d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  صدف

    صدف

    نویسنده: گئوس بهار

    ترجمه: کارینا جهانی

    بیشتر از ده صدف بلند نکرده بودم که چهار سرباز یونیفورم پوش مرا محاضره کردند. یکی کیسه ای که پشتم بود را پاره کرد و محتویات ان را روی زمین ریخت. وقتی قنداق تفنگ را به پشتم کوبیدند، نمی دانشتم چه بگویم. هر چهار سرباز انقدر مرا با مشت و لگد، چوبه ی تفنگ و لوله های فلزی زدند تا اینکه بیهوش شدم.

    وقتی به هوش آمدم، دیدم که در سلول نگهبانی کلانتری بودم. پیراهن و شلوارم پاره و خاکی شده بود. ساعت از مچ دستم جدا شده بود و صندل ها از پاهایم. از خودم پرسیدم چرا چنین اتفاقی برای من افتاده است. چه غلطی کرده بودم؟ اما نمی توانستم هیچ پاسخ منطقی به این سوال بدهم.

    کرکێنک وَه چُشێن چیزّے نه اَت که اِشیۓ چِنَگ یَکّ انچێن بلاهێن جرمے ببیت که منی ڈئولێن مردمے جَنَگ و تانها بَند کنگ ببیت و نه که اے کندی چُشێن کندیے اَت که اِدا آیگ په لشکری سپاهیگان دگه تهرۆزی گپّے ببیت. مئے مهلوکۓ کسان سالی و مزن اُمری دوێن مان اے کندیا گوَستگ اَنت.

    صدف آنقدرها ارزش نداشت و جمع آوری آنها آنقدر جرم بزرگی نبود که شخصی مثل من را به خاطر آن کتک بزنند و زندانی کنند و آمدن به این ساحل چیزی نبود که سربازان را اینقدر عصبانی کند. مردم جامعه ما هم دوران کودکی و هم دوران پیری خود را اینجا می گذرانند.

    خب یک فرق وجود دارد. وقتی کوچک بودم برای قدم زدن و گذراندن وقت به این ساحل می آمدم، در حالی که امروز به دنبال نان روزم آمده ام. آیا ممکن است چنین وسیله رقت انگیزی برای تأمین مایحتاج زندگی، توهین به دولت خیرخواه ما باشد؟ اینکه فردی که چهارده کلاس خوانده است زندگی اش با به رفتن به ساحل و جمع اوری صدف برای کسب درآمد ناچیز خلاصه شود، آیا این امر به خوبی بر سران بزرگوار کشورمان منعکس نمی شود؟ “آیا این جنایت بزرگی است که سربازان مرا به خاطر آن مجازات می کنند؟ ” با خودم فکر کردم که اگر کسی نزدیک سلولم بیاید از او خواهم پرسید چه جرمی انجام داده ام که مرا به اینجا اورده اند و زندانی کرده اند و تا کی در این سلول حبس خواهم شد. اما کسی به من نزدیک نشد. من مثل یک قاتل در سلول منزوی شده بودم. فقط خدا می داند چرا چنان ترسی در دلم رشد کرد که بی اختیار چشمانم دست و پایم را برای یافتن علائم بیماری اسکن کردند. خوب من به این بیماری یک وحشتناک مبتلا نشده بودم که کسی بخواهد از ترس عفونت به من نزدیک شود، مگر اینکه فقر را یک بیماری حساب کنیم.

    شما نمی توانید تصور کنید که چگونه این شب ناخوشایند را در ایستگاه پلیس گذراندم، اما خاطره اش در تمام تارهای بدنم حک شده است. انبوهی از کثیفی خودم در گوشه ای از سلول بود و در مورد مگس ها و پشه ها، هیچ کلمه ای برای توصیف نحوه حمله آنها به من وجود ندارد. سربازان تقریباً به اندازه این مگس ها و پشه ها به من اسیب نرسانده بودند. سربازها به من ضربه زده بودند و باعث بیهوشی ام شده بودند، اما مگس ها و پشه ها در حالت هوشیاری مرا شکنجه می دادند. از قبل از آمدن من یک تشک در سلول مانده بود. خدا می داند کدام متعلق به کدام بیچاره بود. بوی کپک آلود آن فضا را پر کرده بود، اما برای فرار از مگس ها و پشه ها گاهی اوقات خود را با آن می پوشاندم. بارها به صورت دایره وار دور سلول می دویدم، مثل یک دوک .

