d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  سایه های پنهان نور

    سایه های پنهان نور

    نویسنده: چندن ساچ

    عصر تابستان بود. انقدر هوا گرم بود که وقتی حرارت از صندل به انگشتان پا می رسید ،حس سوختگی در چشم ها احساس می شد. ما هیچ وقت در گرما روی شن ها را نرفته بودیم. خسته بودم و سرم گیج می رفت، چشم هایم به سیاهی می رفت و هر لحظه ممکن بود غش کنم.ان سالی که دریا نوردی کردم، با موج گرمای بی سابقه ای مواجه شدیم. ملوان خود به خود نمرد. گرمای وحشتناکی بود.گرمای امروز من را به یاد ان گرمای کشنده دریا انداخت که جان های بسیاری را گرفت.

    پاهایم را به ارامی روی زمین می گذارم.من با شکارچی ام بودم که گفت: یکم صبر کن ، وگر نه این حرارت بی حد و حساب من را از پا در می اورد. به صیاد کمک کردم که به زیر سایه درختی برود.چه سایه خنکی بود. شن ها انقدر خنک بود که کسی به حرارت کشنده بیرون از سایه فکر نمی کرد.

    صندل هایمان را از پا در اوردیم و پاهایمان را دراز کرده بودیم که پیرزن چابکی را دیدیم که به طرف ما می اید. او کنار ما ایستاد. چهره اش انقدر تاریک بود که شمایلش دیده نمی شد.ما چیزی نگفتیم.او به دقت به ما نگاه کرد و سپس پرسید از کجا می اییم. صیاد پاسخ داد که ما از میتاپ هستیم.ما برای شکار امده ایم و از گرمای شدید زیر این درخت پناه اورده ایم.

    ”اها،شما از میتاپ هستید.”

    بابو شکارچی تایید کرد و از پیرزن پرسید وسط روز انجا چه کار می کند؟

    پیرزن پاسخ داد که خانه را به قصد پیدا کردن نوه اش ترک کرده.او ادامه داد که امروز شش ماه است که نوه اش گوسفندان را به چرا برده ولی برنگشته و ناپدید شده است. کسی به او گفته بود که نوه اش را در شهر کوندری دیده و از انجا به گورانی رفته و در انجا کار می کند. ولی او باور نمی کند و برای همین هم از صحرا تا صحرا از جنگل به جنگل ، و از کوه به کوه به دنبالش می گردد.

    سپس از ما سوال کرد ایا نوه اش را دیده ایم. به پیرزن گفتیم که نوه اش را ندیده ایم.

    ”پس از نوه ی من خبری ندارید.” پیرزن چوبش را در زمین فرو برد و به راهش ادامه داد.

    چند دقیقه بعد کسی از کوچه نمایان شد و به سوی ما امد. نفسی تازه کرد و پرسید اگر رهگذری را در مسیر دیده ایم.من چیزی نگفتم و بابو پاسخ داد و گفت ما کمی پیش پیرزنی را دیدیم که دنبال نوه اش می گشت. رهگذر پسر جوانی بود. صورتش سرخ شد و گفت: ”لعنت خدا بر پیرزن،من شش ماه است که دنبال او می گردم و همیشه جای پایش را پیدا کرده ام ولی خودش را نه.گیج کنندست، من نوه اش هستم و مادر بزرگ است که ناپدید شده ، ولی او هنوز دنبال نوه اش است. راستی، ایا به شما نگفت به کجا می رود؟”

    شکارچی به سمتی که پیرزن رفته بود اشاره کرد و پسر جوان نیز به همان سو رفت .

    از پاسپان پرسیدم ایا فکر می کند ان دو انسان بودند یا ارواح؟

    بابو ساکت بود.سرم را بالا بردم ، زبان شکارچی بیرون بود و چشمانش رو به بالا در حالیکه از حال رفته بود. ترسیدم. او را تکان دادم به راست، به چپ، بالا و پایین ، ولی بالاخره فهمیدم که قلبش از کار افتاده و مرده است.

    در شوک صندل هایم را پوشیدم و اصلحه پاسپان را بلند کردم و بر شانه ام گذاشتم و به مدت یک ساعت دیوانه وار دویدم تا به یک روستا رسیدم.به سمت روستا رفتم و ایوان گل آلودی را زیر سایه دیدم. وقتی به انجا رسیدم، پاسپان را دیدم که روبروی من نشسته . گفتم: ”بابو تو زیر سایه درخت نمردی؟”

    بابو شکارچی پاسخ داد: ”تو مرده بودی یا من؟ زبونت از دهانت بیرون امده بود و چشمانت رو به بالا. برای همین بود که به اینجا امدم تا با خودم چند نفر را بیاورم که جسدت را ببرند. ”

    من به بابو نگاه کردم، بابو به من نگاه کرد. ایوان از روستاییان پر می شد. اما من از آن مردم می ترسیدم زیرا نوه جوان پیرزن نیز زیر ایوان ایستاده بود و به من نگاه می کرد.