می گردد. و تو هم بهتر است صبر کنی و پس از گرمای میان روز به سفرت ادامه بدهی.”

    صدای کنگی در حین پاسخ دادن شکست : ”اگر تو من را به یاد نمی اوری، سایه ی خنک برای من اتش سوزان است به هر حال، آفتاب سوزان خود فرد بهتر از سایه خنک غریبه است. سایه تو دیگر برای من خنک نیست.”

    افسار شتر را در دست گرفت و راه افتاد. اما پاهایش سنگین بود. اگرچه او به جلو می رفت، اما روحش بر زمین می پرید و مانند آهوی وحشی در جستجوی شریک گمشده اش فریاد می زد.

    منتشر شده در: عبدالحکیم (۱۹۷۰)، گچین ازمانک

    منبع: Unheard Voices