d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  داستان کوتاه   /  ماشا و خرس

    ماشا و خرس

    داستان های افسانه ای روسی

    ترجمه ادبیات جهان و داستان های کودک به زبان بلوچی بسیار محدود است. ترجمه ی داستان ماشا و خرس از افسانه های روسی تلاشیست برای معرفی ادبیات جهان به خوانندگان بلوچ.

    روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی زندگی می کردند که یک نوه به نام ماشا داشتند. یک روز تعدادی از دوستان ماشا تصمیم گرفتند برای جمع آوری قارچ و توت به جنگل بروند و به خانه ماشا آمدند تا از او بخواهند که با آنها برود.

    “مامان بزرگ، بابابزرگ لطفا اجازه دهید که به جنگل بروم.”

    دو پیر جواب دادند: “می توانی بری اگر نزدیک به بقیه بمانی و یک لحظه از انها چشم برنداری چرا که اگر نه، گم می شوی.”

    ماشا و دوستانش به جنگل آمدند و شروع کردند به چیدن قارچ و توت .ماشا از بوته به بوته، از درخت به درخت می رفت. قبل از اینکه بفهمد از دوستانش دور شده بود. بالاخره وقتی دید که تنهاست شروع به فریاد زدن کرد، اما دوستانش صدای او را نشنیدند و جوابی ندادند. ماشا اینجا و آنجا رفت، در سراسر جنگل قدم زد و آنجامقابل خودش کلبه ای کوچک دید. ماشا در زد اما جوابی نداد، در را هل داد و دید! در باز شد. ماشا به داخل کلبه رفت و روی نیمکتی کنار پنجره نشست.

    ” او با خود فکر کرد که چه کسی می تواند اینجا زندگی کند؟.” حالا در آن کلبه یک خرس بزرگ زندگی می کرد، فقط او همان موقع بیرون رفته بود و در جنگل قدم می زد. عصر بود که به خانه آمد و وقتی ماشا را دید بسیار خوشحال شد.

    “آها.” خرس گفت: “حالا من هیچ وقت نمی گذارم که و از اینجا بروی! تو اینجا در خانه من مثل موش، ارام و بی سر صدا زندگی می کنی و شام و صبحانه ام را هم می پزی و خدمتگزاری وفادار و راستگو خواهی بود.”

    ماشا برای مدت طولانی غمگین و اندوهگین بود، اما نمی‌توانست کاری بکند، و بنابراین نزد خرس ماند و برای او خانه داری می کرد. خرس هر روز به جنگل می رفت و قبل از رفتن به ماشا می گفت که در کلبه بماند و منتظر او باشد.

    او به ماشا گفت: “هرگز نباید بدون من بیرون بروی، زیرا اگر این کار را کنی، تو را می گیرم و می خورم.”

    بنابراین ماشا به این موضوع فکر کرد که چگونه می تواند از دست خرسفرار کند. دور تا دور جنگل بود و کسی نبود که از او بپرسد از کدام طرف برود. او فکر کرد و فکر کرد تا اینکه کشفکند چه باید بکند.

    آن روز وقتی خرس از جنگل برگشت، ماشا به او گفت:

    “خرس، خرس اجازه بده یک روز به دهکده‌ام بروم. می‌خواهم برای مادربزرگ و پدربزرگم چیز خوبی برای خوردن ببرم.”

    خرس گفت: “نه اصلاً این کار شدنی نیست، تو در جنگل گم می‌شوی، اما اگر آنچه را که می‌خواهی به مادربزرگ و پدربزرگت بدهی، به من بدهی، خودم آن را برایشان می برم.”

    حالا این تمام چیزی بود که ماشا می خواست بشنود. او چند عدد کیک پخت و در بشقاب گذاشت و یک سبد بزرگ بیرون آورد و به خرس گفت:

    “من کیک ها را در سبد می گذارم و شما می توانید آنها را نزد مادربزرگ و پدربزرگ من ببرید. اما توجه داشته باشید که در راه سبد را باز نکنید و هیچ یک از کیک ها را نخورید. من می خواهم به بالای درخت بزرگ بلوط بروم و مراقب باشم که سبد را باز نکنی. “

    خرس گفت: :”خیلی خوب. سبد را بده.”

    خرس از ایوان بیرون رفت تا مطمئن شود که باران نمی بارد. وقتی او این کار را کرد، ماشا داخل سبد خزیده و خودش را با کیک ها پوشاند. خرس وارد شد، و سبد کاملاً آماده بود. پس سبد را به پشت بست و راه افتاد. خرس در میان درختان صنوبر رفت. در میان درختان توس رفت، مسیر طولانی پر پیچ و خم خود را طی کرد. بالاخره خسته شد و نشست تا استراحت کند.

    خرس گفت: “اگر به استخوان‌هایم استراحت ندهم، فکر می‌کنم می‌میرم، پس روی کنده‌ای می‌نشینم و کیکی می‌خورم.”

    اما ماشا از سبد صدا زد:

    “من تو را می بینم، می بینمت، روی بیخ ننشین و کیک من را نخور، بلکه آن را برای مادربزرگ و پدربزرگ ببر.”

    خرس گفت: “ای وای ماشا چه چشمان تیزی دارد. او همه چیز را می بیند.”

    سبد را برداشت و ادامه داد. دوباره ایستاد و گفت:

    “اگر به استخوان‌هایم استراحت ندهم، فکر می‌کنم می‌میرم، پس روی کنده‌ای می‌نشینم و کیکی می‌خورم.”

    اما ماشا دوباره از سبد صدا زد:

    “تو را می بینم، می بینمت! روی بیخ ننشین و کیک من را نخور، بلکه آن را به مادربزرگ و پدربزرگ ببر”.

    خرس گفت: “ماشا چه دختر باهوشی است.” “او بالای درختی نشسته است و دور است، اما تمام کارهای من را می بیند و تمام حرف های من را می شنود.”

    بلند شد و حتی تندتر از قبل راه رفت. او به دهکده آمد و با پیدا کردن خانه ای که پدربزرگ و مادربزرگ ماشا در آن زندگی می کردند، با تمام قدرت شروع به کوبیدن در کرد.

    با فریاد گفت: “تک تک ، دروازه را باز کن”، “از ماشا چیزی برایت آورده ام.”

    اما سگ های دهکده خرس را بو کشیدند و از هر حیاط به سوی او هجوم آوردند و داد و بیداد می کردند. خرس ترسیده بود، سبد را کنار دروازه گذاشت و بدون اینکه به عقب نگاه کند با سرعت هر چه تمامتر دوید.

    پیرمرد و پیرزن به سمت دروازه آمدند و سبد را دیدند.

    پیرزن پرسید: ”در سبد چیست؟’’

    پیرمرد سر را بلند کرد و نگاه کرد و چشمانش را باور نکرد. زیرا آنجا در سبد ماشا زنده و سالم نشسته بود. پیرمرد و پیرزن بسیار خوشحال شدند. آنها ماشا را بوسیدند و در آغوش گرفتند، چرا که ماشا بسیار باهوش و زیرک بود، همانطور که در واقع همه خوانندگان ما مطمئناً موافق هستند.