d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  پسر لوس و تعویذ ملا

    پسر لوس و تعویذ ملا

      

    نوشته‌ی حبیب کدخدایی 

    ترجمه‌ی کارینا جهان

    از لحظه‌ای که به دنیا آمدم و چشمانم را باز کردم، دیدم که همه‌ی افراد خانواده‌ام از شادی سرشار شده‌اند. از همه جهات، همه به روش‌های مختلف از من تعریف می‌کردند. اما خاله آنقدر خوشحال بود که حاضر بود صد بار در ساعت برایم جان بدهد. نور چشمش به این دنیا آمده بود. مادر گفت که قهرمانش به دنیا آمده است. مادربزرگ و پدربزرگ گفتند که یک رئیس قبیله به دنیا آمده است، در حالی که خواهرانم گفتند که یک پزشک یا خلبان به دنیا آمده است.

    اعضای خانواده‌ام همیشه مراقب بودند، و اگر، خدای ناکرده، به تب یا بیماری کوچکی مبتلا می‌شدم، همه به روش خودشان از خدا درخواست رحمت می‌کردند. یکی گوسفندی قربانی می‌کرد، دیگری گاوی، و دیگری هم به روستای شیخ‌ها سفر می‌کرد و برایم دعا می‌کرد. من یک کودک لوس و بیش از حد مراقبت‌شده بودم که چیزی جز محبت و توجه دریافت نمی‌کردم. از همان دوران گهواره، سرشار از شادی بودم و خودم را از همه و هر چیزی بالاتر می‌دانستم. با خودم گفتم هیچ‌کس در تمام دنیا مثل من نیست. من تنها موجود کامل در جهان هستم.

    من تنها پسر خانواده بودم. با بزرگ شدن، هر روز فقط تعریف و تحسین شنیدم. همه می‌دانند که بیش از حد تعریف و تحسین، شخص را بالاتر از دیگران می‌برد، و من هر روز که می‌گذشت بیشتر باد می‌کردم. خودم را آنقدر بزرگ می‌دانستم که بارها و بارها به خودم می‌گفتم به جز من، هیچ مرد جوان خوش‌تیپ، باهوش و خوش‌ظاهری در کل دنیا وجود ندارد. من تنها گلی هستم که بوی خوش می‌دهد.

    از اولین روزی که مدرسه را شروع کردم، هرگز یک کتاب را باز نکردم، اما همچنان نمرات بالایی گرفتم. با خودم گفتم، وویییی! من واقعاً اوضاع را در دست دارم! اما حقیقت این است که دلیل نمرات بالای من این بود که شوهر خواهرم مدیر مدرسه بود و به معلمان دیگر گفته بود که به برادر زنش چیزی کمتر از نمره‌ی بالا ندهند. “او تنها پسر خانواده‌اش است، و خواهرش او را بیشتر از من دوست دارد. اگر نمره‌ی کمی به او بدهید، خواهرش روز و شب مرا نفرین می‌کند. خوب، می‌توانم نفرین شدن را تحمل کنم، اما او همچنین من را مجبور می‌کند که یک شب تمام روی یک پا در گوشه بایستم، انگار که یک دانش‌آموز هستم.”

    با بزرگ‌تر شدن و افزایش غرورم، به این باور رسیدم که هیچ‌کس در کل جهان بهتر و داناتر از من نیست. اگر خدا چند سال دیگر به من عمر دهد، به زودی امور کشور را به دست می‌گیرم و رهبر بزرگی می‌شوم. با این برنامه‌های بزرگ بود که تحصیلات دانشگاهی‌ام را شروع کردم در حالی که هنوز فکر می‌کردم من تنها گلی هستم که بوی خوش می‌دهد.

    یک روز، در حالی که در کلاس درس بودیم، معلمان شروع به تعریف و تمجید از خودشان کردند. او تمام دستاوردهای خود را برای ما تعریف کرد. من از آنچه که او می‌گفت بسیار ناراحت شدم و عصبی شدم. این اولین بار بود که کسی دیگر این‌گونه در مقابل من از خودش تعریف می‌کرد. ناگهان فریاد زدم: “چی داری می‌گی، آقا؟ عقلت رو از دست دادی؟ چطور جرات می‌کنی این‌طور از خودت تعریف کنی؟ اگر تو و دیگر اساتید دانشگاه را در هاون بکوبند، همه‌ی شما به اندازه‌ی یک چهارم وزن من هم نمی‌شوید. برو به جایی دیگر و حقه‌هایت را اجرا کن.”

