d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  میراث

    میراث

    نویسنده: نعیمه الله گیچکی

    ترجمه: هوراس سبزال

    اووف… خدایا، چه کنم؟ چگونه به این حد درمانده شدم؟ توان دارم اما در عین حال درمانده ام. بستگانی دارم اما در عین حال تنهایم. اووف… گلویم خشک شده است. کسی حتی قطره ای اب به من نمی دهد. بدنم کاملا پوسیده شده است. اووف… کسی اینجا نیست تا پاهای من را ماساژ دهد اما چرا باید یک غریبه حاضر باشد این کار را برای من انجام دهد؟ عشق بشر از دست رفته است. فرزندم! غریبه ها غریبه اند و وبستگان روح و دلند، اما بستگان؟ خاک دهانم را پر کند اگر بگویم که هیچ بستگانی ندارم. خداوند به من پسرانی عطا کرده است که ارزشمندترینند. پس چگونه می توانم بگویم که نه توان دارم و نه کسی را؟ اه، برایتان می میرم ؟پسرانم! اما… اه خدایا، من چه اشتباهی کردم؟ من خویشاوندی دارم و با این حال دهانم پر از مگس است.

    می دانم! بد بیاری من از انجا شروع شد که مزار قبل از من مرد، اگر نه در این وضعیت نمی بودم. اما من نمی گویم که او مرده است. به امید چه روزهایی به او شیر شیرین دادم ؟ به امید چه برای او در طی شب ها لالایی خواندم ؟ او زنده است. به جای مرثیه اهنگ های عروسی برایش خواندم. مردم مرا به تمسخر گرفتند. خون پاکش را مثل حنا روی دستانم مالیدم. قلب من در غلیان است و اما مرگش ارامبخش دشمنان است. او جاودانه است. تا هنگامیکه لاله ها و روزهای سرخ می شکفند ، مزار شیردل من زنده است.

    اووف…گامدار! برای تو می مردم. به امید انکه دشمنان بسوزند. باشد که دندان دشمنان بریزند، آنهایی که می گویند ترسو شدی. فرزند! تبعید تو مرا ازار می دهد اما در درونم می دانم که انتقام اتش است. هیچگاه خاموش نشده و هرگز خاموش نخواهد شد. آرزوی قلبی من این است که هرگز باد سوزان بر تو نوزد و ابرهای صبح برای تو ببارند.

    اما جانگیان، چرا انقدر سنگدلی؟ اووف … قلبم بدنم را ترک می کند. من این را نمی گویم، دشمنان می گویند که سنگدلی. من مطمینم که تو همان انسان قبلی هستی. چشمان قرمز از خون تو بی عاطفه نیستند. در گرمای سوزان، از میان گردنه ها و دره ها، لب های خشک تو زغالی سوزان بر دلم می نشاند. خاطره ی بدن برهنه ی تو در سرمای یخبندان بمانند چاقویی است که در قلبم فرو می رود اما نگران نباش سرم رو به بالاست ،‌درمانده ام اما سرم را پایین ننداخته ام. اگر چه صاحب قصر و قلعه ای نیستی اما حداقل اسیر هیچ حاکمی نیستی.

    نسیب! چشمانم را کور کردی. چه بخت بدی که نسیب زندانی شد. می دانم که مانند شیر غرش می کنی. می دانم که ناله های خاموش قلبت کاخ ها و قلعه ها را به لرزه در می آورد. نوبت ان روز خواهد رسید، از این امر مطمينم. اما فقط سرنوشت می داند کی. اووف…ایا کسی هست که کمی اب به من دهد؟ کسی هست که بتواند کمی سر من را بلند کند؟ چقدر خسته ام.

    اه سردو! سردو! بی رمق! نفسم بند امد. اه پسرم، نفسم، سردو خوابی؟ بیچاره. یک دقیقه بیدار شو. پیراهنم…..بگذار از تشنگی بمیرم اما سرافکنده نشوم. غریبه ها نظاره گر من هستند. خدایا بگذار بمیرم. خدای عزیز نمی دانم چه کنم. اه سردو ، اه سردو! لعنت بر تو . ای کاش یا من بمیرم یا تو. اما تو، اه تو ، روح زندگی من !برایت می میرم ، پسرم. مزار جان کجایی؟ جانگیان مواظب پلنگ ها باش . گاموار، باشد که کنار برادرانت باشی!

