d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  عمو

    عمو


    نویسنده: نسیم دشتی
    ترجمه انگلیسی :فاضل بلوچ


    ”با خاله ات اشنا شو.” عمویم به یک دختر زیبا اشاره کرد.


    او…؟ ”با تعجب پرسیدم”.


    ”بله، بله. او خاله درگل توست.”


    لحظه ای که اسم درگل را شنیدم در ذهنم به خاطرات ده سال گذشته بازگشتم. درگل چشم اهویی،بینی کشیده،ابروهای کمانی زیبا و موهای افشانش قلب های پرشور و جوان را به مرز دیوانگی می برد. اما بیش از هر چیز من عاشق لبخند زیبایی که بر لبان قرمزش نقش می بست بودم. وقتی شنیدم او بعنوان خاله درگل من معرفی شد ، شوکه شدم چرا که از کودکی عاشقش بودم. اما حالا که او ازدواج کرده و بانو خانه عمو ی پیرم شده بود ، چیزی جز تعجب و تامل برایم نمانده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. آهی از غم کشیدم. اما به خاطر عمویم ناراحتی خود را آشکار نکردم. با این حال، بار سنگینی برای شانه های ضعیف من بود. با ناراحتی و بدون نشان دادن احساساتم از جایم بلند شدم تا بروم، اما احساس می کردم بار تمام زمین بر دوش من است.

    ”السلام علیکم.” به عمویم بدرود گفتم و از در خارج شدم.


    ”و علیکم السلام.” خدا به همراهت باشد.


    خودم را روی تخت توی اطاقم انداختم. طوفان نگرانی و ناراحتی مرا فرا گرفت. به اینکه چگونه فرهنگ ما خود را به چنین اعمال شریرانه ای اغشته کرده است فکر کردم. جوانان بسیاری مانند من در ارزوی براورده شدن ارزوهایشان بودند، اما در برابرسنت های ظالمانه درمانده بودند.من از ازدواج عموی ۸۰ ساله ام به شدت ازرده بودم، اما چه کاری از دست من بر می امد؟ دادن کوچکترین نصیحت به یک فرد مسن توهین بزرگی تلقی می شد. بنابراین به جز اه و ناله کشیدن چیزی برایم نمانده بود. پس با ناامیدی شروع کردم به پرسش از خدا .


    خدایا! چه اشتباهی از من سر زد؟ چرا اینگونه شد؟ ایا این هم مشیت تو بود که بگذاری درگل که به من سپرده شده بود، خانه دیگری را زینت دهد؟ ایا این فقط یک رویاست؟نه. این رویا در مورد یک امر واقعی است. اشک بی وقفه از چشمانم جاری شد. دنیای من ویران شد و دنیای عمویم کامیاب.


    تمام جهان در ویرانی فرو رفته بود، اما ستاره ها همچنان در اسمان می درخشیدند. ستاره زندگی من که پس از مدت ها درخشان شده بود، اکنون سوسو می زد. دنیای امیدهایم در تاریکی فرو رفته بود. جایی برای رفتن نبود. بالاخره قدیس ها و حکما را فراخواندم و به مسجد راهی شدم تا بار سنگین دلم را سبک کنم. در انجا خدا را فریاد زدم:


    خدایا! چرا اینطور شد؟ ده سال پیش در خانه مقدس تو، درگل و من سوگند خوردیم و قول دادیم که در کنار یکدیگر باشیم. اما امروز بعد از ده سال چه می بینم؟ ماه روشن زندگی من نور خود را در خانه دیگری می افشاند. درست است که دنیا بسیار بی رحم است، اما تو هرگز چنین نبودی. من را ببخش، اما آیا حتی تو نمیتوانستی به آنها بگویی که درگل به شخص دیگری سپرده شده است.


    روزی برای دیدن یکی از دوستانم در راه بودم که دیدم درگل از طرف مقابل می آید. ایستادم، اما او همچنان با دوستانش صحبت می کرد و بدون اینکه حتی به من نگاهی کند از کنارم گذشت. من از دیدن ان همه غرور حیرت زده شدم.


    روزها به شب و شب ها به روز تبدیل می شدند و من غمگین و غمگین تر می شدم. از اینکه درگل همیشه بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزند از کنارم رد می شود، متعجب شدم. انگار مرا نمی شناخت. تصمیم گرفتم از او بپرسم که چرا آن روز انقدر مغرور بود، پس مستقیم به خانه اش رفتم. وقتی به در رسیدم، او را دیدم که جلوی آینه نشسته و موهایش را مرتب می کند و آرایش می کند. یک زن شرقی معمولا همچنین کاری نمی کرد. از دیدن او در چنین شرایطی ناراحت شدم. وارد شدم و در را بستم. خیلی بی قرار بودم. با لحن متکبرانه ای از من پرسید: ”بگو قضیه چیه؟”


    ”..من…..من”


    ”اره، منظورم تویی. چرا انقدر ترسیدی؟”


    ”من…من…اجازه هست؟”


    ”اره. بگو.”


