d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  نه به پاکدامنی مهناز

    نه به پاکدامنی مهناز

    نویسنده: یونس حسین

    ترجمه: فضل بلوچ

    بی توجه به همه چیز درحال فکر کردن در ساحل نشسته بودم.

    نمی دانم چه وقت از شب بود. بخاطر انچه که سه شب پیش اتفاق افتاده افتاده بود وحشت زده بودم. نمی توانستم درست و حسابی غذا بخورم و فکر می کردم که رییسم دیگه سراغم نخواهد امد. تنها چیزی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود این بود که چرا ماهی که به کراچی فرستادم فاسد شد. ایا فاسد شدن ماهی تنها مسئولیت من بود؟ ناگهان صدای ملایمی توجهم را جلب کرد. بر گشتم و دیدم که یک سگ مونث پشت سرم است. سگ حامله بود و دمش را می چرخاند. سگ حامله بود و دمش را می چرخاند.

    نیمه شب اینجا چه کار می کنی؟ ازش پرسیدم.

    از من سوال نکن. من خیلی خستم.

    یالا، به من بگو.

    ایا تو ازدواج کرده ای؟

    بله، چهار کودک دارم. چرا می پرسی؟

    پس فکر می کنم می تونم با تو صحبت کنم .

    ارام شد و کنار من نشست. و شروع کرد به صحبت کردن. داستان درازیست، اما اول به من بگو یک ادم چند دفعه در روز خود را می شوید؟

    بعضی وقته ها یک بار و بعضی وقت ها دو بار. با لبخند به او جواب دادم. ولی چرا می پرسی؟

    ایا بعضی ها همه ی روز خود را می شویند؟

    بله . ولی به زودی مریض خواهند شد.

    قبلا نمی دانستم که چطور خودم را بشویم. وقتی کوچک بودم مادرم در خانه ی ملوان شاروخ بود. بعدا یک پسر بچه من را به خانه ی او برد. انجا مردم با من بازی می کردند و به من غذای خوبی می دادند. وقتی بزرگ شدم یک روز برای پیاده روی به بیرون رفتم اما سگ لالو من را گول زد و گفت بیا به ساحل بریم و خودمان را بشوریم . وقتی به خانه برگشتم موهایم هنوز خیس بود و اهل خانه به من شک کردند و من را از خانه به بیرون انداختند.

    شروع کرد به گریه کردن و گفت: من ان روز با شستن خود، اشتباه بزرگی گردم .

    سرش را نوازش کردم ، به او دلداری دادم و گفتم : تنها انهایی که دل های ضعیف دارند برای گذشته اشک می ریزند. به جایش به اینده فکر کن.

    سگ ادامه داد: من حالا از اب می ترسم. قبلا از شستن لذت می بردم. اما حالا برای من هر قطره ی اب به سنگینی یک کیسه ارد است. حتی توان تحمل یک قطره اب را ندارم. همین الان هشت تا سگ من را دنبال کردند و گفتند برویم و خود را بشوییم. اما من فرار کردم. من می دویدم و لی دو تا از ان سگ ها توانستند روی من اب بریزند. من خیلی خسته ام. کمرم درد می کند. اینجا از همه جا بیشتر در می کند.

    دستم را گرفت و به سوی کمرش برد. با انگشتم بر روی کمرش فشار دادم و پرسیدم : اینجا؟

    نه، یکم پایین تر. اره، اره همین جا.

    دلم برایش سوخت و پرسیدم: اگر کسی الان تو را به خانه ی خودش ببرد…….؟

    ایا می خواهی من را با خودت ببری؟ حرف من را قطع کرد.

    من خودم یک سگ در خانه دارم. اما مادر بزرگم تنهاست. تو را به خانه ی او می برم، و تو می دانی انچا چه کنی. می دانم.

    باید همه شب بیدار باشم و پارس کنم.

    او را با خودم به خانه ی مادربزرگم بردم. کمی غرغر کرد و گفت: با خودت چه اورده ای ؟اصلا به چه درد تو می خورد؟

    سعی کردم او را قانع کنم و گفتم: همراه تو خواهد ماند، و از خانه محافظت خواهد کرد و اگر نکرد می توانی او را بزنی.

    بعد از ان هر شب به دیدن مادربزرگ و سگ می رفتم . مادربزرگ خیلی از او راضی بود. یکی از نگرانی هایش در گذشته این بود که مرغهایش ناپدید می شدند، اما الان تعدادشان یاد شده است.

    هفت توله سگ در اطراف خانه می گشتند. و بیشتر از پیش به ان سگ ماده علاقه مند شدم چرا که مادربزرگم همه وقت از او تعریف می کرد. بیشتر به او اهمیت می دادم و برایش غذای خوب می اوردم تا بتواند به توله هایش شیر بیشتری بدهد.

    حالا توله هایش بزرگ و از شیر گرفته شده بودند. یک شب وقتی به خانه ی مادربزرگم رفتم او را پیدا نکردم. از مادربزرگم پرسیدم که سگ کجاست و به کجا رفته است.

    هنوز این کلمات از دهانم بیرون نیامده بود که سر و کله اش پیدا شد. ساکت شدم. فکر کردم شاید نگران است که به او شک کنم.

    شب بعد به من نزدیک شد، کنارم نشست و دوباره سفره ی دلش را برایم باز کرد: دلم برای بشام می سوزد. بیچاره خانه ی بزرگی دارد. یک سگ دارد، البته حیوانات خانگی زیادی دارد. الان وسط تابستان است و شب ها گرم اند. دزدها در خیابانها پرسه می زنند. مردم بیرو ن از خانه می خوابند و کسی نیست که از خانه ی ان ها مراقبت کند. اگر از طرف تو مانعی وجود ندارد، ایا می توانم امشب به انجا بروم؟ توله ها اینجا می مانند. ان ها بزرگ شده اند و می توانند پارس کنند.

    قبل از اینکه فرصت کنم از او سوالی بپرسم گفت: می دانم چه می خواهی بپرسی.بله. سگ بشام مذکر است.

    به چشمانش نگاه کردم . نزدیک بود دو قطره اشک روی صورتش غلت بزنند.

    منتشر شده در: Mahtak Baluchi, March 2000.

    منبع: Unheard Voices