    گراناز بی گزین با خود حرف می زد، بعضی وقت ها اگاهانه و گاهی هم نااگاهانه. گراناز برای هفت روز و هفت شب در این وضعیت بود و انجا تنها دراز کشیده بود.

    در روزهای خوش، بخت و اقبال همراهش بود. او زن سختگیری بود. او حتی بیوگی اش را احساس نکرد. پسران گرانقدرش را داشت. انها خوشحال و راضی بودند. اما ترس همیشه در قلبش جا داشت. می دانست که با همچنین روزهایی مواجه خواهد شد. دشمنان سرسخت و قدرتمند میراث آنها را تصاحب کرده بودند. او می‌دانست که وقتی پسرانش بزرگ شوند، می‌خواهند آنچه را که حقشان است، پس بگیرند. هنگامی که آنها کودک بودند، میراث پدرشان توسط قدرتمندان تصرف شد. چه کسی با میل و رغبت اموال خود را در زمان حیات می بخشد؟

    وقتی بزرگ شدند و وضعیت را درک کردند، سعی کردند تا ارث را مطالبه کنند. این موضوع باعث نارضایتی مصادره گران شد. قدرت بر ضعف و معصومیت چیره شد. هنگامیکه پسرانش او را از موضوع مطلع کردند ، ترسی که درون دل گراناز بود به حقیقت پیوست. خون یکی از پسرانش ریخته شد، پسر دیگری به تبعید رفت، سومی به کوه ها و غارها رفت و دیگری به زندان افتاد. تنها چیزی که او اکنون داشت، پسری بود بیهوده که هیچ چیز خوبی نداشت. او نه توان داشت و نه هیچ برتری. خدا به او جان داده بود و دیگر هیچ. او نه توان داشت و نه هیچ برتری. خدا به او جان داده بود و دیگر هیچ.

    گراناز زنی فقیر و آرام بود. او با دستان خود امرار معاش می کرد. حالا او شش ماه کامل نتوانسته بود کاری انجام دهد. قبلاً به سلامتی خود افتخار می کرد و به هیچ بیماری توجهی نمی کرد. اما حالا سلامتیش را از دست داده بود. نه می توانست روی پاهایش بایستد و نه با دستانش کار کند. او کاملاً فقیر بود. او آنقدر فقیر بود که حتی دو دسته لباس هم نداشت. بدنش کثیف و کبود شده بود و بوی تعفن می داد.

    قبلاً همسایه‌ها احوالش را می‌پرسیدند، اما حالا از روی ادب هیچ‌کس نمی‌پرسید. حالا همه منتظر شنیدن خبر فوت او بودند تا بدون یک اشک عزاداری کنند. در این زمان، کسی که در فقر از او مراقبت کرد، پسر ناتوانش بود. او نه توانایی داشت و نه استعداد. خدا به او روح داده بود و دیگر هیچ.

    در میان تلاش های بی ثمرش، اکنون تعویذ و طلسم را هم امتحان کرد اما بی نتیحه بود. مردم می گفتند که او قربانی که باید ادا می کرده را ادا نکرده و برای همینست که طلسم کار نکرده است. او از هر امامزاده و مرتاضی کمک گرفته بود. اما انها فی سبیل الله کاری نمی کنند. ثروت هدیه ای از جانب خداست. و برای درمان های گیاهی و جوشانده ها به هر دری زده بود اما نتوانست سلامتی اش را برگرداند.

    این شب برای گراناز تلخ بود. او ناله و زاری می کرد و حالا نیمه بیهوش شده بود. در آن لحظه آنقدر ضعیف بود که نمی توانست صدایی در بیاورد. ساردو سرش را بلند کرد و چند قطره آب در دهانش ریخت. دید که چشمانش به پشت بام خیره شده است. بدن ساردو شروع به لرزیدن کرد. سعی کرد مادرش را بیدار کند، اما او جوابی نداد. گلوی ساردو کاملاً خشک شد. و چشمانش پر از اشک.

    گراناز به سختی نفس می کشید. مادربزرگ تلیان دوان دوان آمد.

    «تبریک خانم! همسر سوبا یک پسر به دنیا آورده است.

    گراناز چشمانش را کمی باز کرد و به آسمان نگاه کرد. خرخر مرگ داشت. چشمانش شیشه ای شد. با دومین خرخر مرگ روحش آزاد شد.

    منبع:Unheard Voices