d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  هیچ کس دیگری وجود ندارد

    هیچ کس دیگری وجود ندارد

    نویسنده: مهلاب ناصیر

    “کتاب هایی که خواسته بودی را در اوردم.”

    “چشم مادر،پس اگر کسی به اینجا سفر کرد آنها را برای من بفرست.”

    “دخترم، این روزها مردم وقتی به خارج از کشور سفر می کنند به کسی نمی گویند، اما من از پدرت می خواهم که آنها را به فرودگاه ببرد. اگر به کسی برخورد کند که به لطف خدا مایلباشد آنها راببرد، آنها را خواهد فرستاد. اما این دوشنبه کار نخواهد کرد. شاید پدرت بتواند آنها را پنجشنبه به آنجا ببرد؟”

    “چشم ، مادر.”

    سپس مادرم به من گفت که چگونه جهان در حال تغییر است. ”دیگر هیچ محبتی بین مردم وجود ندارد. آنها به ملاقات یکدیگر نمی روند و به وضعیت دیگران اهمیت نمی دهند. آن روزها تلفن همراه یا وسایل دیگر از این دست برای ارتباط وجود نداشت، اما مهربانی بسیار بود. امروزه تلفن های همراه، اینترنت، واتس اپ و همه اینها وجود دارد، اما قلب مردم از هم دور است.”

    ظاهراً داشتم به او پاسخ می‌دادم و می‌گفتم “بله، مامان… بله”، اما در اعماق وجودم فکر می‌کردم که مامان طوری صحبت می‌کند که انگار با من رو در رو صحبت می‌کند. تماس های بین المللی بسیار گران هستند، اما من نتوانستم از او بخواهم که تماس را پایان دهد. او تا جایی که می توانست به من گفت تا جایی که موجودی روی کارت تلفن باقی نماند. وقتی تماس قطع شد، چشمانم را بستم و اشک روی گونه هایم جاری شد…

    چند وقتی بود که با مادرم حرف نزده بودم. بعد از رفتن من خیلی تنها شد. دلم می خواست جیغ بزنم، گریه کنم، اما اشک هایم را پاک کردم. فکر می کردم نباید به این چیزها فکر کنم و سعی کردم توجهم را به مسائل دیگر منحرف کنم…

    “آیا او وسایل را تحویل داد؟ پدرت برای فرستادن آنها خیلی زحمت کشید. همه او را رد کردند زیرا چمدان های زیادی داشتند. همچنین کارمندان فرودگاه این روزها خیلی حریص و خسیس هستند. دیگر نمیتوانی چیزی بفرستی. باید فراموشش کنی. “

    “من مخفیانه چند تکه گوشت خشک و خرما در بار گذاشتم . پدرت بالای سرم ایستاده بود. او مدام به من نق می زد و می گفت خیلی سنگین است، هیچ کس آن را نمی پذیرد. می‌دانستم حق با اوست، اما نتوانستم جلوی خود را بگیرم… این گوشت خشک جشنواره عید است. برایت کمیکنار گذاشتم …”

    هر چه مادر در تنهایی با خودش گفته بود یا به خواهرم یا خاله ام یا هرکس دیگری که حاضر بود از جمعه تا پنجشنبه گوش کند، حالا به من می گفت. مدام جواب می‌دادم «بله مامان» و «درست مامان» و داشتم فکر می‌کردم که پدرم در این هوای گرم چقدر زحمت کشیده است، به چند نفر باید التماس کند تا این چیزها را برایم بفرستند.

    “من دیگر کتاب هایم را نمی خواهم.” قلبم از این فکر می شکست. احساس کردم درد در خونم جاری شد و به تمام بدنم رفت. چشمانم پر از اشک شد.

    کتاب ها مثل پاهای شکسته گچ شده بودند. چند تکه گوشت خشک و خرما بدون هسته گرفتم. گوشت خشک شده را بیرون آوردم تا بپزم، اما خاطرات عید و جمع شدن در خانه آنقدر ناراحتم و بی قرارم کرد که دوباره آنها را در پارچه هایی که مادرم در آن پیچیده بود پیچیدم و کنار گذاشتم. دلم بیشتر تنگ شد.

    کتاب ها را برداشتم و لبخند زدم. “نگاه کن ماما. چه مراقبتی کرده چقدر کارآمد بوده!” ظرف خرماهای بدون هسته را باز کردم و مثل آدم‌هایی که مدت‌هاستگرسنه اند شروع به خوردن کردم. نیمی از آنها را تمام کردم.

    دلم برای فصول برداشت خرما در روستای گورهی تنگ شده بود. خاطرات خرمای رسیده و نیمه رسیده مرا عمیقاً غمگین کرد. دلم می خواست بمیرم… اما چطور آدم اینطوری می میرد؟ به اتاق خوابم رفتم روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم.

    فکر می‌کردم باید کتاب‌ها را باز کنم، اما آنقدر احساس تنبلی و تنهایی می‌کردم که حتی نمی‌توانستم بلند شوم.

    “به شال‌های جدیدت فکر کردم… اما مطمئناً تو آنجا شال نمی‌پوشی. دختر خدمتکارمان با شالی پاره به سمت ما آمد. به او ترحم کردم و از روی صدقه به او دادم. آنها فقط دروغ می گفتند. یک جفت صندل هم بود. خدلوند روزی رسان است د، بنابراین من آنها را نیز به عنوان صدقه به او دادم.”

    “کار درستی کردی مامان. دفتر خاطرات من را هم فرستادی؟”

    “نمی‌دانم دفتر خاطراتت بود یا نه، اما چیزی فرستادم که شبیه دفترچه‌ای بود با جلد کتاب کاغذی تا شده. من آن را گذاشتم. خوب، من این چیزها را نمی شناسم، اما یک دفترچه وجود داشت، آن را فرستادم.”

    می دانستم که روی دفتر خاطراتم جلد کتابی نگذاشته ام. مطمئناً مامان چیز دیگری فرستاده بود که فکر می کرد دفتر خاطرات من است.

    یک هفته از آمدن کتاب ها گذشته بود، اما هنوز آنها را باز نکرده بودم. فکر کردم باید بازشون کنم.

    وقتی نوار پلاستیکی دور کتاب ها را برداشتم، از خنده منفجر شدم.

    “به مامانو باش. او به جای دفترچه خاطرات من دفترچه یادداشت مانو را فرستاد. حالا مانو باید همه جا به دنبال آن باشد و به مسقط رسیده است.”

    دفترچه در دستم بود و نمی دانستم درد دارد یا لذت. جریان خون را در رگ هایم حس می کردم.

    آرام دفتر را نوازش کردم. انگار صورت نرم مانو بود. شروع کردم به ورق زدنش. لبخندی روی لبم پخش شده بود.

    “واحد اول: خانواده من.”

    تصویری که از پدرم کشیده بود، تصویر پیرمردی بود. زیر آن نوشته شده بود «پدر بزرگ».

    من خندیدم.

    تصویری که او از مادرم کشیده بود، تصویر پیرزنی خمیده بود که عینک داشت. زیر آن نوشته شده بود «مادربزرگ».

    این بار بیشتر خندیدم.

    “پدر” ای که او کشیده بود دست “مانو” را گرفته بود.

    در آغوش “مادر” کودکی را کشیده بود.

    “خواهران” به صورت ایستاده در کنار هم ترسیم شدند.

    در کنار نقاشی «عمو»، زیر نقاشی پاک شده یک زن، کلمه پاک شده «خاله» را می دیدم.