d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  سلطان ریش‌بزی

    سلطان ریش‌بزی

    نویسنده ها: جاکوب و ویلهم گریم

    ترجمه:مازیار قریب

    ترجمه ادبیات جهان و داستان های کودک به زبان
     بلوچی بسیار محدود است. ترجمه داستان «سلطان ریش بزی»  به زبان بلوچی توسط برادران گریم، تلاش کریم بلوچ است برای معرفی داستان‌های محبوب کودکانه جهانی  به خوانندگان بلوچ است.

    پادشاهی دختری داشت که در زیبایی بی‌همتا بود. این دختر هم می‌دانست که چقدر زیبا و دوست‌داشتنی است، ازاین‌روی خیلی خودخواه شده بود و هیچ خواستگاری را شایسته خود نمی‌دانست. این شاهزاده نه‌تنها خواستگارانش را رد می‌کرد، بلکه آن‌ها را مسخره هم می‌کرد.

    پادشاه نگران بود که مبادا پیش از آنکه دخترش شوهر کند، خبر رفتار بد او در میان مردم شایع شود و دیگر هیچ مردی به خواستگاری او نیاید. پس جشنی برپا کرد و از همه خواستگاران خواست تا به این جشن بیایند. وقتی‌که خواستگاران از راه رسیدند هرکدام از روی مقام و شایستگی که داشتند به‌صف ایستادند. اول پادشاهان، سپس شاهزادگان، دوک‌ها، نجیب‌زاده‌ها و سرانجام شوالیه‌ها. آنگاه دختر پادشاه از صف آن‌ها، سان دید، اما به هريك از این مردها ایرادی گرفت. یکی خیلی فربه بود و او گفت: «خمره شراب است! دیگری خیلی قدبلند بود و او مسخره کنان گفت: «این‌یکی بیشتر شبیه به چوب قلاب ماهیگیری است تا شوهر!» سومی خیلی کوتاه بود؛ دختر به پادشاه هم به ریشخند گفت: «نیم‌وجبی!» و همین‌طور که از کنار آن‌ها می‌گذشت، همه خواستگاران را یکی‌یکی دست می‌انداخت و

    و مخصوصاً با سلطان جوانی که به‌تازگی ریش باريك و درازی گذاشته بود، با بی‌ادبی بسیار رفتار کرد و خنده‌کنان گفت: «هاه! هاه! ریشش، مثل ریش بز می‌ماند» و از آن روز این سلطان به «ریش‌بزی» معروف شد.

    وقتی‌که پادشاه دید دخترش همه خواستگاران را مسخره می‌کند، خیلی خشمگین شد و قسم خورد که او را به اولین مرد تهیدست و ناچیزی که از در خانه‌اش بگذرد؛ به زنی بدهد.

    چند روز پس‌ازاین رویداد، صدای کیمیاگر دوره‌گردی از زیر پنجره به گوش شاه خورد که آشکار بود مردی است تهیدست و برای گذراندن زندگی چنگ می‌نوازد و آواز می‌خواند.

    پادشاه مقابل پنجره آمد و همین‌که مرد آوازه‌خوان دوره‌گرد را دید، دستور داد او را به کاخ بیاورند.

    گدا با لباس ژنده و کثیفش پا به اتاق گذاشت، به فرمان پادشاه برای او و دخترش آواز خواند، وقتی‌که آوازش تمام شد، سر خم کرد و گفت: «پادشاها. اگر از آواز من خوشتان آمده، کمی پول به من بدهید!»

    پادشاه گفت: «پول که چیزی نیست، من آن‌قدر از آواز تو خوشم آمده که دخترم را به زنی تو خواهم داد.»

    دختر پادشاه همین‌که این حرف را از زبان پدرش شنید، سخت هراسان شد و زد به گریه اما شاه گفت: «من قسم خورده‌ام که تو را به اولین گدای باتربیت بدهم و باید به قولم وفا کنم.»

    گریه و زاری فایده‌ای نداشت و شاهزاده خانم هر کاری کرد تا مگر پدرش را از دست زدن به این کار بازدارد، نشد که نشد. دختر پادشاه زن آوازه‌خوان دوره‌گرد شد. وقتی‌که مراسم ازدواج به پایان رسید، پادشاه گفت: «من نمی‌توانم اجازه بدهم که یک گدا و زنش در قصر من بمانند. باید هردوی شما هرچه زودتر ازاینجا بروید.»

    مرد آوازه‌خوان دختر پادشاه را با خود بیرون برد و دختر ناگزیر شد با پای پیاده همراه او راه بیفتد.

    همین‌طور که راه می‌رفتند به جنگل بزرگی رسیدند و دختر پادشاه پرسید: «این جنگل قشنگ مال کیست؟»

    صدایی جواب داد: «مال سلطان ریش‌بزی است! اگر زن او شده بودی، تو هم مالك این جنگل می‌شدی.»

