d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  گرسنگی

    گرسنگی

    نویسنده: ادیب مهر

    "گرسنگی" داستانی در مورد پسر بچه بلوچ است که مجبور است بار فقر را به تنهایی پشت خود حمل کند.

    کوچولو و مادرش به شدت گرسنه بودند. هرآنچه مواد غذایی در خانه داشتند تمام شده بود و آن دو تنها به امید رحمت خدا به سر می بردند. مادر او کسی را نداشت. اشک های مادر قطره قطره بر زمین فرو می چکید. زمانی کهکوچولو اشک های مادر را دید دیگر تحمل ماندن در خانه را نیافت. کوچولو برای یافتن کاری بیرون رفت. دمپایی های فرسوده و کهنه ای بر پا داشت که بند یکی پاره شده و با نخ به هم بسته شده بود. این کوچولوی بی پناه در بازار نزد مغازه داری رفت و پرسید “عمو شما کاری برای انجام ندارید؟ من دنبال کار میگردم.

    صاحب مغازه یک بار به سرتا پای پسرک نگاه کرد و با صدایی نامهربانانه گفت که من برای شما با این لباس های مندرس که مشتری هایم را از دست بدهم کاری ندارم. پسرک از این جواب او مضطرب گردید وچشمهایش پراز اشک شدند. پس از آن نزد مغازه دار دیگری رفت و تقاضای کار نمود. مغازه دار گفت، من به یک شرط با مزد روزانه ۲۰۰۰تومان (۴۷ سنت) به شما کار می دهم. گفت آقا شرط شما چیست؟

    مغازه دار گفت که من برای شما لباس و کفش می خرم و قیمت آنها را از مزد شما برمیدارم، چون با این لباس کهنه مشتری ها نزد شما نمی آیند. من قیمت لباس و کفش ها را تا پنج ماه از حقوق شما برمیدارم و بعداز این مدت به شما حقوق پرداخت میشود. من دنبا ل کار میگردم. گفت من لباس نمی خواهم، میروم به مادرم می گویم که لباس هایم را بشوید و هرجا که پاره شده است آنجارا رفو کند و بدوزد. مغازه دار به خنده درافتاد و شروع به تمسخر کوچولو نمود. کوچولو گفت باور کنید که لباس ها دوباره نو می گردند.

    مغازه دار گفت جای اینگونه ژنده پوش ها نزد من نیست و با نهیب او را به خارج از مغازه فرستاد. کوچولو در حیرت بود که چرا مردم زمانی لباس های مندرس او ر ا می بینند به او کار نمی دهند. کوچولو از شهر خارج شد و در کنار ساحل دریا در جایی نشست و به فکر فرو رفت. در همین موقع چشمش به جمعیتی افتاد که در حال نام نویسی برای مسابقه ای بودند. از داخل جمعیت شخصی بچه های ده تا دوازده ساله را برای شرکت در مسابقه فریاد میزد که بیایند و درمسابقه شرکت نمایند. کوچولو از جای خود برخواست و به نزد جمعیت رفت. از داخل جمعیت شخصیکوچولو را صدا زد و از او پرسید که نمی خواهد در مسابقه شرکت نماید؟

    کوچولو قبول کرد که در مسابقه شرکت کند. از او پرسیده شد که از کجا می آید؟ او گفت که از منطقه ای دور دست آمده است. مردم که لباس ها و کفش های کوچولو را دیدند دلشان به حال او سوخت، در این اثنا کوچولو نتوانست خود را کنترل کند و به گریه افتاد. آنها از او پرسیدند که با چه مشکلاتی مواجه شده است که اینگونه به گریه افتاده است؟ کوچولوگفت مادرم گرسنه است و ما چیزی برای خوردن نداریم. او گفت به من اجازه بدهید که در این مسابقه شرکت کنم، شاید آنرا ببرم و بتوانم مخارج غذای مادرم را تأمین کنم. آنها کوچولو را دلداری دادند.

    آنها به کوچولو گفتند “هرکس در این مسابقه برنده شود جایزه۳ ملیونی (۷۰۰ دلار) آن به او تعلق خواهد گرفت. ( کوچولو پذیرفت) کوچولو به شدت خوشحال گردید، اما او گرسنه بود و نمی توانست بگوید که گرسنه است. کوچولو با خود در کلنجار بود که آیا می تواند مسابقه را در حالی که گرسنه است ببرد؟! ولی گفت در هر حال کوشش به خرج می دهد. او از اعماق قلبش از خدای خود درخواست کمک می کرد وبرای شروع هر چه زودتر مسابقه ثانیه شماری می نمود. در همین انتظار با گذشت دقایقی چند او را صدا نمودند، که او در میدان مسابقه به شرکت کنندگان پیوست. کوچولو دونده ای تیز گام و قابل بود. او مسابقه را برد و جایزه ۳ ملیونی را دریافت کرد. او از این موضوع بسیار خوشحال گردید و شامی برای مادر تهیه نمود و به خانه برد.

    مادر پرسید پسرم تو کُجا بوده ای؟کوچولو در جواب مادر گفت که من برای پیدا نمودن کاری رفته بودم ولی کاری پیدا نکردم. اما در جایی مسابقه ای بود که من در آن شرکت کردم وبرنده شدم و جایزه ۳ ملیونی آن به من تعلق گرفت. مادر از این خبر خوش بسیار شادمان گردید و پسر را در آغوش گرفت. آنها برای خود خوار و بارخریدند و غذا تهیه نمودند. با همین مبلغ توانستند روزگار را بخوبی بگذرانند و مصائب را در پشت سر بگذارند. مادر و فرزند به اتفاق زندگی خوب و راحتی آغاز نمودند و از اینکه از گرسنگی نجات یافته بودند شکر خدای را بجای آوردند.