    آنچه که گفتم واقعاً معلم را ناراحت کرد، و او به دیگر اساتید گفت: “این پسر دیوانه را فریب دهید تا هر طور شده به او نمره ندهید.” چهار سال تحصیل من در دانشگاه به پایان رسیده بود، اما هنوز درس‌هایم را تمام نکرده بودم. با خودم فکر کردم که اگر بیشتر بمانم، مردم شروع به مسخره کردنم می‌کنند. به طور مخفیانه تحصیلاتم را رها کردم و به دیگران گفتم که مدرک گرفته‌ام، اما فعلاً حوصله کار کردن ندارم و قصد دارم قبل از جستجوی کار کمی استراحت کنم.

    هر روز، کت و شلوار می‌پوشیدم تا خودم را بالا ببرم، بیرون می‌رفتم و بی‌هدف در خیابان‌های روستا راه می‌رفتم. گاهی بعدازظهر به مدرسه‌ی دینی روستا می‌رفتم، جایی که جوانان روستا جمع می‌شدند، یا گاهی از آنجا تا باغ میرَن پیاده می‌رفتم.

    اما مدتی بود که از نظر روحی دچار مشکل شده بودم، به خودم می‌گفتم که دیر یا زود مردم می‌فهمند که تحصیلاتم را تمام نکرده‌ام. به هر حال، این دروغ را چقدر می‌توان پنهان کرد؟ پس به یک بهانه برای ترک کشور نیاز داشتم تا مطمئن شوم که هیچ‌کس از این دروغ بزرگ من باخبر نمی‌شود.

    یک بعدازظهر، زمانی که طبق عادت، در خیابان‌ها قدم می‌زدم و چاله‌ها را می‌شمردم، یکی از بستگانمان به نام جنال قاچاقچی بنزین به من برخورد کرد. سلامش کردم و بلافاصله او اعلام کرد: “امیدوارم ناراحت نشوی، اما من قصد دارم کشور را ترک کنم.” من کاملاً از این حرف غافلگیر شدم. بی‌اختیار پرسیدم: “کجا می‌روی؟” او جواب داد: “به اروپا.” حتی بیشتر تعجب کردم و گفتم: “جنال عزیز، رفتن به اروپا آنقدرها هم آسان نیست.”

    اما متوجه شدم که هیچ راهی برای متوقف کردن جنال وجود ندارد. او واقعاً تصمیم محکمی گرفته بود و گفت که به هر وسیله‌ای به اروپا خواهد رفت. “فقط دو محموله بنزین باقی مانده است. این دو محموله را تحویل می‌دهم و سپس ماشین را می‌فروشم و با پولی که به دست می‌آورم، سفرم را تامین مالی می‌کنم.”

    پرسیدم: “چطور به آنجا می‌رسی؟”

    “این‌طور است. اروپا مرزهایش را باز کرده است. همه در حال رفتن به اروپا هستند. نمی‌دانی که یعقوب و مولوک هم دو ماه پیش گوسفندان و گاوهای خود را فروختند و به اروپا رفتند. آن‌ها الان آنجا هستند. به شیخ روستای بوگ قسم می‌خورم، حالا آنقدر وضعشان خوب است که پس از دو ماه هر کدام یک آیفون خریدند.”

    بنابراین، درست همان لحظه به این نتیجه رسیدم که اگر اینجا بمانم و مردم بفهمند که دانشگاه را تمام نکرده‌ام، جلوی همه آبرویم را می‌برم. ترک کردن ایده خیلی خوبی بود!

    پرسیدم: “کی؟ دقیقاً چه روزی می‌روی؟”

    گفت: “هُدال بنز برای فروش مرسدس‌بنزش به چابهار رفته است. به محض اینکه برگردد و من این دو محموله را تحویل دهم، حدود بیست روز دیگر، آن موقع می‌رویم.”

    سپس به او گفتم که حتماً قبل از رفتنشان به من خبر بدهد. “کی می‌داند؟ شاید من هم همراهت بیایم.” جنال قاچاقچی بنزین گفت: “حتماً، قبل از رفتن خبرت می‌کنیم تا تو هم آماده شوی. اگر بیایی عالی است، اما صادقانه بگویم فکر نمی‌کنم بیایی. تو بچه لوس خانواده‌ات هستی.”