    دختر با خودش گفت: «آه، چه ابله بودم!
    اگر زن ریش‌بزی می‌شدم حالا چه زندگی خوبی داشتم.»

    راه افتادند و این بار به کشتزاری رسیدند که بسیار بزرگ و سرسبز بود. دختر پادشاه پرسید: «این مزرعه سرسبز مال کیست؟»

    صدا مثل پیش جواب داد: «مال سلطان ریش‌بزی، اگر زن او شده بودی، تو هم مالك آن می‌شدی» و باز شاهزاده خانم پشیمان‌تر از پیش به راه افتاد.

    دختر با خودش گفت: «آه، چه ابله بودم!
    اگر زن ریش‌بزی می‌شدم حالا چه زندگی خوبی داشتم.»

    آنگاه به شهر بزرگی رسیدند و دختر پرسید: «این شهر مال کیست؟»

    صدا مثل پیش جواب داد: «مال سلطان ریش‌بزی، اگر زن او شده بودی، تو هم مالك آن می‌شدی» و باز شاهزاده خانم پشیمان‌تر از پیش به راه افتاد.

    دختر با خودش گفت: «آه، چه ابله بودم!
    اگر زن ریش‌بزی می‌شدم حالا چه زندگی خوبی داشتم.»

    صدا مثل پیش همان جواب را داد. شاهزاده خانم بینوا آهی کشید و گفت: «آه، چقدر ساده‌لوح بودم چرا وقتی‌که می‌توانستم با او ازدواج نکردم؟» مرد گدا با شگفتی و خشم گفت: «شرم نمی‌کنی که با بودن من آرزوی شوهر دیگری می‌کنی؟ مگر من شایسته تو نیستم؟»

    خلاصه آن‌ها به کلیه بسیار کوچکی رسیدند و شاهزاده خانم گفت: «این کلبه کوچك مال کیست؟»

    آوازه‌خوان جواب داد: «منزل من است»

    کلبه آن‌قدر کوچک بود که شاهزاده خانم ناگزیر بیرون در ایستاد

    و پرسید: «پیشخدمت‌ها، کجا هستند؟»

    شوهرش با پوزخند گفت: «پیشخدمت‌ها! مگر اینجا هم قصر پدرت هست که همه کارها را دیگران برایت بکنند!» شاهزاده خانم، ابتدا کمی اخم‌هایش را در هم کرد، اما چون دید گریزی ندارد، دست‌به‌کار شد.

    اما کمترین کاری را بلد نبود، و حتى نمی‌توانست پخت‌وپز کند، ازاین‌روی مرد آوازه‌خوان خودش سرگرم به کار شد و خوراک کمی تهیه کرد که اگر شاهزاده خانم گرسنه نبود هیچ‌گاه راضی نمی‌شد به آن لب بزند. وقتی‌که غذایشان را خوردند، خوابیدند و فردا، صبح خیلی زود مرد زنش را بیدار کرد، چون می‌بایستی زن، خانه را جارو می‌کرد.

    آن‌ها چند روزی به‌این‌ترتیب باهم زندگی کردند.

    تا آنکه يك روز مرد آوازه‌خوان به شاهزاده خانم گفت: «زن، ما نمی‌توانیم مدت زیادی بدون پول زندگی کنیم، تو باید سبد ببافی.» بعد بیرون رفت و مقداری ترکه چوب کند و آن‌ها را به کلبه آورد؛ اما وقتی‌که زنش خواست آن‌ها را ببافد و سبد درست کند ترکه‌ها دست او را بریدند و خون‌آلود کردند

    و شوهرش به او گفت: «می‌بینم که کاری از پیش نمی‌بری، بهتر است نخ بریسی.» شاهزاده خانم آغاز به ریسیدن کرد، اما این بار هم رشته‌های نخ انگشتانش را برید و از آن‌ها خون آمد.

    شوهرش گفت: «نازپرورده! هیچ کاری از دستت ساخته نیست. من از ازدواج با تو پشیمانم اما گریزی نیست، این‌طور که نمی‌شود زندگی کرد. باید با ساختن کوزه و ظرف‌های گلی زندگی را بگذرانیم و تو باید آن‌ها را به بازار بری و بفروشی.»

    “اوه!” او فکر کرد. «اگر کسی از سرزمین پدرم به بازار بیایند و ببینند که در آنجا نشسته‌ام و چیزهایی می‌فروشم، مرا مسخره می‌کنند!»

    اما اعتراضات او فایده ای نداشت. او باید آنچه را که شوهرش می خواست انجام می داد، مگر نه از گرسنگی میمرد.

    وقتی پول‌ها تمام شد، شوهرش باز برای او ظرف‌های گلی آورد و شاهزاده خانم به بازار رفت و آن‌ها را در گوشه‌ای گذاشت. ناگهان سرباز مستی، توی خیابان روی اسبش پرید و از روی بشقاب‌های گلی شاهزاده خانم به تاخت گذشت و آن‌ها را هزار تکه کرد.

