d

The Point Newsletter

    Sed ut perspiciatis unde omnis iste natus error.

    Follow Point

    Begin typing your search above and press return to search. Press Esc to cancel.
      /  ادبیات   /  عشقِ بلال

    عشقِ بلال

    نویسنده: ادیب مهر

    بلال و لال هر دو در یک دانشگاه مشغول به تحصیل بودند. لال عاشق باران بود و می گفت هر کس ابرها را تبدیل به باران کند و بر سر من بباراند من با او ازدواج می کنم. بلال لال را خیلی دوست داشت.

    آخر لال زیباترین دختر دانشگاه بود. بوی خوش عطر موی و بدنش تمام رهگذران را مدهوش میکرد. لال آنچنان زیبایی خدادادی داشت که بلال دیوانهی دیدارش بود.

    بلال با دوست لال که ماریه نام داشت گفته بود برو با لال صحبت کن و به او بگو بلال خیلی تو را دوست دارد. و بگو آیا تو با بلال ازدواج می کنی؟ ببین لال چه میگوید؟ ماریا گفت: باشد ماریا با لبخند و ذوق و شوقی فراوان نزد لال رفت و پیغام بلال را به او رساند.

    او با شوق گفت: دختران همه بیایید که امروز یک خبر خوشی برای لال دارم. شما هم شنونده باشید.

    دختران همگی با خنده دور لال جمع شدند. دوستان لال و ماریا لبخندزنان منتظر پیغام بلال بودند که ماریا پیغام بلال را به لال رساند.

    لال گفت: مگر تو شرط ازدواج مرا به بلال نگفته ای؟ ماریا گفت: نه! لال خندید و گفت پس برو و بهش بگو لال گفته است هر زمان توانستی باران را بر سر من ببارانی من با تو ازدواج می کنم.

    ماریا نزد بلال رفت و به او گفت: لال گفته است اگر تو بتوانی هر زمان که من دلم خواست باران را بر سر من ببارانی من با تو ازدواج می کنم. بلال تعجب کرد و در فکر فرو رفت. ماریا پس از آن که پیغام لال را به بلال رساند خنده کنان برگشت.

    لال از او پرسید ماریا بلال چه جوابی داد؟ ماریا گفت: بلال به فکر فرو رفت و تعجب کرده بود. من هم برگشتم. اکنون بلال در این فکر بود که چگونه ابرها را برسر لال بباراند.

    بلال نزد مادرش آمد و گفت: مادر جان من برای ازدواج دختری انتخاب کردهام ولی آن دختر شرط گذاشته که هر زمان او بخواهد من باید ابرها را بر سر او ببارانم و اگر توانستم شرط او را اجرایی کنم با من ازدواج می کند.

    مادر بلال متوجه مفهوم سخنان لال شد. ولی با بلال چیزی نگفت. مادر روبه بلال کرد و گفت: پسرجانم من نمیدانم تو چگونه ابرها را برسر لال میبارانی؟ بلال شروع به گریستن کرد. مادرش لبخند زد و فهمید که بلال به زودی به دختر مورد علاقهاش یعنی لال میرسد.

    روز بازگشایی دانشگاه نزدیک بود. بلال سر صبح از خانه خارج شد و به سمت دانشگاه رفت. سرش را به سمت آسمان گرفت و دید که هیچ ابری در آسمان دیده نمی شود بلال با خاطری پریشان وارد دانشگاه شد. از قضا لال رادید که با موهای موج دار و چشمان درشت ایستاده است.

    بلال دلش فرو ریخت و همانجا شروع به گریه کرد. لال رو به سمت بلال کرد و گفت: بلال من تو را قبول کردم. اکنون عشق تو برمن ثابت شد. من همیشه با خودم میگفتم هر زمان که چشمان تو مثل باران برای من بگرید، یعنی تو واقعاً و از ته دل مرا دوست داری. من امروز دیدم که چشمان تو مثل آب باران برایم اشک ریخت.

    و اینگونه شد بلال به عشقش لال رسید و با هم ازدواج کردند.