    به خانه رفتم و سعی کردم به آرامی موضوع را مطرح کنم. متوجه شدم که هیچ‌کس از این ایده خوشش نیامد. مادر گفت: “اگر بروی، شیرم بر تو حرام باد.” و مادربزرگ گفت: “پسر عزیزم، همین جا بمان. چرا باید به سرزمین کفار بروی؟ ایمانت را از دست می‌دهی و همه عادت‌ها و سنت‌هایت تغییر می‌کند.” خواهرانم با صدای بلند اعتراض کردند: “تو تنها برادر ما هستی. اگر اینجا را ترک کنی، از دلتنگی خواهیم مرد!”

    بیست روز جنال داشت تمام می‌شد، اما هیچ نشانه‌ای وجود نداشت که خانواده‌ام آماده فرستادن من باشند. یک شب، زمانی که

     من و پسرعمویم بالانچ در سالن جلویی خانه‌ام نشسته بودیم، به او گفتم که قصد دارم کشور را ترک کنم، اما خانواده‌ام اصلاً از این موضوع خوشحال نیستند. او گفت: “اصلاً نگران نباش. من یک ملا دارم، یک ملا عالی. او به تو یک تعویذ می‌دهد که افکار همه آن‌ها را تغییر دهد به حدی که خودشان به تو بگویند برو.”

    “اما این ملا برای همه این کار را نمی‌کند. او فقط برای دوستان نزدیک و محرمانش این کار را می‌کند، یا اگر کسی پول زیادی داشته باشد یا خیلی خوش‌تیپ باشد. اما نگران نباش، پسرعموی عزیزم، ملا دوست من است. ما همیشه با هم حشیش می‌کشیم. پس با بهانه کشیدن حشیش به آنجا می‌رویم، و زمانی که او نشئه شد و از خود بی‌خود شد، قطعاً کار را برایت انجام می‌دهد.”

    ما مقداری جنس با کیفیت بالا از عبدل لنگ خریدیم و به خانه ملا رفتیم و سلام کردیم. بعد از چند دقیقه، بالانچ حشیش را روشن کرد. در ابتدا، ملا در حضور من حشیش نمی‌کشید، اما بالانچ گفت: “ملا عزیز، اصلاً نگران نباش. این پسرعموی من است. دهانش قفل است و مهر ‘ساخت ژاپن’ دارد. بیا و بکش. اگر این را نکشی، انگار نیمی از زندگی‌ات را از دست می‌دهی.” بنابراین ملا شروع به کشیدن کرد، حتی اگر هنوز کمی ترس در دلش داشت.

    بعد از چهارمین پک، ملا آنقدر نشئه شد که کاملاً بلوچیش را فراموش کرد و شروع به صحبت کردن به اردو کرد: “وای، رفیق! چه حشیش عالی! تو را به هفتمین آسمان می‌برد!”

    گفتم: “ملا بمیر! تنها اردو که می‌دانم این است: ‘سلام، حالت چطوره؟ من دوستت دارم.’ این را از یک فیلم امیتاب باچان یاد گرفتم. حالا یک تعویذ به من بده که خانواده‌ام قبول کنند که به اروپا بروم، و برو گمشو.”

    دوباره به اردو، ملا گفت: “خوب، این کار مهمی نیست. من به تو تعویذی می‌دهم که در ده دقیقه کار را انجام دهد.”

    ملا حشیشی تعویذ را به من داد و من آن را به روستا بردم. یک روز نگذشته بود که متوجه شدم همه افراد خانواده‌ام سفرم را پذیرفته‌اند. پدرم یک قطعه زمین فروخت، مادرم طلایش را فروخت، و پولی مناسب به من دادند. در روز هفدهم، جنال زنگ زد و گفت: “ما آماده‌ایم. تو هم آماده شو، چون در سه روز دیگر می‌رویم.”

    بنابراین دقیقاً در روز بیستم، به سمت اروپا حرکت کردیم. سفرمان دو ماه طول کشید و سپس به اروپا رسیدیم.