    حالا ساعت ده روز دوم بود. از روز قبل گرسنه و تشنه و بی خواب بودم و انگار هیچ کس از زندانی شدن یک «قاتل» در این سلول خبر نداشت. ناگهان در کلانتری یک سرباز از جلوی من رد شد. چشمانم روشن شد. می خواستم چیزی از او بپرسم که دست راستش را بلند کرد و دو انگشتش را روی لب هایش گذاشت و به من اشاره کرد که سکوت کنم. من این سرباز را شناختم و او هم مرا شناخت. برای بار دوم از در سلولم رد شد، حالا نزدیکتر شد و در حالی که آی کی ۴۷ روی پشتش تکان میخورد، زمزمه کرد: «رفیق، الحمدلله. خدا به تو رحم کرد. الان یک ساعت از اینکه عمو تنگهی…..…”

    بدون اینکه جمله اش تمام شود به راه رفتن ادامه داد. من مطمئن هستم که می توانید سردرگمی که من را فرا گرفته بود، تصور کنید. عمو تنگهی از من شکایت کرده است؟ آیا من به معیشت عمو دست اندازی کردم؟ حتماً عمو تنگهی به نوعی پشت ماجرا بود.

    حالا من از خشم نسبت به عمو پر شده بودم و به همسر پیر و دختران بزرگش فحش می دادم. آنقدر صدف در ساحل بود که حتی اگر من و عمو تنگاهی هم بودیم می توانستیم آنها را برای سالها و سالها جمع می کردیم تمام نمی شدند. عمو بی دلیل آنقدر عذابم داده که ای کاش خدا هم همینطور عذابش می داد.

    داشتم در مورد عمو غرغر می کردم که اون سرباز دوباره از نزدیکم رد شد. سریع پرسیدم عمو تنگهی چه گفت؟ تمام پیشانی ام چروک شده بود.

    «او چیزی نگفته است. بیچاره، امروز صبح…» حرف سرباز دوباره قطع شد. الان تقریباً دیوانه شدم. «عمو چیزی نگفت. بیچاره، امروز صبح…» همه این حرف ها برایم معما بود.

    این سرباز دوباره از نزدیک من رد شد، اما شاید کسی بیرون ایستاده بود، چون به سوال من پاسخ نداد و در سکوت از آنجا گذشت. حالا تک تک موهای بدنم سیخ شده بود. طوری ایستادم که انگار به در سلول چسبیده بودم و محکم به میله ها چنگ زدم. منتظر بودم تا سرباز برگردد و گزارش کامل وقایع را به من بدهد. همین چند کلمه سرباز نشان داد که عمو از من شکایتی نکرده است. راستی عمو بیچاره امروز صبح… این حرف ها منو به فکر فرو برد.

    سرباز نیامد. آیا عموی بیچاره امروز صبح مرده بود؟ عموی بیچاره هم مثل من زندانی شده بود؟ بیچاره عمو امروز صبح… غرق در افکار بودم که سرباز دوباره از آنجا رد شد و این بار فرصت خوبی به نظر می رسید. “امروز صبح عموی بیچاره چه شد؟” سریع پرسیدم

    سرباز پاسخ داد: “سربازان او را به ضرب گلوله کشتند.” “چ ..چی.” قلبم یخ کرد. سرباز به من گفت: “بله، عمو به جرم جمع آوری صدف به ضرب گلوله کشته شد. بعد راه افتاد و مرا رها کرد . ای کاش زمین باز می شد و مرا می بلعید.” من به عمو شک کرده بودم و بی دلیل به زن و دخترش فحش داده بودم. فکر کردم واقعا باید از خودم خجالت بکشم. فکر من به زن پیر و لنگ عمو و دو دختر بالغ که نان آور خانه آنها توسط ستمگران به خاطر هیچ تلف شده بود، رفت. خوب، حالا میدانستم چرا دستگیر شدهام، اما نمیتوانستم بفهمم چه عظمتی در صدفها آمده است تا جمع کردن صدفها را به جرمی بدتر از قتل تبدیل کند. دیروز اولین روز جمع اوری صدف برای من بود اما عمو تنگهی خیلی وقت بود این کار را انجام می داد. یادم می آید یک سال قبل بود که برای گذراندن مدتی با یکی از دوستان به ساحل آمدم، اولین بار دیدم عمو در حال جمع اوری صدف بود. من تعجب کردم زیرا هیچ کس قبلاً حتی به اندازه یک صدف از اینجا چیزی بلند نکرده بود.

    صدها سال است که این صدف ها روی شن های قرمز ساحل خوابیده بودند. هیچ کس حتی به اندازه آشغال ها هم برای آنها ارزش قائل نبود. خوب، گاهی بچه های کوچک آنها را بلند می کردند، طوری به هم می زدند که انگار دعوا می کنند و می شکستند.