    شاهزاده خانم ترسان و گریان به‌سوی کلبه‌اش برگشت و وقتی‌که اتفاقی را که روی‌داده بود با شوهرش در میان گذاشت،

    شوهر او را سرزنش کرد و گفت: «تو رفتی ظرف‌ها را در کناری گذاشتی که آن‌ها را این‌طور بفروشی؟ می‌بینم که تو برای کار به این سادگی هم ساخته نشده‌ای. خوب دیگر گریه را بس کن. چند روز پیش که به قصر پادشاه رفته بودم آن‌ها قبول کردند که تو را برای آشپزی پذیرند. در آنجا می‌توانی غذایی بخوری و برای من هم کمی بیاوری.»

    بنابراین، شاهزاده خانم آشپز شد. او ناگزیر بود که به دستور سرآشپز رفتار کند و ظرف‌های کثیف سفره را بشوید و تمیز کند. در جیب‌های خود، ظرف‌هایی گذاشته بود که پسمانده غذاهای سلطان را در آن می‌ریخت و به‌این‌ترتیب او و شوهرش غذایی می‌خوردند.

    در همان روزها بود که شنید، سلطان نیز ازدواج خواهد کرد. از آشپز خواست تا به او اجازه بدهد که از دور، مراسم ازدواج سلطان را تماشا کند. آشپز پذیرفت و او نزديك در تالار رقص ایستاد و چون میهمانان را بالباس‌های زیبا و گران‌بهایشان دید، به‌شدت به گریه افتاد و با خود اندیشید: «اگر آن‌همه مغرور و خودخواه نبودم، من هم می‌توانستم در میان آن‌ها باشم.»

    بوی غذاهای لذیذی که داخل و خارج می‌شدند به او می‌رسید و گاه و بی‌گاه خادمان چند تکه به او می‌انداختند و او انها را در ظرفی که همراه داشت می‌گذاشت تا به خانه ببرد.

    در این وقت، شیپورها به صدا درآمدند و سلطان، با شکوه بسیار وارد تالار شد، لباس‌های حریر و مخمل پوشیده بود و زنجیر طلایی به گردن داشت. همین‌که چشم سلطان به این آشپز زیبا که نزديك در ایستاده بود، افتاد، دست او را گرفت و از او خواست تا باهم برقصند، شاهزاده خانم تا مدتی دست‌وپایش را گم کرده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند، بعد کوشید خودش را رها کند، زیرا دید که این همان سلطان ریش‌بزی است که از او خواستگاری کرده بود، و شاهزاده خانم به او خندیده بود.

    سرانجام التماس‌ها و کوشش‌های شاهزاده خانم فایده‌ای نکرد و سلطان دست او را کشید و به میان تالار رقص برد، ظرف‌های غذا از جیب شاهزاده خانم بیرون افتاد و شکست و همه‌جا را غرق لکه چربی و خامه كیك کرد.وقتی میهمانان، این ماجرا را دیدند، به‌شدت خندیدند و دخترك بينوا چنان خجالت کشید که آرزو می‌کرد کاش هیچ‌وقت از آشپزخانه بیرون نیامده بود سرانجام خودش را از دست سلطان نجات داد و بنای دویدن را گذاشت ولی سلطان ریش‌بزی او را گرفت و به سینه خود فشار داد و با صدای متینی گفت:

    «مرا نگاه کن، شوهرت را نمی‌شناسی؟» وقتی‌که شاهزاده خانم به صورت او خیره شد، شاه افزود: «بله، سلطان ریش‌بزی و موسیقیدان دوره‌گرد، هر دو یک نفر هستند. حتی من همان سربازی هستم که ظرف‌هایت را شکستم. من مخصوصاً این کار را کردم تا غرور و خودخواهی‌ات را از میان ببرم.»

    در این وقت شاهزاده خانم به‌شدت گریه کرد و گفت: «من شایسته نیستم که زن شما باشم، چون‌که زنی ابله و خودخواهم!»

    اما سلطان ریش‌بزی گفت: «آن روزها گذشت! آن‌ها همه برای آزمون تو بود، حالا خوشحالم که تو از همه آن آزمایش‌ها سرفراز بیرون آمده‌ای»

    و بی‌درنگ دستور داد شاهزاده خانم را بردند و او را در شیر و خامه حمام کردند و لباس‌های فاخر و درباری به تنش پوشاندند. آنگاه پدر و درباریان شاهزاده خانم آمدند و در جشن عروسی آن‌ها شرکت کردند و آرزو کردند که هردو خوشبخت باشند و به‌این‌ترتیب، روزگار خوش واقعی شاهزاده خانم، به‌عنوان ملکه زیبای کشور سلطان ریش‌بزی آغاز شد.

    کاش من و تو هم اونجا بودیم.