    وقتی رسیدیم، فکر کردیم همه چیز خوب است، اما در واقع آن موقع بود که مشکلات واقعی شروع شد. به مولک و یعقوب زنگ زدیم: “ما اصلاً چیزی نمی‌دانیم. حالا باید چه کار کنیم؟”

    آن‌ها گفتند: “لازم نیست زیاد کاری انجام دهید. به محض اینکه یک پلیس را دیدید، فقط به انگلیسی بگویید: ‘من پناهنده‌ام.’ خودش شما را به دفتر پناهندگی می‌برد.”

    پس همین کار را کردیم و اثر انگشت‌هایمان را گرفتند و سپس افسر پناهندگی ما را به یک کمپ موقت فرستاد و به ما گفت که به مدت دو هفته آنجا می‌مانیم. بعد از آن، ما را به یک کمپ دائمی می‌فرستند. به دوستانمان زنگ زدیم و گفتیم که حالا مستقر شده‌ایم و آن‌ها باید بیایند و ما را ببینند. پس آن دو آمدند. به محض اینکه ما را دیدند، خندیدن را شروع کردند. تعجب کردیم. چه چیزی باعث می‌شود اینقدر بخندند؟ آن‌ها گفتند: “پس هنوز لباس‌های بلوچیتان را می‌پوشید. اینجا جای این لباس‌ها نیست. سرما شما را در این چیزها نابود می‌کند. از سرما می‌میرید. فوراً آن‌ها را در بیاورید.”

    یاد سخن مادربزرگ بیچاره افتادم که گفت: “در یک کشور خارجی، به تدریج سنت‌هایت را از دست می‌دهی.”

    پس با دل‌های سنگین، لباس‌های خارجی پوشیدیم و به مرکز شهر رفتیم. در حالی که راه می‌رفتیم، پرسیدم: “به ما گفتند که باید در دو هفته آینده به جایی برویم. سوالاتی دارند که از ما بپرسند. آن‌ها از ما چه می‌خواهند بپرسند؟” یعقوب و مولک جواب دادند: “آن‌ها می‌پرسند که چه کارهایی در کشور خودت کرده‌ای که اگر بمانی، زندگی‌ات را در خطر قرار می‌دهد. باید دلیلی بیاورید که باور کنند.”

    گفتم که هیچ ایده‌ای ندارم که چه بگویم، پس باید چه کار کنم؟

    آن‌ها گفتند: “ما چند بلوچ پیدا کرده‌ایم که مدتی طولانی اینجا زندگی کرده‌اند و می‌دانند اوضاع چگونه است. بیا به دیدن آن‌ها برویم تا به تو مشاوره‌ی خوبی بدهند. اما حقیقت این است که یا باید یک پرونده سیاسی یا مذهبی بسازی که شانس بیشتری دارد. اگر می‌خواهی مسأله‌ات به سرعت حل شود، باید یکی از این گزینه‌ها را انتخاب کنی.” گفتم: “هیچ‌کدام از این‌ها راه حل نیست. اصلاً به تغییر دین به مسیحیت فکر نکن. همین‌که لباس‌هایمان از دست رفت کافی است؛ نباید آن ایمان ضعیف خودمان را هم از دست بدهیم. و مهم‌تر از همه، اگر مادربزرگ بفهمد، دچار حمله قلبی می‌شود و به زودی در تابوت راهی قبرستان می‌شود. و اگر به سراغ یک پرونده سیاسی بروم، خانواده‌ام با رژیم دچار مشکل می‌شوند و با انواع آزار و اذیت روبه‌رو خواهند شد.”

    پس آن‌ها گفتند: “خب، جنابعالی، در این صورت باید همین الان پرونده را خاتمه دهی، به کشورت برگردی و دوباره به گشت‌زنی دور مدرسه دینی و راه رفتن در روستا مشغول شوی و چاله‌ها را بشماری.”

    چاره دیگری برایم نمانده بود جز اینکه با دلی غمگین بگویم: “لعنتی. خودم را در دردسر ساختن یک پرونده سیاسی می‌اندازم. بهتر از این است که ایمان ضعیفم را از دست بدهم و مادربزرگ را بکشم.”