    با تعجب از عمو پرسیدم که چرا صدف جمع می کند؟

    جواب داد: “ای رفیق، برای پر کردن شکم گرسنه، شکم . ”

    عمو کمی سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد و با دست به شکمش زد. “من یک پیرمرد هستم. من دیگر نمی توانم خوب کار کنم ، می دانی که یک فرزند پسر گنجی است از طرف خدا، اما در خانه من وجود ندارد. آنها هر دو دختر هستند و من نمی توانم آنها را برای کار در خانه دیگران بفرستم. دنیا جای بدی است. خاله هم قدرتش را از دست داده و نمی تواند برای کمک به من در خانه دیگران ظرف بشوید. از این که چه کار کنم غافل بودم. خدا خودش به ما رحم کرد. بدون شک خداوندروزی رسان است رفیق. این یک معجزه است که کسی را فرستاد که آهن قراضه، صندل و لاستیک کهنه، دیگ سفالی و صدف بخرد. پس برای خودم سبدی از برگ خرما بافتم و هر روز صبح میآیم و ده یا بیست صدف جمع میکنم تا بیست روپیه بیاورم که نصف روز نان و پیاز بخرم. ”

    “بیست روپیه برای ده یا بیست صدف؟“ شگفت زده شدم. “تجار واقعا بدجنس هستند.”

    و یک سال بعد، پس از اینکه تحصیلاتم را به پایان رساندم و از تلاش بی ثمر در جستجوی شغل دولتی در ادارات مختلف در کچ، کویته، کراچی و اسلامآباد خسته شدم، با دلی سنگین به خانه بازگشتم. درمورد اینکه چه کار کنم دچار مشکل شده بودم. برای ما فقیران، یافتن کار نادرتر از شکوفه دادن درخت انجیر بود. در شهر ما حتی یک کارخانه وجود نداشت و افراد تحصیل کرده ای مثل من اهل یک جا نشستن نبودند . از این رو مشغله ها و تعمق های فراوان شب قبل مرا به فکر عمو تنگاهی انداخت .

    درمورد اینکه چه کار کنم دچار مشکل شده بودم. برای ما فقیران، یافتن کار نادرتر از شکوفه دادن درخت انجیر بود. در شهر ما حتی یک کارخانه وجود نداشت و افراد تحصیل کرده ای مثل من اهل یک جا نشستن نبودند . از این رو مشغله ها و تعمق های فراوان شب قبل مرا به فکر عمو تنگاهی انداخت .

    دیروز صبح یک کیسه به قیمت ده روپیه خریدم و به سمت ساحل رفتم. من به شدت احساس کردم که مردم مرا از نزدیک نظاره می کنند. به نظر میرسید که آنها مرا مسخره میکردند و میگفتند: «چرا نمیروم بیشتر مطالعه کنم؟»

    وقتی به ساحل رسیدم چشمانم سعی کرد عمو تنگاهی را پیدا کنند، اما او هیچ جا، حتی دورتر، دیده نمی شد. در واقع سربازان نزدیک ساحل زمین را اندازه می گرفتند و چادر برپا می کردند، اما من توجهی به آنها نکردم و به سمت نان روزانه ام رفتم.

    دیروز صبح یک کیسه به قیمت ده روپیه خریدم و به سمت ساحل رفتم. من به شدت احساس کردم که مردم مرا از نزدیک نظاره می کنند.

    به نظر میرسید که آنها مرا مسخره میکردند و میگفتند:

    «چرا نمیروم بیشتر مطالعه کنم؟»

    وقتی به ساحل رسیدم چشمانم سعی کرد عمو تنگاهی را پیدا کنند، اما او هیچ جا، حتی دورتر، دیده نمی شد.

    در واقع سربازان نزدیک ساحل زمین را اندازه می گرفتند و چادر برپا می کردند، اما من توجهی به آنها نکردم و به سمت نان روزانه ام رفتم.

    پس از درخواست های زیاد افراد مختلف، امروز از زندان آزاد شدم، اما ابتدا باید قسم می خوردم که دیگر برای صدف به ساحل دریا نخواهم رفت. وقتی بیرون آمدم، دو روز بدون غذا بودم، مستقیم به بازار رفتم تا چیزی برای خوردن بخرم.

    در بازار بی اختیار چشمم به مغازه فروشنده صدف افتاد و دیدم قبل از مغازه او دو خودروی نظامی پر از صدف پارک شده بود.

    صدف