d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  مجسمهها

    مجسمهها

    نویسنده: الطف بلوچ

    ترجمه انگلیسی: ماه گنچ تاج

    او تنها در شهرزندگی می کرد. در سرتاسر شهر هیچ شخص دیگری زندگی نمی کرد. او شیفته تنهایی اش بود. هیچکس به جز او در این شهر سکنی نگزیده بود. چشم انداز شهر انقدر دلنشین بود که مردگان را به حیات باز می گرداند. همه جا رودخانه ها و کانالهای اب بود،پارک ها و باغچه هاسبز و شکوفا بودند. همه نوع پرنده و حیوانات خانگی و و حشی را می توانست در این شهر پیدا کرد. بعلاوه بر چشم انداز دلپذیرش، شهر بدلیل اب و هوای فوق العاده اش منحصر به فرد بود. هر روز بدون استثنا، ابرها بخشی از اسمان شهر را می پوشاندند و باران دلنشینی در این طرف و انطرف می بارید. تمام ملزومات و زیبایی هایی که یک شهر می بایست داشته باشد را می توان انجا یافت. او مالک بدون منازع شهر بود. تنهایی اش هیچگاه ازارش نداده بود، اتفاقا او را خوشحال و سعادتمند می کرد.

    یک روز، به ذهنش خطور کرد که به جای بیهوده نشستن او باید کار مفیدی بکند.’’بله، باید کاری کرد. اما چه ؟’’ از خودش پرسید. او با خود فکر کرد که باید چیزی بسازد که در شهر وجود ندارد . ‘’اما همه چیز در این شهر هست. چه چیز دیگری برای ساختن مانده ؟’’

    او بیشتر تامل کرد. بعد از فکر کردن و یک پیاده روی طولانی و بررسی دقیق شهر به این نتیجه رسید که شهر همه چیز دارد، اما یک چیز نداشت و ان هم یک مجسمه بود! فقط مجسمه، همه چیز دیگر وجود داشت. تصمیم گرفت یک مجسمه زیبا، بلند و فوق العاده بسازد. او به یکی از زیباترین، شکوفاترین و مرتفعترین قلههای شهر رفت و در آنجا در کنار درختی که اطراف آن هیچ چیز وجود نداشت، سنگ بزرگی گذاشت و شروع به تراشیدن مجسمه کرد.

    او برای چندیدن ماه و سال بر ان مجسمه کار کرد. یک روز احساس کرد که مجسمه اماده شده . مجسمه ای بود از زنی بلند قد، لاغر، زیبا و جذاب با بینی نوک تیز.

    او مجسمه را انچنان با رنگ شبیه به پوست انسان رنگ کرده بود که شبیه به یک شخص واقعی به نظر می رسید. بانوی مجسمه سینه هایی داشت که مثل گل شکوفه می دادند و گویی عسل از بین پاهایش می چکید. لبخند روی لب هایش از همه چیز در شهر زیبا تر بود. در نگاه او به نظر می رسید که دنیایی از امیدهای جدید سفر خود را به سوی آینده ای روشن آغاز کرده است.

    او به مجسمه نگاه کرد و تحت تاثیر انچه ساخته بود قرار گرفت. او هیچوقت فکر نمی کرد که بتواند چیزی به این زیبایی خلق کند. به نظرش امد که اگر مجسمه تنها باشد انقدر که باید و شاید زیبا نیست.” مجسمه ی دیگری کنارش می سازم. ’’ او تخته سنگی به همان اندازه اورد و شروع کرد به ساختن دومین مجسمه. بعد از ماه ها و سال ها مجسمه دوم تقریبا کامل شد. دو مجسمه خیلی نزدیک به هم ایستاده بودند. هنگامیکه کار دومین مجسمه پایان یافت، می شد دید که مجسمه یک مرد است.

    بعد از ساختن مجسمه ها، او بسیار خوشحال و راضی بود. ‘’حالا شهر من از قبل هم زیباتر شد.’’ اخرین چیزی که کم بود حالا اینجاست. او یک بار دیگر به پیاده روی رفت تا شهر را به خوبی نظاره کند. شهر بسیار بزرگ بود و او برای مدت طولانی مشغول ساختن مجسمه ها بود. یک هفته طول کشید تا کل شهر را ببیند. سپس به محلی که مجسمه ها را ساخته بود بازگشت، اما در کمال تعجب و شگفتی دید که هر دو غیب شده اند.

    همه جا را گشت اما نتوانست مجسمه ها را پیدا کند. او مطمئن بود که شهر از همه طرف امن است.هیج کس نمی توانست بدون اجازه وارد یا داخل شهر شود.او که تحت تأثیر افکار و نگرانی ها قرار گرفته بود، برای اولین بار پس از مدت بسیار طولانی احساس خواب آلودگی کرد. او درگوشه ای خنک زیر سایه در باغ به خواب رفت.هنگامیکه بیدار شد، احساس کرد مدت زمان طولانی گذشته است.چشمانش را که گشود خود را در یک سلول تاریک و سیاه دید. از خود پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟چرا دنیایی که خودش خلق کرد به این شکل تغییر کرد؟ ”چه بلایی سرم آمده است؟”

    لحظه ای بعد صدای باز شدن در زندان و خراشیدن زنجیرها به گوشش رسید. پرتویی از نور وارد شد.دو نفر به سویش می امدند ولی نمی توانست از دور صورت انها را ببیند. در حالیکه نزدیک می شدند، همه زندان نورانی شد. وقتی آنها را به وضوح دید مات و مبهوت شد. آنها ساخته های خود او بودند، مجسمه هایی که به دست خود او ساخته شده بودند.

    سپس به یاد اورد که مجسمه ها را در کنار درختی ساخته است که هر کس به خنکی و رایحه ی نیکوی ان نزدیک شود جان و خرد و دانش می گیرد. اما الان چه کند؟ زمان گذشته بود و بازی از دستش خارج شده بود. این شهر اکنون در اختیار دو مجسمه بود که به نام خالق خود بر ان حکومت می کردند. انها تمام حیوانات، پرندگان و دیگر موجودات زنده را تحت سلطه خود دراورده بودند. مالک واقعی در سلولی تاریک در پشیمانی زندانی بود.

    منتشر شده در: مجله ایستن، نوامبر 2018

    منبع: Unheard Voices