    پس پرسیدم که چطور باید پرونده سیاسی خودم را آماده کنم و چه کسی می‌تواند به من کمک کند؟ آن‌ها گفتند: “اینجا مردی زندگی می‌کند که قبلاً در روستای دوراپ بلوچستان زندگی می‌کرده است. او همچنین چند سال مشاور سیاسی شیخ‌های خلیج بوده است. ده پانزده سال پیش به اینجا آمد و یک فعال سیاسی بزرگ است! او از هر چه در جهان می‌گذرد خبر دارد، و شایع است که پدربزرگش دوست صمیمی چرچیل بوده است. در واقع، او به اندازه چرچیل عاقل است!”

    سپس به دیدن این مرد رفتم، و به محض اینکه چشمم به او افتاد، وقتی قد بلند و شانه‌های پهنش را دیدم، کت و شلوارش، کراواتشو ساعت رولکسش را دیدم، با خودم گفتم که هیچ رهبر سیاسی بزرگ‌تری از او در دنیا نمی‌تواند وجود داشته باشد. به نظر می‌رسد او از آن نوع سیاستمدارانی است که آنقدر وقت خود را صرف پرونده‌های سیاسی کرده است که گردنش ناپدید شده است!

    بنابراین، این مرد به من توضیح داد که چه چیزی بگویم و چه چیزی نگویم. سپس قول داد که بیانیه‌ای درباره من بنویسد که در زمان جلسه دادگاه به آن‌ها ارائه دهم. چیزی برای نگرانی وجود نداشت، و در چهار یا پنج روز آینده می‌توانستم پاسپورت جدیدم را در جیبم بگذارم.

    زمان جلسه دادگاه فرا رسید، و من به آنجا رفتم و هر آنچه این مرد به من گفته بود را گفتم. بیانیه را هم به آن‌ها دادم. وقتی قاضی آن کاغذ را دید، سرش را تکان داد و پرسید که این بیانیه را چه کسی نوشته است. جواب دادم که این بیانیه را رهبر سیاسی بزرگ ما نوشته است، همان کسی که یک فعال سیاسی بزرگ است.

    قاضی با سوءظن به من نگاه کرد و گفت: “من نه این بیانیه درباره تو را قبول می‌کنم و نه آنچه که گفته‌ای را.”

    “چطور ممکن است؟” پرسیدم. “این بیانیه توسط این سیاستمدار بزرگ نوشته و به من داده شده است، می‌دانی، همان کسی که مسئول اداره کردن تمام جهان است.”

    او گفت

    : “آنچه که تو به من می‌گویی اصلاً با آنچه که در بیانیه آمده است تطابق ندارد.”

    در واقع، آن مرد آنقدر بی‌دقت بود که کاغذ اشتباهی به من داده بود. “بیانیه” چیزی جز افسانه قدیمی بلوچی هانی و شی مرید که توسط کامالان افسانه‌ای خوانده شده بود، نبود!

    خانم‌ها و آقایان! داستان رهبر بزرگ سیاسی ما با ساعت رولکسش یک موازی دارد. وقتی به اسب‌ها اجازه مسابقه داده نمی‌شود، مطمئناً یک الاغ اول می‌شود. آن بیانیه‌نویس در زمانی آمد که هیچ فعال دیگری وجود نداشت، و تصویری از خود به عنوان یک رهبر سیاسی که مسئولیت اداره کردن تمام جهان را دارد، ایجاد کرده بود.

    اما اکنون که یک پرونده سیاسی ساخته‌ام، من هم به یک فعال سیاسی تبدیل شده‌ام و دیگر نمی‌توانم به خانه برگردم. و اینجا، هیچ‌کس حرف‌های من را باور نمی‌کند. اما یک روز به فکر ملا حشیشی افتادم و به بالانچ زنگ زدم. فکر کردم شاید ملا بتواند یک تعویذ به من بدهد تا مشکلم حل شود! اما بالانچ زنگ زد و گفت که ملا به او گفته که این مسئله فراتر از توانایی او است، که جادو و تعویذاتش در سرزمین‌های کفار کار نمی‌کند. اگر کسی هست که تعویذات و افسون‌هایش آنجا قدرت دارد، استاد زگری از پلری است.

    بنابراین از کسی خواستم که به دیدار استاد پلری برود و او برایم دعا کرد و برکت داد. حالا کاری نمی‌توانم بکنم جز اینکه اینجا بنشینم و به وضعیت خودم غصه بخورم و منتظر بمانم تا ببینم افسون استاد پلری در جلسه بعدی پناهندگی چه کاری برایم انجام خواهد داد!