    ”درگل”


    ”اره، ادامه بده.”


    ”درگل، ما قول دادیم با هم زندگی کنیم. چرا بعد از رفتن من این اتفاق افتاد؟ من با این همه رویا و آرزو برگشتم، اما همه اش تباه شد. من فقط می خواهم بدانم که آیا همه اینها با رضایت تو اتفاق افتاده است یا بدونش.”


    نگاهش را پایین انداخت و با صدای آهسته پاسخ داد: ”بله، با رضایت من.”


    ”پس تمام آن وعده هایی که در مسجد دادیم، به این سرعت فراموششان کردی؟”


    ”نه…اما ”


    ”اما چی؟”


    ” …وضعیت خیلی تغییر کرده”


    ”و در این دنیای ،ترقی، ادم به ثروت نیاز دارد. ”جمله اش را تمام کردم….


    ” می دانی کریم، من به عمویت علاقه ای ندارم، اما به ثروتش علاقه مندم. او به زودی این دنیا را ترک خواهد کرد. چرا دیگری مال او را به ارث ببرد؟”


    ” بیهوده حرف نزن! من به زن فریبکاری مثل تو اجازه زندگی نمی دهم. پاداش اعمالت را خواهی دید تا دیگر نتوانی هیچ مردی را فریب دهی.”


    مثل عقابی که گنجشکی را به چنگ می اورد، گلوی درگل را گرفتم اما دستانم می لرزید و صدایی مرا متوقف کرد:


    ”چرا دنیای عمویت را نابود می کنی؟ مردی که تمام مخارج تحصیلت را به دوش کشید و تمام خواسته هایت را اجابت کرد، امروز سعی داری که دنیای ارزوهایش را تباه کنی.”


    مستقیم به سوی مسجد رفتم و روی سجاده افتادم.شب از پس شب می گذشت.به نظر می امد که زمان طولانی شده بود، گویی زمان متوقف شده است. اشک هایم بسان مروارید بر دامان خاک می ریخت .برخاستم و از مسجد خارج شدم. قلبم سنگین شده بود


    اندوه، اعتماد، عشق، خیانت، زندگی، دُرگل، عمو، درد، دل، غم، خشم، همدم، دوست، اکراه، بی ایمانی، دنیا، ثروت، عشق، خیانت، مرگ، زندگی – همه روی صفحه ذهنم نمایان می شد.


    ”کجا؟ کجا باید بروم؟” از خودم پرسیدم. با نگاهی که به پایین افتاده بود با اندوهم مبارزه کردم. زندگی چیست؟ وفاداری چیست؟ ان چیزی که عشق می نامند چیست؟ مسیر من کجاست؟


    سپس دردی در قلبم پا گرفت.


    یک چاقو اینجاست. عمو در اغوش همسر جوانش به خواب عمیق فرو رفته است. می توانم درگل را در اغوش عمویم ببینم. چشمان اهویی اش بسته و دهانش باز است.


    از عصبانیت اخم کرده بودم و خون در رگهایم تندتر جاری بود. لبم را گاز گرفتم ، دستم به سمت چاقو دراز شد و سریع به سمت خانه عمویم روانه شدم.


    ناگهان صدای پارس سگی خواب من را بر هم زد. چشمانم به بالا خیره شد.ماه شب بیستم زمستان در حال پنهان شدن بود. زمین و اسمان زیر ورقه ای از نور خفته بودند. اسمان صاف و ستارگان می درخشیدند. برگ های افتاده درخت زیر پاهایم مثل قلب شکسته، خورد می شدند. به ماه خیره شدم و توقف کردم. نور ماه قلبم را پر از نور کرد.افسوس، افسوس، چه زندگی. رعد و برق در تاریکی قلب من جرقه ای زد.موجی از عشق راه خودش را در قلب من پیدا کرد.این ماه روشن و زرد،این برگ های افتاده ، این گل های پژمرده شریک درد، عصبانیت و غم من بودند. چشمانم پر از اشک شد و قلبم مانند بهشت وسعت یافت و ستاره ها در وسعت آن چشمک زدند.


    این زمین پهناور حتی زن فریبکاری مثل درگل را در خود جای می دهد.


    البته زندگی برای عموی من هم زیباست.


    باشد که او و درگل در این دنیای شکوفا با ماه و ستارگان و گل های رنگارنگ عمر طولانی داشته باشند.


    از مسیر خانه ی عمویم برگشتم و مسیر دیگری را در پیش گرفتم. قدم هایم تندتر می شدند و این کلمات به ارامی از دهانم سس خارج می شدند: ”عمو…درگل،مرا ببخشید.”

    منتشر شده در سال ۱۹۷۰ میلادی، در کتاب گچین آزمانک .

    منبع: Unheard Voices